جلسه شانزدهم طرح کلی اندیشه اسلامی
جلسة شانزدهم رستاخیز اجتماعی نبوت
جمعه 17 رمضان المبارک 1353 شمسی
بسم الله الرحمن الرحیم
«وَنُرِيدُ أَن نَّمُنَّ عَلَى الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَ نَجْعَلَهُمُ الْوَارِثِينَ * وَ نُمَكِّنَ لَهُمْ فِي الْأَرْضِ وَ نُرِي فِرْعَوْنَ وَ هَامَانَ وَ جُنُودَهُمَا مِنْهُم مَّا كَانُوا يَحْذَرُونَ»
سوره مبارکه قصص آیات 5 تا 6
مطلبی که در ذیل این آیات و با استمداد از این آیات و آیات سورة صف، در نظر ما هست که بحث بکنیم، مطلبیست که بهترین عنوان و تیتر برای آن، همینیست که در این نوشتهها نوشتیم؛ رستاخیز اجتماعی نبوت.[1]
البته کار ما این است که شرح بدهیم رستاخیز اجتماعی نبوت چه چیزی است. یک مقدار از مقدمات این صحبت را در روزهای گذشته شنیدید که گفتیم بعثت، برانگیختگی، به وجود آمدن شور و تلاش و انگیزشی در باطن نبی، با آغاز وحی آغاز میشود در دل پیغمبر، این بندهای که برگزیدة خداست و خدا او را با توجه به مایههای عمیق و سرشاری که دارد، برای رسالتی، مسئولیتی، تعهدی بدین عظمت و سنگینی، معین کرده است. بعد از آنی که وحی الهی به یک چنین بندهای انجام گرفت، در روح او و در باطن او، جوششی و انگیزشی به وجود میآید، انقلابی در روح خود نبی ایجاد میشود. در زندگی معمولی او، در آمد و شدِ او، در جهت گیری اجتماعی او، خلاص در سراسر وجود او، یک رستاخیزی به پا میشود، یک انقلاب به وجود میآید. آدمِ بعد از وحی، آن آدم دیروزی یا دو ساعت قبلی نیست. اینی که بعضی از نویسندگان بی اعتقاد به پیامبر اسلام، از این مستشرقین ـ که بعضیشان شاید هم بی غرض باشند، اما بعضیشان مسلّم مغرض هستند ـ در زمینة زندگی پیغمبر مینویسند که پیغمبر در طول عمرِ قبل از بعثتش مطالعه میکرد، تفکر میکرد، تدبر میکرد، و این تفکرات بود که او را رسانید به انقلابی که ایجاد کرد؛ این حرف با این وضعِ ظاهرش، غلط و دروغ است، مگر منظورشان حرف دیگری باشد.
پیغمبر بر اثر تفکرات و تدبرات، به انقلاب و دعوت اسلامی نرسید. اصلاً او بعد از آنی که این دعوت، این وحی، این برانگیختگی در او به وجود آمد، موجود دیگری شد، انسان دیگری شد، وضع دیگری پیدا کرد. و نه آن پیغمبر، همة پیغمبرها. موسی در حالی که زن و بچهاش را برداشته و دارد میآید طرف یک مسافرت معمولی، در وسط بیابان، در آن لحظة حساس، وقتی وحی الهی بر او نازل میشود، موسی دیگر همه چیز از یادش میرود. موسی آن وقتی که رسالت را احساس میکند، انسانی غیر از انسانِ یک لحظة قبل، در او یک شور دیگر، یک جوش دیگر، یک انگیزش دیگر به وجد میآید. آن کسی این حرف را میزند که اعتقاد به نبوت و بعثت و وحی و ارتباط به عالم غیب، در مورد پیغمبران ندارد. حرفیست که مستشرق بی اعتقاد یا مغرض مینویسد و میزند، نویسندة کم اطلاع و بی تحقیقِ غیر مغرض هم در کتابش، در نوشتهاش، در گفتهاش آن را تکرار میکند.
به هر صورت، بعثت پس به معنای یک انگیزش، یک انقلاب، یک تحول، یک دگرگونی، یک رستاخیز، هر تعبیری که مایلید ردیف کنید، در وجود نبی و پیامبرِ برگزیده است. بعد از آنی که این انقلاب در او به وجود آمد، آن وقت نوبت آن است که همین انقلاب در محیط خارجی انجام بگیرد. همان تحولی که در روح نبی ایجاد شد، باید به یک شکلی با یک وضع خاصی، در متن واقعیتِ اجتماع انجام بگیرد و این همان مطلبی است که ما اسم آن را گذاشتیم رستاخیز اجتماعی نبوت. البته بعد از آنی که این تحول را امروز انشاء الله شرح بدهیم، بعد نوبت میرسد به بحثهای دیگری در زمینة نبوت. باز یکی از آن بحثها که اتفاقاً مربوط به فردا میشود و پس فردا شاید، بحث بسیار مهمیست؛ و آن دربارة هدف رسالت و نبوت است؛ که این رستاخیز اجتماعی برای چه هدفی، به چه منظوری، به چه کاری انجام میگیرد. آن در طی یک بحث یا دو بحث، انجام خواهد گرفت. و این البته مسائل دیگری را باز به دنبال دارد که اگر چنانچه عمری و فرصتی به دست بیاید، در روزهای آینده به برادران و خواهران عرض خواهم کرد.
و اما در زمینة این رستاخیزی که ما برای پیغمبر فکر میکنیم و تصور میکنیم، چه میشود گفت؟ امروز در دنیا کلمة انقلاب با مفهوی که در فرهنگهای نو و جدید دارا هست این کلمه، یک کلمة مفومیست، یک کلمة روشن و با معناییست. البته خیلی روشن است که منظور از کلمة انقلاب، یعنی یک تحول و یک دگرگونیِ عمیق بنیادی از ریشه در یک اجتماع. در کلمة انقلاب، به طور حتم و لزوم، زدو خورد نیست، در کلمة انقلاب، به طور حتم و لزوم، خونریزی و کشتار نیست، به طور حتم و لزوم، دعوا و درگیری نیست؛ ممکن است دعوا پیش بیاید، ممکن است درگیری به وجد بیاید، اما کلمة انقلاب حامل معنای دعوا و درگیری نیست.
انقلاب معنایش این است، اگر بخواهیم در یک مثال خیلی کوچک و ساده و محسوس برای شما برادران تشریح کنیم؛ فرض بفرمایید که این مسجد وضعش، ساختمانش، دیوارهایش، عمارتش به یک شکل خاصیست. پایههای اینجا را و شالودهها و پیهایی درست کردند، بر طبق یک بنای مستطیل فرضی بفرمایید که شرقاً به فلان حد، غرباً به فلان حد؛ بابِ شبستان مسجد، بدون تقسیمبندیهای داخلی؛ بابِ این چیزها درست کردند آن شالوده ریزی و پیریزی زیر این دیوارها و پایهها را. اگر بنا بود اینجا به جای سالن مسجد و شبستان مسجد، فرض بفرمایید یک عمارت مسکونی بشود، حتماً به جای شالودة این بنا جور دیگری ریخته میشد، پیهای بنا جور دیگری برداشته میشد. اگر قرار بود اینجا، در داخل این شبستان، تقسیماتی انجام بگیرد، پنجتا، دهتا، بیستتا اتاق در آن در بیاید، به عنوان مسافر خانه مثلاً، لابد بناب ود که شالوده و پیریزی اینجا جور دیگری بشود. الآن چون برای این کار آماده شده، چون به منظور یک اجتماعِ یکسره ساخته شده، پیریزی و شالوده و شفته ریزی[2] و دیوار و پایه به یک شکل خاصیست.
اگر بنا شد که یک ساختمانی را که ساخته و پرداخته و تمام شده است، مثلاً فرض کنید یک هتل را، بخواهند ویران کنند یا بخواهند تبدیل کند به یک مسجد؛ فرض بفرمایید که یک عمارت بانک را بخواهند تبدیل کنند به یک سالن سخنرانی؛ یک خانة مسکونی را بخواهند تبدیل کنند به یک مرکزی که برای سکونت خانوادگی نیست؛ چه کار باید بکنند؟ بایستی تمام شالودهها و زیر بناها و پایهها و بنیانها را عوض کنند. نمیشود بگویند که ما یک رنگش میزنیم، از صورتِ خانه بودن خارجش میکنیم، میکنیمش مسجد؛ نه! چنین چیزی نمیشود. نمیشود بگویند که این دیوارهای وسط را جمع میکنیم، فرض بفرمایید که بانکِ ملی بشود مسجدِ فلان، برای اجتماع مسلمانها و نماز و عبادت؛ نمیشود چنین چیزی. چرا؟ برای خاطر اینکه سبک پایهگذاری بنا برای مسجد ساخته نشده. درست شدن این بنا برای مسجد احتیاج دارد به اینکه شفته ریزیِ مخصوص، پایهگذاری مخصوص، دیوار کشی مخصوص، تقسیم بندی مخصوص، سقف گذاری مخصوص انجام بگیرد. اگر چنانچه بخواهند بنایی را که به منظور کاری ساخته شده، تبدیل کنند به بنایی که به منظور دیگری و به کلی مغایر با آن منظور اوّلی ساخته میشود، تبدیل بکنند این بنای اول را به بنای دوم، ناگزیر باید یک انقلاب انجام بدهند. انقلاب یعنی چه؟ یعنی پایهها، زیربناها، شالودهها، قسمتهای اصل، پیکرهها، و بنیانهای اساسی این عمارت را تبدیل کنند به پیکرههایی دیگر، به بنیانهایی دیگر، به دیوارهایی دیگر، به بدنههایی دیگر، به اندامهایی دیگر؛ این اسمش انقلاب است.
یک جامعه، یعنی مثلاً فرض کنید که پنجاه هزار آدم، پانصد هزار آدم، پنجاه میلیون جمعیت، فرق نمیکند، یک جامعه یعنی آن عده مردمی که دور هم زندگی میکنند با یک خط مشی، با یک برنامة عمومی، اگر چه صدر و ذیل دارد، اما راه، به طور کلی یک راه و در یک مسیر است، این را میگویند یک جامعه، یک واحد اجتماعیِ به هم بسته. این جامعهای که عبارت است از پنجاه هزار، پانصد هزار، پنج میلیون، پنجاه میلیون آدم، این، دوجور ممکن است ساخته بشود ـ درست دقت کنید ـ دو جور که میگویم، به طور کلی دو جور ممکن است ساخته بشود، انواع و اقسامی باز در همین دوجور هست.
به طور کلی دو جور ممکن است یک جمعیت ساخته بشود، شکل اجتماعی به وجود بیاید. یک جورش این است که در میان پنجاه میلیون جمعیتی که در فلان نقطه زندگی میکنند، یک طبقة از مردم، یک اقلیتی از مردم، حاکم و فرمان فرما و مسلط و سر رشتهدار و زمامدار تمام امور بقیة مردم باشند. راه مردم را در آنها معین کنند، قوانین مردم را آنها بگذارند، اگر مردم بر خلاف میل آنها رفتار کردند، به شدت از آنها انتقام بگیرند؛ اگر مردم به آنها گفتند شما بالای چشمتان ابروست، به شدت آنها را ادب کنند؛ اگر چنانچه در میان این جامعه یک حادثهای پیش آمد، آن حادثه را به نفع خودشان کنند، اگر چه به زیان بقیة مردم باشد؛ اگر چنانچه قرار شد این اجتماع، این جمعیت، مورد یک بلایی قرار بگیرد، مردم را سپر بلای خود قرار بدهند و خودشان یک کناری بنشینند؛ این یک جور جامعه. اساسِ در بنیان و ساختمان یک جامعه همین است که اختلاف طبقاتی در این جامعه باشد یا نباشد.
اگر ما یک جامعهای را فرض کردیم که اختلاف طبقاتی داشت، اختلاف طبقاتی اگر چه کلمة قلمبهای به گوش بعضیها میآید، اما همینیست که گفتم، خیلی ساده بود، دیدید که چقدر آسان است اختلاف طبقاتی معنایش؛ اگر در جامعهای اختلاف طبقاتی بود، یعنی مردم جامعه، همه از لحاظِ حقوق، با هم برابر نبودند، از لحاظ امکانات و مزایای زندگی، همه در یک تراز نبودند، یک عده توانستند بیشتر ببرند، بهتر ببرند، بهتر بگویند و روز بگویند و آنچه را که میخواهند، همان را انجام بدهند؛ و یک عدة بیشتری مجبور بودند چشم به دست آنها باشند، گوش به فرمان آنها باشند، دست به بغل و کمر، در مقابل آنها باشند، سجده به خاک در مقابل آنها باشند، اگر یک اجتماعی به این صورت وجود پیدا کرد، که به این میگویند اجتماع طبقاتی؛ در این اجتماع اقتصاد هم اقتصاد طبقاتیست؛ در این اجتماع، حکومت هم به سود طبقات بالاست، طبقاتیست؛ در این اجتماع، حقوق اساسی هم به سود طبقات بالاست؛ یعنی طبقاتیست، این یک جور اجتماع.
اجتماع یک عده مردم از پنج هزار تا پنجاه میلیون گاهی به این صورت است، گاهی هم نه به این صورت نیست. پی چه جوری است؟ در میان این پنجاه میلیون مردمی که در این جامعه دارند زندگی میکنند، احدی بر احدی حق زورگویی ندارد، نه فقط یک طبقهای بالاتر از دیگر مردم نیستند، نه هیچ کس! حتی یک نفر، در همة این اجتماع نمیشود پیدا کرد که اگر گفتی آقا، تو چرا فلان کار را کردی؟ بگوید دلم خواسته. دلم خواسته، در این اجتماع نیست. هیچ کس بر هیچ کسِ دیگر تسلط و زمامداری و زورگویی و قلدری و حقبری و دزدی و توسری زنی؛ و در مقابل، هیچ کس در مقابلِ هیچ کسِ دیگر خفّت، کوچکی، ضعف، زورشنوی، مظلوم واقع شدن، برایش مفهومی ندارد. همة مردم در آن جامعه از پنج هزار تا پنجاه و پانصد میلیون، مطیع فرمان یک قدرتند و آن قدرت، بالاتر از قدرت انسان و بشر است. او کیست؟ او خداست. این هم یک جور.
دو جور ساختمانِ داریم. یک ساختمانِ اجتماع است که مردمان، همهشان یا اکثریتشان بَرده و اسیرند در مقابل انسانهای دیگر؛ یک نوع ساختمان و بنای اجتماعی داریم که مردمان، همهشان آزادند و اسارت قدرتهای دیگر. همان طوری که در قِسم اول، وقتی حساب می کنید، اقتصاد به سود همان طبقة بالاست،حکومت در اختیار همان طبقة بالاست، حقوق و مزایای اساسی جامعه، مخصوص به آن طبقة بالاست، یا هر کسی به آنها نزدیک باشد؛ همچنین در این اجتماع دومی، اجتماع بدون طبقه، اجتماعی که کسی بر کسی زور نمیگوید و تحمیل نمیکند و تحکم نمیکند، در این اجتماع، اقتصاد همگانی ست، حکومت به معنای زمامداری، همگانی ست، در اختیار همه است. حقوق اساسی، همگانیست، برای همه است، خلاصه، هر چه خوب است، برای همه است، هر چه بد است، مربوط به همه است. اگر ناراحتی پیش بیاید، همه در آن شریکند، اگر خیری پیش میآید، همه در آن شریکند، و بهشت است دنیا.
دو جور جامعه تصور میشود. این دوجور جامعهای که بیان کردیم و تشریح کردیم برای شما، در طول تاریخ، هر دو جورش را داشتیم. (باید مطالب را کوتاه و خلاصه کنم؛ چون بحث از آن بحثهای پُر های وهویِ پُر مطلب اجتماعی و مذهبیست، و اگر بخواهد یک نفر آدمِ گویندهای، این مطلب را بیان کند، و تفصیلاً و تشریحاً، آن هم مخصوصاً در مثلِ یک چنین محفل و مجلسی که سطح افکار به شدت با هم متفاوت است، بخواهد همه بفمند یا اکثریت بفمند، لازم است که چند ساعتی دربارهاش بحث کند. من مدام سعی میکنم دست به پایین بیاورم، سطح مطلب را نازل کنم، برای اینکه اکثریت از مطلب سر در بیاورند حداقل).
این دو جور جامعه؛ یک جور جامعة طبقاتی که در آن ظلم هست، جُور هست، اختلاف طبقاتی هست، استثمار[3] هست، تحکم هست، قلدری هست، تبعیض هست؛ و یک جور جامعة بدون طبقه که در آن عدل هست، انسانیت هست، آزادی هست ـ مخصوصاً روی آزادی تکیه دارم به جهتی، بعضی از اجتماعات بیطبقهای که در دنیا از آن نام برده میشود، مِنهای آزادی، همه چیز دارد به ادعای خودشان ـ اجتماع بیطبقه ای که رفاه در آن هست و مخصوصاً آزادی هست، در آن کسی بندة کسی نیست، در آن کسی بردة کسی نیست، در آن کسی زور شنویِ حرف کس دیگری نیست؛ این دو جور اجتماع، هر دو در تاریخ وجود داشته، هر دو.
اجتماعات نوع اول که در آن تبعیض هست، آنها اجتماعاتیست که قَیاصِره و اَکاسرة[4] عالَم و جباران تاریخ، آن اجتماعات را به وجود میآوردند. و اجتماعات نوع دوم، اجتماعات آباد و آزاد و بی تبعیض و انسانی، همان اجتماعاتیست که انبیای عظام الهی در طول تاریخ به وجود میآوردند. میگویید مگر انبیا جامعه تشکیل دادند؟ در جواب میگوییم بله، انبیا جامعهها تشکیل دادند. در قرآن نشانة جامعههایی که انبیا تشکیل دادند، فراوان است؛ ماجرای سلیمان، ماجرای طالوت، ماجرای موسی و آمدنش به سرزمین مقدس، ماجرای موسی و تقاضای بیرون بردن بنی اسرائیل، کجا میخواست ببردشان؟ میخواست ببرد تا جامعه و مدینة فاضلهای تشکیل بدهد. اینها موضوع بحثهاییست که ممکن است فردا و پس فردا اشاره بکنم، حالا فقط همین اندازه خواست یک اشارة کوتاهی باشد.
دو جور جامعه داریم، هر دو جورش هم در تاریخ بوده. نوع بدش را، آنی که عقل، آن را بد میداند و انسانیت آن را تقبیح میکند، همیشه قدرتهای سیاسیِ ضد دینیِ عالَم و تاریخ داشتند؛ نوع خوبش را، همیشه قدرتهای الهی و معنوی تاریخ، یعنی انبیا. انبیا که میآیند در یک اجتماعی، برای چه میآیند؟ میآیند تا آن نوع اول را تبدیل کنند به نوع دوم، این روح حرف بحث امروز ماست.
غالباً تصور از انبیا، تصور دیگریست. مردم خیال میکنند که انبیا در یک جامعهای که ظهور میکنند، مثل آدم حکیمِ فرزانة دانشمند بزرگواری، که یک کوهی از معلومات است، میآید در جامعه، یک خانهای میگیرد، یک گوشهای مینشیند تا مردم بیایند گروه گروه از خرمن فیض او و دانش او استفاده کنند. خیال میکنند که نبی یک چنین آدمیست، یک چنین موجودیست. نبی مثلاً، فرض بفرمایید وارد یک جامعهای شده، مثلاً ابراهیم خلیل الله یا موسی کلیم الله، وارد یک جامعهای شده و یک خانهای گرفته و حالا یا آبرومند یا کوچک یا بزرگ، نشسته آنجا و یک ساعتی هم برای ملاقات مؤمنین و غیر مؤمنین مهیا کرده، و هر کس هم میآید پیش او، امر به معروفش میکند، نهی از منکرش میکند؛ مردم از خدا بترسید؛ مردم خدا هست؛ با آنها استدلال میکند، بحث میکند؛ یک عدهای را آدم میکند، بعد هم از دنیا تشریف میبرد. خیال میکنند نبی یک چنین چیزی است.
نبی این جوریها نیست؛ نبی وقتی که در یک اجتماعی مبعوث میشود، یعنی برانگیخته میشود و همان طوری که تشریح کردم، در باطن او و در روح او رستاخیزی به وجود میآید، این دیگر وقتی آمد در جامعه، یک آدمیست که سر از پا نمیشناسد، یک آدمی است که آرام و قرار ندارد، یک انسانیست که تبدیل شده و به یک شعلة جَوّالة[5] سوزانی، در اجتماعی که میآید، یک نگاهی به وضع اجتماع میکند، میبیند، هان! این ساختمان، ساختمان غلطی است، این عمارت بد بنا شده، غلط پایهگذاری شده، دیوارهای آن و پیهای آن و شفتههای آن نادرست و بر خلافِ اسلوبِ معماری فطرتِ انسان انجام گرفته؛ میفهمد که این باید عوض بشود، میفهمد که این عمارت باید تبدیل شود به یک عمارت نیکو. یعنی چه؟ یعنی میفهمد که این جامعه، این جامعة طبقاتی، این جامعهای که در آن تبعیض هست، ظلم هست، نابسامانی هست، نامردمی هست، بایستی عوض بشود و تبدیل به یک جامعة توحیدی.
جامعة توحیدی کدام است آقا؟ در بحث توحید گفتیم. اشاره کردیم، توحید، نفی طبقات است. توحید الهی به معنای قدرت و حکومت خداست؛ توحید الهی به معنای این است که همه چیز، قانون، سنت، مقررات، آداب، فرهنگ، باید از سوی خدا الهام داده بشود.
توحید الهی یعنی اینکه همة مردم بندگان خدا باشند و بس، بندة کس دیگری نباشند؛ بندگان، آزادِ از بندگیِ دیگر بندگان باشند. وقتی که نبی وارد اجتماع میشود، با این ایده، با این هدف، با این فکر وارد اجتماع میشود که آن جامعة طبقاتی را دگرگون کند، ویران کند، درهم بریزد و یک جامعة توحیدیِ بیطبقة بی تعیضِ بی ظلمِ تحت حکومت پروردگار عالم به وجود بیاورد, نبری برای این کار میآید.
اگر میخواستم مثال بزنم به چهرهها و شخصیتهای معروفِ غیرِ پیغمبر، لابد باید مثال میزدم به همین چهرههای معروفی که کم و بیش اهل مطالعه میشناسد، منتها دوست نمیدارم که حالا اسمهای غیر مذهبی را در بحثهای مذهبی بگنجانم؛ تا بخواهیم حدودش را معین کنیم، ممکن است وقت یک مقداری بگذرد. میآید در اجتماع برای دگرگون کردن؛ نمیگویم میآید برای خونریزی، ابداً نمیگویم میآید در اجتماع برای دگرگون کردن، نمیگویم میآید برای اینکه مردم را به جان هم بیندازد، هیچ وقت؛ این جور نیست. همان طور که عرض کردم، کلمة انقلاب، کلمة دگرگونی، کلمة تحول، در آن جاری شدن خون از دماغ یک نفر هم نیست. ممکن است احیاناً در همة کارهای معمولی زندگی، یک خونریزی به وجود بیاید، ممکن هم هست نیاید. مگر جنگ بین الملل اول برای چه به وجود آمد؟ یک سوء قصد کوچک و آتش کشید؛ مگر این جور نبود؟ ولیعهد اتریش و نمیدانم آن حرفها. یک سوء قصد کوچک ممکن است یک دنیا را به آتش بکشد. البته در یک انقلاب هم ممکن است خونریزی باشد، ممکن هم هست نباشد، در کلمة انقلاب خون ریزی، کشتار، دودستگی، ریختن به جانِ هم نیست.
اگر پیغمبر وقتی وارد اجتماع شد، وقتی سخن انقلابی خود را گفت؛ یعنی به فرعون گفت که تو نباید آنجا بنشینی و نباید بنیاسرائیل را این قدر در فشار قرار بدهی و نباید طبقات مختلف اجتماعی بسازی؛ وقتی که این را به فرعون گفت، اگر فرعون گفت به چَشم، من حاضرم، فرمایش شما را میشنوم، از آنجا میآیم پایین؛ بعد پیغمبر بنا میکند با دست صنّاعِ[6] قدرتمند خود اجتماع را ساختن، هیچ آبی هم از آب تکان نمیخورد. علت اینکه زدو خورد و درگیری در انقلابهای انبیا پیش میآید؛ که خدا در قرآن میگوید: «و کاین من نبی قائل معه ربیون کثیر»[7] ای بسا پیامبرانی که خداپرستانِ بسیاری در رکابِ آنها جنگیدند؛ یا جهاد در اسلام تشریع میشود؛ علت این است که آن طبقة مرفّه، آن طبقهای که لبة تیز انقلاب به طرف اوست و امتیازات از او گرفته میشود، او حاضر نیست به این انقلاب. وإلا اگر او آدم بشود، اگر واقعاً حقیقت رابفهمد، اگر مثل بسیاری از بزرگان سیاسی و اقتصادی و مالیِ تاریخ، که یکهو تحت یک تحول زیبا و نیکو در روحشان، تبدیل شدند به یک انسان معمولی، همة کسانی که در مقابل پیامبران و دعوت پیامبران قرار میگرفتند، اگر تسیلیم میشدند، از آن اوج پایین میآمدند، پیغمبر هیچ مجبور نمیشد که دست به کشتار و زدوخورد و این چیزها بزند.
پس پیغمبر که میآید. داخل یک اجتماع، برای این تحول میآید. پیغمبر میآید تا دگرگونی ایجاد کند. یعنی چه کار بکند؟ یعنی مثلاً در جامعة عربستانِ زمان پیغمبر، بگوید که چرا باید موارد ثروت در این جامعه، سرچشمههای جوشانِ مال، باید در اختیار یک اقلیّت اشراف باشد؟ چرا؟ چرا باید بردگان و غلامان، جفاکِش هوسهای اربابها باشند؟ چرا باید ضعیفان، جورکشان و بارکش تمایلات ولیدبن مغیرهها و ابوجهلها و ابوالهبها باشند، چرا؟ چرا اینها همه در یک سطح نباشند؟
«الناس سواسیون کاسنان المشط»[8]؛ یک شانه را دست بگیرید، از اول شانه تا آخر شانه، یک دانه از این دانههای شانه را میبینید که از یک امتیاز بیشتری برخوردار باشند؟ همه در یک حد، همه در یک سطح، همه با یک حجم، همه به یک شکل، برابر و چه زیبا! انسانیّت همین است. «الناس سواسیون» برابرنند انسانها، «کاسنان المشط» مثل دندانههای شانه. این ندای پیغمبر است: «کلکم من آدم و آدم من تراب»[9] انسانها همه فرزندان آدمند.
آن آقایی که در فلان گوشة مکه کاخی برافراشته است، باید خوب بخورد، خوب بنوشد، تجارت هم برای او باشد، دیگران هم بردگان و شترداران او باشند، استفاده را هم او بکند، مقدّرات مکه را هم ترسیم بکند. فلان آقا با این خصوصیات، هیچ فرقی ندارد با آن نوکر پست درِ خانهاش؛ هیچ فرقی با هم ندارند، از لحاظ عنصر و گوهر انسانی با هم برابرند، هیچ تفاوت ندارند. چرا باید میدان برای استفادههای او این قدر وسیع باشد و این بیچاره حتی یک بال بتواند در این قفس بزند؟ چرا؟ میدان در مقابل همه باید باز باشد. ببینید اینها داعیههای پیغمبر است.
در تمام جامعههایی که پیغمبری ظهور کرده، با این د اعیه ظهور کرد؛ یعنی آمده تا جامعه را از شکلی غلط، از شکلی ناموزون، از شکل توأم با ظلم و جُور و ستم، تبدیل کند به شکل موزون، به شکلی زیبا، به شکلی عادلانه؛ این یک مطلب. رستاخیز نبوت این است. هر نبیای که در هر اجتماعی مبعوث شده و ظهور کرده، سر این ظهور کرده، این را بدانید. به طور کلی، هیچ پیغمبری نبوده که آمده باشد تا برای مردم، یک مقدار مسائل فرعی و جزئیِ زندگی را بیان بکند.
البته پیغمبران بزرگ که پیغمبران اولوالعزم مینامیم و به عنوان آنها را میشناسیم، اینها قطبهای انقلابات الهی بودند، و پیغمبران دیگر، بعضی میآمدند دنبالة انقلاب آنها را میگرفتند، بعضی میآمدند کار آنها را تکمیل میکردند، بعضی میآمدند کار آنها را به ثمر میرساندند، بعضی میآمدند رجعتهایی که بعد از انقلابهای به ثمر رسیدة آنها به وجود میآمده، برگردانند، باز یک انقلاب نوینی به وجود بیاورند؛ همان کاری که اوصیایِ پیغمبر ما، بعد از رحلت پیغمبر ما انجام میدادند؛ کار امیر المؤمنین، کار امام حسین، کار ائمه دیگر، کار علمای امت اسلام و کارِ بالاخره صاحب الزمان، ولی عصر صلوات الله علیه، (صلوت جمع. ما معمولاً عادت نداریم که در وسط صحبتمان بدون اینکه خودمان تقاضا کنیم، صلوات را بلند بفرستند آقایان. حالا که همهمهای به وجود آمده، بالاخره بدون اجازة ما آقایان صلوات فرستادند، یک صلوات هم به خواهش بنده بفرستند. صلوات جمع)
مطلب دیگری که در زمینة این رستاخیز لازم است توجه داشته باشند؛ (که در این کاغذ نوشتیم ما، در این نوشتهها و پلی کپیها.) سؤال میکنیم ما، آقا چه اشکالی دارد که نظام جاهلی برقرار باشد؟ این نظام عادلانه برقرار نشود؟ این پیغمبری که میآید، این قدر زجر میکشد، خودش را به آب و آتش میزند تا این وضع غلط را تبدیل کند به وضع زیبا و نیکو، چه مانعی دارد که این کار را نکند؟ چه مانعی دارد که بگذارد به همان شکل بماند؟ چرا آن وضع بد است؟ چرا آن وضع غلط است؟ کدام حقی در اینجا وجود دارد که شما آن را مقیاس میگیرید، الحق لمن غلب[10] ، هر که غالب شد، هر که قدرت به دست آورد، نوش جانش، گواریش؛ آنی که توسری خور است، به دَرَک، میخواست نشود، میخواست نباشد، حالا که هست، بگذارید هر جوری تُرک تازی[11] میکنند بکنند، پیغمبر چرا خودش را به آب و آتش میزند؟ چرا؟
یک سؤالی ست دیگر، ممکن است شما بگویید آقا، کسی این سؤال را نمیکند؛ بله، به زبان کسی این سؤال را نمیکند، اما در باطنِ روحِ غالب مردمی که در مقابل نابسامانیها، وضع نبوی ندارند، این سؤال هست و پاسخ به این سؤال داده نشده. علتش این است؛ پیغمبر بیجا حرکت نمیکند، پیغمبر بیجهت خود را به آب و آتش نمیزند؟ آنچه که او میبیند از وضع موجودِ زمانِ خود، وضع باطل و بر خلاف فطرت انسانی و جهانیست؛ آنچه که او میخواهد انجام بدهد، وضع حق، یعنی بر طبق فطرت جهانی و انسانی است.
حق و باطل؛ این دو کلمهای که شما در سراسر قرآن بسیار برخورد میکنید به مواردی که از آنها نام برده شده؛ صف آرایی میان حق و باطل، در دهها آیة قرآن مجسّم و مشخص شده. یعنی چه حق و باطل؟ یک مطلبی اینجا ذکر کردیم که توضیح حق و باطل است. گفتیم آقا، انسان این موجودی که با این شکل، با این قواره، در عالم دارد راه میرود، این با یک خصوصیاتی ساخته شده و بنا شده. انسان یک خصوصیاتی دارد، یک امکاناتی دارد، یک نیازهایی دارد، یک موجودیست خلاصه که با یک مقدار خصویات و امکاناتِ خاص خودش به وجود آمده. این را اینجا داشته باشید. این جهانی هم که انسان در آن زندگی میکند، باز با یک شرایطی، با یک خصوصیاتی، دارای حرکتی و به سوی جهتی ساختمان شده. این عالمی که شما نگاه میکنید و میبینید به چشمتان، هر چیزش یک گوشهای افتاده؛ خورشیدش میلیونها فرسنگ راه تا فلان سیارة دیگر دارد، انسانش با گیاهش، با حیوانش، با همدیگر به ظاهر ارتباطی ندارند؛ این در نظر خداپرستِ خداشناس، یک وحدت لایتجزّا[12] است. تمام این عالم یک چیز است، اجزای این عالم اجزای یک پیکرند. همچنانی که یک پیکر، حرکت مشابهی در میان تمام اجزایش هست، در این عالم هم همین جور است.
در یک انسان، معده یک کار میکند، چشم یک کار میکند، کبد یک کار میکند، مغز و اعصاب یک کار میکنند، اما حاصلِ جمع همة این کارها یک چیز واحد و مشترکی است و آن چیست؟ آن زنده ماندن این انسان، حرکت کردن این انسان، تلاش کردن این انسان، ادامة زندگی دادن این انسان است. حاصل جمع تمام حرکاتی هم که شما در این عالم مشاهده میکنید، از بالا و پایین و این کره و کرات دیگر، حاصل جمعش یک چیز واحدی در میآید، یک حرکت واحدی در میآید. موجودات دیگر عالم، غیر از انسان، (یک خرهای لازم است دقت کنید، آن روز هم گفتم، منتظر نباشید همیشه در بحثها یک چیزی مثل آب روان بنوشید و استفاده کنید، یک قدری محتاج هضم بدانید، محتاج فعالیت بدانید حرفها را یک قدر رویش تأمل و فکر کنید.) همة موجودات دیگرِ غیرِ انسانی، چون شعور ندارند، چون اراده و اختیار ندارند، خواه و ناخواه دارند در این مسیر، در این حرکت عمومی پیش میروند، انسان است که دارای اختیار است، انسان است که میتواند لج کند و از این نافلة اشیایِ عالم خودش را کنار بکشد و به عکس حرکت کند. فقط انسان است که میتواند دنباله رو این کاروان، کاروان جهان که گفتیم یک جهت واحدی دارد، راه نیفتد و پیش نرود؛ فقط انسان است. بقیة موجودات، اگر هم یک وقتی از مسیر طبیعی خود خارج بشوند، انسان خارجشان میکند. اگر چنانچه اورانیوم را بشکافند و به جای اینکه از آن برای درمان هزاران درد استفاده کنند، بمب اتم درست بکنند و بیندازند میلیونها انسان را بکشند، این هم انسان میکند؛ خودِ اورانیوم از این مسیر طبیعی عالم، هرگز تعدّی و تجاوز نمیکند، آن در این راه معمولی دارد حرکت میکند. اگر این مادة الِ اِس دی[13] که باید از آن برای شفای دردها استفاده کرد، به صورت یک مادة مخدّری در بیاید و داده بشود و به کام یک جوانی و او را ساعتها گیج و بیخبر از آنچه پیرامونش میگذرد بسازد، این تقصیر خودِ آن گیاه، تقصیر خود آن ماده، تقصیر خودِ آن شیء نیست، باز تقصیر این انسان است.
در این کاروانی که ترسیم کردیم برای شما، این کاروانی که خورشید، یکی از اجزای این کاروان است، زمین یکی از اجزای این کاروان است، کهکشانها و موجودات ریزو درشت این عالمِ وسیع، هر کدام عناصر و اجزایی از این کاروانِ وسیع هستند، همه دارند سر به زیر راه خودشان میروند، همه دارند میروند؛ فقط این موجود، شیطان است، این موجودمتحرک و فعال است، این موجود صاحبِ اختیار است که گاهی خودش راهش را کج میکند، به عکس برمیگردد، چپ و راست میرود. گاهی هم دست موجودات بیزبان دیگر را میکِشد، دنبال خودش میبرد. اورانیوم را دنبال خودش میبرد، ال اس دی را دنبال خودش میبرد، مرفین را دنبال خودش میبرد. مُرفین که باید به سود بشر تمام بشود، به زیان بشر تمام میشود، آن گیاه کَذایی که بایستی بشر را جان بدهد، به بشر مرگ میدهد؛ خودش که نمیکند، این را هم همین انسانِ از راه برگشتة از مسیر خارج شده انجام میدهد، انسان دارای این خصوصیت است.
چون انسان دارای این خصوصیت هست؛ اختیار دارد، میتواند راه خودش را عوض بکند؛ چون این جور است، لذا لازم است قانونی برای او معین بشود، خط سیری برای او مشخص بشود، به او بگویند آقا شما از این خطِ سیر باید حرکت کنی تا دنبال این کاروان راه افتاده باشی. اگر از این خط سیر تجاوز کردید، از این نقشهای که برای شما میکشیم خارج شدید، بدانید که از مسیر این کاروان بیرون رفتید. یعنی چه؟ یعنی قانون برای این انسان لازم است. این قانونی که مطابق خط سیر حرکت دسته جمعی موجودات عالم انجام میگیرد، این قانون اسمش چیست؟ اگر گفتید؟ حق. حق یعنی این. حق یعنی آن قانونی که منطبق است با سرشت عالم، و چون با سرشت عالم و جهان منطبق است، منطبق است با سرشت انسان نیز؛ چون انسان هم یکی از اجزای این عالم است دیگر، چون انسان هم جزئیست از اجزای این پیکرة عظیم؛ چون این جور است، چون که این قانون منطبق است با فطرت انسان و جهان، پس به خیر و صلاح او هم تمام میشود.
باطل چیست؟ باطل آن خط مشیی، آن قانونی، آن راه و رسمی است که برخلاف فطرت جهان و سرشت انسان وضع و جعل و انجام شده باشد. باطل آنیست که قلدرها و شیطانها و آنهایی که میخواهند از این مسیر منحرف بشوند، آنها درست میکنند. پیغمبران همیشه حق را میآورند تا باطل از میان برود. آن جامعهای که فرعون درست میکند، مردم را به چند طبقه تقسیم میکند، بر یک طبقة از آنها فشار میآورد، یا یک طبقه را مرفّه نگه میدارد و بر دیگران ستم میکند، آن وضع و آن نظام و آن مقررات و آن شکل اجتماعی، شکل باطل است. پیغمبرها میآیند تا آن شکل باطل را وارونه کنند. میآیند تا آن را متلاشی کنند، از بین ببرند، جای آن را به حق بدهند. پس اینکه پیغمبر خود را به آب و اتش میزند، برای خاطر حق است؛ چون حق آن چیزی است که او میگوید و او میخواهد. برای خاطر حق است که خودش را این قدر ناراحت و در معرض رنج قرار میدهد. برای خاطر جایگزین کردن حق به جای باطل است که پیغمبران لحظهای تلاش را بر زمین نمیگذارند، فراموش نمیکنند، یک لحظه بیکار نمیشوند و آرام نمیگیرند. مسئلة جایگزین کردن حق به جای باطل است، این تفسیر و تحلیل کار پیامبران است.
خلاصه گیری میکنیم حرف را؛ پیغمبرها نظام جاهلی را ـ برای اینکه طبقاتی بودن را، ظالمانه بودن را، استثمار گرانه بودن را، غیر انسانی بودن را، و از این قبیل نقاط منفی را مشخص کنیم، بهترین کلمه، کلمة جاهلیست؛ جاهلیّت، یعنی نظام غیر عادلانة غیر فطریِ غیر انسانی را ـ میخواهند تبدیل کنند به نظام الهی، به قوارة اجتماعی توحیدی؛ میخواهند تبدیل کنند به اینکه جامعه قلمرو حکومت خدا باشد، نه قلمرو حکومت هوسها و هویها، این حاصل کار پیغمبرهاست. پیغمبرها میآیند تا نظام اجتماعیِ غلط را تبدیل کنند به نظام اجتماعی صحیح، شعار توحیدشان هم به همین خاطر است، مبارزاتشان با طواغیت هم به همین جهت است. مبارزات طواغیت با آنها هم به همین جهت است. که این هم فصلی از این گفتارِ مسلسل خواهد بود، یک روزی ممکن است انشاء الله عرض کنیم طبقات معارض با انبیا چه کسانی بودند و انگیزههای معارضهشان و مخالفتشان چه بود.
آیاتی که از سورة قصص در نظر گرفتم که تلاوت بشود، همین وضع را تشریح مکند؛ وضعِ جاهلیِ حکومت فرعونی و جامعة فرعونی را، وضعی را که موسی میخواست به جای آن وضعِ فرعونی برقرار کند. ضمن اینکه این دو وضع در مقابل هم مشخص میشوند، نویدی هم داده میشود به آن کسانی که دنبال وضع موسوی حرکت میکنند. نوید داده میشود که بالاخره ارادة پروردگار بر این قرار گرفته که موسویان عالم، یعنی توحیدیانِ عالم و الهیانِ عالم، موفق و پیروز بشوند. علتش هم روشن است؛ این هم باز موضوع بحث دیگریست از آن تیترهایی که در نظر گرفتیم به تدریج عرض بکنیم، فرجام نبوت، آخر کار نبوت چیست؟ فتح و پیروزی، و چرا؟ چون مطابق با فطرت و سرشت جهان و انسان است.
اینها اجمالاً در این چند آیهای که ما اینجا تلاوت میکنیم ذکر شده و مورد نظر است که حالا ترجمهاش را عرض میکنیم به آقایان. (خواهش میکنم به این نوشتهها نگاه کنید، هر کس هم قرآن دارد دستش، به قرآن نگاه کند.)
«بسم الله الرحمن الرحیم* طسم»[14]. این رمز اول سوره، البته از جملة بحثهای خیلی کم اهمیتیست که در زمینة بعضی از آیات قرآن ممکن است مطرح بشود؛ که چیست این رمزها، آن جوری که مفسرین گفتند. کاری به کارش نداریم. «تلک آیات الکتاب المبین» این است آیههای کتاب روشن و روشنگر، «نتلوا علیک من نبا موسی و فرعون بالحق» بر تو میخوانیم بخشی از داستان مهم موسی و فرعون را. بخشی از آن ماجرای مهم بناست بیان بشود. روش قرآن بر این است که در هر قسمتی که ماجرای پیغمبری را نقل میکند، از هر بُعدی که به داستان نگاه میکند، یک منظور خاصی دارد و به تناسب همان منظور است که یک قسمت مخصوصی از این داستان را انتخاب میکند برای نقل کردن. اینجا یک قسمت خیلی کوتاهی را ذکر میکند، برای این است که یک منظور خاصی دارد و آن، مسئله غلبة حق بر باطل است. البته آن قسمتهای داستانش را ما در این بحث امروز نخواهیم آورد نیاوردیم.
بخشی از داستان مهم موسی و فرعون را بر تو فرو میخوانیم «بالحق» بر طبق حق، بر طبق حقیقت، دور از افسانه و اسطوره، «لقوم یؤمنون» به سود مردمی که ایمان میآورند. اینی که بر تو بیان میکنیم و میخوانیم، بیفایده و کم اثر نیست، بلکه برای مؤمنینی که به تو گرویدهاند، به شدت مؤثر و مفید و سودمند است. آنها وقتی که این داستان را با این بینش، شنیدند و سنت الهی را در این زمینه فهمیدند، راهشان را مشخص و معین میکنند. خلاصة مطلب این است که «ان فرعون علا فی الارض» فرعون در زمین برتری جُست، بزرگی طلب کرد برای خود، عُلُوّ گرفت، یعنی چه علو گرفت؟ در این سطحِ برابرِ انسانها، یکهو بلند شد، نشست روی آن طاقچه، خودش را بالاتر از دیگران گرفت. همه برابر بودند، همه هم سطح بودند، او برتری گرفت بر دیگر بندگان.
«ان فرعون علا فی الارض» در روی زمین برتری و بزرگی به خود بست و برای خود برگزید، «و جعل اهلها شیعا» خودش را در درجة بالا گذاشت، مردمِ زمین را هم تقسیم بندی کرد، طبقهبندی کرد، گروه گروه کرد. یک عده را نزدیکتر به خودش؛ طبقة هامان و طبقاتی و مشابه او، یک طبقه پایینتر، یک طبقه پایینتر، طبقاتی درست کرد در جامعة فرعونیِ خود و در روی زمین خدا. «یستضعف طائفة منهم»؛ علاوه بر اینکه طبقاتی و دارای گروههای مختلف کرد جامعه را، به خصوص روی یک طبقه فشار را بیشتر کرد، «یستضعف» مستضعف میساخت گروهی از آنهارا. بنده اینجا برای «یستضعف» یک معادل فارسی به نظرم رسید که نوشتم، یک طبقه را مورد ستم و در پنجة ضعف و ناتوانی گرفت؛ استضعاف. استضعاف را نمیشود گفت مظلوم ساختن، که البته مورد ستم را بنده نوشتم؛ برای خاطر اینکه معمولاً مستضعفین را به معنای مظلوم شمردهشدگان معنا میکنند. در پنجة ضعف نگه داشت اینها را، در میان جامعه امکانات را از اینها گرفت، قدرتها را از اینها گرفت، اینها را ضعیف کرد و در ضعف نگه داشت. «یستضعف طائفة منهم» عدهای از مردم جامعه را و یک طبقة از اینها را به شدت در پنجة ضعف و ناتوانی نگه داشت، انداختشان به کام ضعف، به کام ناتوانی، «یستضعف» ضعیف شمرد اینها را، خوار گرفت اینها را، به تعبیرات گوناگون، حاصلش این است که اینها را در جامعه از همة امکانات رشد و ترقی محروم کرد، از همة امکانات. و شما اگر چنانچه با مسائل اجتماعی و با کتابهای اجتماعی آشنا باشید؛ در دنیا، در این کشورهای جهان سوم مخصوصاً، این مطلب را کاملاً میبینید و درک میکنید. همة امکانات رشد و ترقی در انحصار یک عدة مخصوصی قرار میگیرد، دیگران نمیتوانند رشد کنند، نمیتوانند نفس بکشند و اگر رشدی هم کردند، رشدشان در خدمت و استثمار آن طبقة برگزیده است. «یستضعف طائفة منهم» در ضعف و ناتوانی و به شدت تحت فشار گرفت گروهی از آنها را.
و فشارش هم این بود که «یذبح ابناءهم»جوانهای آنها را میکشت. نمیگذاشت نسل جوان اینها رو بیایند، احساس میکرد که در میان اینها حرکتی و هیجانی هست و میدانست که آن کسی که بتواند این حرکت و هیجان را به آخر برساند، نسل جوان است. و چون در آن دوران و در شرایط اجتماعی آن روزگار، زنها در این مسائل و مسائل اجتماعی شاید دخالتی نداشتند و بار روی دوش پسرها بوده، به این دلیل فشار بیشتر روی پسرها بود. البته این را از خارج میدانید، در نقلها و روایاتی که در این باره رسید، شنیدیم و خبر داریم که میدانست که در میان همین جوانها، موسایی بناست پدید بیاید و آن موسی است که عاقبت، جهان را بر او دگرگون و منقلب خواهد کرد. یا به خصوصیت میدانست، آن چنان که ظاهر روایات است، که کاهنی گفته بود: فرزندی به این خصوصیات به دنیا خواهد آمد که نامش موسی است. یا به خصوصیات نمیدانست، آدم روشن بینی بود، میفهمید، می فهمید که بالاخره در میان این نسل جوانی که در جامعة فرعونی، میان بنی اسرائیل هستند، با شور و ایده و خروش فراوان؛ عاقبت اینها یک موسایی، یک انسان بزرگی، یک مرد فداکاری میانشان پیدا خواهد شد و از این میترسید؛ لذا جوانها را میکشت.
«یستحی نساءهم» و زنانشان را زنده نگه میداشت؛ یا برای اینکه فاسد کند اینها را، یا برای اینکه نسلشان را به فحشا بکشاند، یا برای اینکه آن سلامت نسبشان را از بین ببرد؛ یعنی دخترهای بنی اسرائیل ظاهراً با پسرهای آنها ازدواج نمیکردند، میخواست که جوانی نباشد، دخترها باشند تا نسل قاطی بشود و بنی اسرائیل هضم بشوند در جامعة فرعونی، در جامعة مصر هضم بشوند، حل بشوند، از بین بروند. چون همین طوری که یک وقتی در آیات اول سورة بقره به یک مناسبت گفتم، چهارصد سال بنی اسرائیل در میان آن جامعة نابسامانِ ناموزون فرعونی استقامت کرده بودند و ایدههای شریف خودشان را نگه داشته بودند.
خب، این جبههبندی میان این دو گروه؛ از طرفی فرعون یک چنین وضعی دارد که در آخر آیه میگوید: «انه کان من المفسدین» همانا و به یقین او از مفسدان و فسادانگیزان بود. فسادِ در فطرت ایجاد میکرد، فساد در جامعه ایجاد میکرد، فساد در جهان ایجاد میکرد که در آن آیة دیگر در سورة بقره:«و اذا تولی سعی فی الارض لیفسد فیها و یهلک الحرث و النسل و الله لا یجب الفساد»[15]. خاصیت امثال فرعون این است که در زمین فساد ایجاد میکنند، تباهی بار میآورند، از بار آمدن و به ثمر رسیدنِ ذخیرههای معنویِ این عالم، به انواع و اقسام جلوگیری میکنند، یا اگر چنانچه به ثمر میرسانند، به صورت غلط و نادرستی به ثمر میرسانند، و فرعون هم از این قبیل بود.
حالا در مقابل حق چه؟ ارادة خدا بر چه و سنت الهی بر کدام جهت قرار گرفته است؟ «و نرید» و میخواهیم ما، یعنی سنت و ارادة تکوینی ماست، «و نرید ان نمن علی الذین استضعفوا فی الارض»؛ نمیگوید و اَرَدنا، آن وقت دربارة بنی اسرائیل این اراده را کردیم، نه، برای همیشه است، همیشة تاریخ. خواستهایم ما و میخواهیم که منت گذاریم بر همان مستضعفان، بر همان طبقهای که در پنجة قهر و اسیر چنگال ضعف و ناتوانی بودهاند، بر سر آنها میخواهیم منت بگذاریم و آنها را از آن پستی نجات بدهیم، از استضعاف خارجشان کنیم. «و نرید ان نمن علی الذین استضعفوا فی الارض» بر مستضعفین زمین منت گذاریم، «و نجعلهم ائمة»، آنها را از دنباله رویِ اجتماع، از تابع بودن، به پیشروی و زمامداری و متبوع بودن برسانیم، مستضعفین زمین را، مسلط کنیم بر عالم، بر قدرتمندان زورگو. «و نجعلهم الوارثین» و آنان را وارثان و میراث بران خیرات زمین قرار بدهیم؛ این هم ارادة ماست.
«و نمکن لهم فی الارض» آنان را در زمین متمکن و مستقر سازیم، «و نری فرعون و هامان و جنودهما» و نشان بدهیم به فرعون، به هامان. اینها نمایشگر یک طبقهاند، فرعون اگر چه مربوط به طبقة عالیه است، اما چون شخص برجستة طبقة عالیه است، مَثَل طبقة ممتازهای است که هامان هم تحت اختیار اوست، تحت استثمار اوست. و هامان سمبل و نمایشگر یک طبقة دیگری است، طبقهای که همة امکانات و نیروهایشان را در خدمت فرعون به کار میبرند، همانی که در تعبیرات قرآنی گویا از آنها به ملأ تعبیر میشود، که راجع به ملأ در آینده صحبت خواهیم کرد ان شاءالله. «و جنودهما» و سپاهیانشان، آن کسانی که در راه آنها تلاش میکنند، بدون اینکه از آنها خیری ببینند، ولی به هر حال در خدمت آنها هستند. نشان بدهیم به آنها «منهم» از این مستضعفین، «ما کانوا یحذرون» آنچه از آن پرهیز داشتند.
همانی که فرعون از آن میترسید، آن را بر سرش بیاوریم؛ همانی که هامان از آن گریز و پرهیز داشت، آن را بر سرش بیاوریم؛ یعنی این قدرتها را از آنها بگیریم، بدهیم دست مستضعفین، بدهیم دست خاک نشینان، بدهیم دست مستمندان. که البته همیشه مستمندان در هر جامعهای اکثریت آن جامعه را تشکیل میدهند. این هم ارادة پروردگار.
بعد البته وارد میشود. به مسائل دیگری «و اوحینا الی ام موسی ان ارضعیه»[16]، که نشان میدهد قدرت پروردگار را. در آن آیة دیگری هم که از سورة صف انتخاب کردیم برای شما آقایان؛ در آنجا، مسئله این است که اشاره میشود باز به غلبة نظام الهی بر نظام جاهلی، که البته به جنبة غلبهاش ما در این بحثِ امروز کاری نداریم.
جمعه هفدهم رمضان 1394 (رستاخیر اجتماعی نبوّت)
نبی، در وضع اجتماعِ نابسمان و منحرف ظهور میکند برای سامان دادن و آراستن و نظامِ انسانی صحیح و مطابق فطرت و تکامل بخش، باجتماع بشری بخشیدن، یعنی «باطل» را به «حق» برگرداندن بشر که سرشتی همساز و هماهنگ با سرشت جهان دارد، آنگاه بمسیر طبیعی و فطری خود که راه تکامل او است در میآید که در مجرای نظامی فطری و الهام یافته از فطرت جهان و انسان قرار گیرد و با مقرراتی متناسب با ساختمان روحی و جسمیاش (حق) اداره شود. در اینصورت است که با شتاب طبیعی بسوی تعالی و تکاملِ مقدر خویش پیش میرود دست جهالت و غرض، در طول تاریخ، راه انسانیت را برگردانیده و با تحمیل نظامهای غیر انسانی او را از این مسیر فطری برون برده است (باطل) و انبیاء بر سر آنند که او را باین سیر بازگردانند. از این بیان میتوان دانست که: نبّی در جامعهی جاهلی و انحرافی معاصرِ خود، دگرگونی بنیانی و همه جانبهای باید پدیدآورد و نظام اجتماعی غلط را به نظامی صحیح و حق بَدَل کند. و این است آن رستاخیزی که پس از بعثت نبی، در متن جامعه پدید میآید. با این رستاخیز عظیم است که همهی آئینها و سنتها وبرنامهها و قانونها (دینها)یِ جاهلی بر میافتد و آئین و برنامه و نظام صحیح ـ که همان دینِ خدا است ـ بجای آن مینشیند، در آیات نخستین سوره قصص با تدّبر بنگریم. کلیاتی دربارة نظام ضدّ انسانی فرعون و نظام الهی و فطری موسی که میبایست جایگزین آن شود و سنت خدا در این مورد را بوضوح مشاهده خواهیم کرد.
تلک آیات الکتاب المبین ـ این است آیههای کتاب روشن
نتلوا علیک من نبأ موسی و فرعون بالحق لقوم یومنون ـ بخشی از ماجرای عظیم موسی و فرعون را بر طبق حقیقت بر تو فرو میخوانیم برای مردمی که میگروند.
ان فرعون علا فی الارض ـ همانا فرعون برتری میگرفت بر روی زمین
و جعل اهلها شیعاً ـ و مردمان را به طبقه و گروهها تقسیم کرد.
یستضعف طائفة منهم: بذبح ابنائهم و یستحی نسائهم ـ یک طبقه را مورد ستم و در پنجهی ضعف و ناتوانی میگرفت پسران آنها را میکُشت و زنانشان را زنده نگاه میداشت.
انه کان من لمفسدین ـ همانا او از مفسدان (تباه کنندگان فطرت و زندگی و جهان ) بود
و نرید ان نمن علی الذین استضعفوا فی الارض ـ و اراده ما بر آنست که بر مستضعفان و آنانکه در پنجهی ضعف و ناتوانی نگاهداشتهاند منّت نهیم.
و نجعلهم ائمة ـ آنان را رهبران و پیشوایان (زمامداران) قرار دهیم.
و نجعلهم الوارثین ـ و آنان را میراث بران (حکومت و قدرت) بسازیم.
و نمکن لهم فی الارض ـ و آنان را در زمین، متمکن و مستقر نمائیم
و نری فرعون و هامان و جنود هما منهم ما کانوا یحذرون ـ و بفرعون و هامان و سپاهیانشان چیزی را که از آن پرهیز میکردند، بنمایانیم.
در چید آیهی قرآن، بالحن و سخن مشابه، ضرورت غلبهی آئین خدا بر همهی آئینها و دین که همان جایگزینی نظام الهی به جای نظام جاهلی است ـ مکرر گردیده است (در سورههای التوبه، الفتح، الصف) و اینک آیههای چند از سورهی صف:
و من اظلم ممن افتری علی الله الکذب و هو یدعی ـ چه کسی ستمکارتر است از آنکه بر خدا دروغ میبندد و در حالیکه
الی الاسلام ـ بسوی اسلام دعوت میشود
والله لا یهدی القوم الظالمین ـ و خداوند مردم ستمکاره را هدایت نمیکند
یریدون لیطفئوا نور الله بافواههم ـ برآنند که نور خدا را با دهانهایشان خاموش کنند
والله متم نوره و لوکره الکافرون ـ و خدا نور خویش را (در محیط زندگی انسانها) هر چه کامل تر میکند اگر چه کافرانی ناخوش دارند.
هو الذی ارسل رسوله بالهدی و دین الحق ـ او است که پیامبرش را با (رهآوردی از) هدایت و آئین راست بفرستاد
لیظهره علی الدین کله ـ تا او را (آن را) بر همهی آئینها پیروز گرداند (نظام توحیدی را بر نظام جاهلی غلبه دهد)
و لوکره المشرکون ـ هر چند مشرکان (که از استقرار نظام توحیدی زیان میبینند) ناخوش دارند. (آیات: 7 ـ 9)
[1] ـ به پلی کپی انتهای جلسه مراجعه بفرمایید.
[2] ـ ریختن دوغابی از آهک و خاک و شن یا سنگریزه در پیهای ساختمان.
[3] ـ (ث م ر) بهره برداری کردن از دسترنج دیگران
[4] ـ جمع قیصر، لقب پادشاه روم و جمع کسری، لقب پادشاه ساسانی
[5] ـ شعلة جوّاله، چوبی دراز که در دو انتهای آن آتش افروخته باشند و با سرعت زیاد گرداگرد سر و پهلوی خود بگردانند.
[6] ـ (ص ن ع) ماهر، ظریف کار
[7] ـ سوره مبارکه آل عمران / آیه 146
[8] ـ نزدیک به حدیث شماره 40
[9] ـ حدیث شماره 2
[10] ـ حق برای آن کسی است که برتر و مسلط است.
[11] ـ غارت گری.
[12] ـ (ج ز ی) پیوستگی غیر قابل گسستن
[13] ـ دارویی است که طی تحقیقات یک دانشمند سویسی به طور اتفاقی به دست آمد. از عوارض مصرف آن، ایجاد توّهم و هیجانات کاذب است. مصرف این ماده بعد از اینکه رو به افول بود، مجدداً توسط گروه هیپی در آمریکا رواج یافت.
[14] ـ سوره مبارکه قصص / آیات 1 تا 6
[15] ـ سوره مبارکه بقره / آیه 205: و چون برگردد (یا ریاستی یابد) کوشش میکند که در زمین فساد کنند و کشت و نسل را نابود سازد، و خداوند تباهکاری را دوست ندارد.
[16] ـ سوره مبارکه قصص / آیه7.