جلسه شانزدهم طرح کلی اندیشه اسلامی

جلسة شانزدهم رستاخیز اجتماعی نبوت

جمعه 17 رمضان المبارک 1353 شمسی

 

بسم الله الرحمن الرحیم

«وَنُرِيدُ أَن نَّمُنَّ عَلَى الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَ نَجْعَلَهُمُ الْوَارِثِينَ * وَ نُمَكِّنَ لَهُمْ فِي الْأَرْضِ وَ نُرِي فِرْعَوْنَ وَ هَامَانَ وَ جُنُودَهُمَا مِنْهُم مَّا كَانُوا يَحْذَرُونَ»

سوره مبارکه قصص آیات 5 تا 6

 

مطلبی که در ذیل این آیات و با استمداد از این آیات و آیات سورة صف، در نظر ما هست که بحث بکنیم، مطلبی­ست که بهترین عنوان و تیتر برای آن، همینی­ست که در این نوشته­ها نوشتیم؛ رستاخیز اجتماعی نبوت.[1]

البته کار ما این است که شرح بدهیم رستاخیز اجتماعی نبوت چه چیزی است. یک مقدار از مقدمات این صحبت را در روزهای گذشته شنیدید که گفتیم بعثت، برانگیختگی، به وجود آمدن شور و تلاش و انگیزشی در باطن نبی، با آغاز وحی آغاز می­شود در دل پیغمبر، این بنده­ای که برگزیدة خداست و خدا او را با توجه به مایه­های عمیق و سرشاری که دارد، برای رسالتی، مسئولیتی، تعهدی بدین عظمت و سنگینی، معین کرده است. بعد از آنی که وحی الهی به یک چنین بنده­ای انجام گرفت، در روح او و در باطن او، جوششی و انگیزشی به وجود می­آید، انقلابی در روح خود نبی ایجاد می­شود. در زندگی معمولی او، در آمد و شدِ او، در جهت گیری اجتماعی او، خلاص در سراسر وجود او، یک رستاخیزی به پا می­شود، یک انقلاب به وجود می­آید. آدمِ بعد از وحی، آن آدم دیروزی یا دو ساعت قبلی نیست. اینی که بعضی از نویسندگان بی اعتقاد به پیامبر اسلام، از این مستشرقین ـ که بعضی­شان شاید هم بی غرض باشند، اما بعضی­شان مسلّم مغرض هستند ـ در زمینة زندگی پیغمبر می­نویسند که پیغمبر در طول عمرِ قبل از بعثتش مطالعه می­کرد، تفکر می­کرد، تدبر می­کرد، و این تفکرات بود که او را رسانید به انقلابی که ایجاد کرد؛ این حرف با این وضعِ ظاهرش، غلط و دروغ است، مگر منظورشان حرف دیگری باشد.

پیغمبر بر اثر تفکرات و تدبرات، به انقلاب و دعوت اسلامی نرسید. اصلاً او بعد از آنی که این دعوت، این وحی، این برانگیختگی در او به وجود آمد، موجود دیگری شد، انسان دیگری شد، وضع دیگری پیدا کرد. و نه آن پیغمبر، همة پیغمبرها. موسی در حالی که زن و بچه­اش را برداشته و دارد می­آید طرف یک مسافرت معمولی، در وسط بیابان، در آن لحظة حساس، وقتی وحی الهی بر او نازل می­شود، موسی دیگر همه چیز از یادش می­رود. موسی آن وقتی که رسالت را احساس می­کند، انسانی غیر از انسانِ یک لحظة قبل، در او یک شور دیگر، یک جوش دیگر، یک انگیزش دیگر به وجد می­آید. آن کسی این حرف را می­زند که اعتقاد به نبوت و بعثت و وحی و ارتباط به عالم غیب، در مورد پیغمبران ندارد. حرفی­ست که مستشرق بی اعتقاد یا مغرض می­نویسد و می­زند، نویسندة کم اطلاع و بی تحقیقِ غیر مغرض هم در کتابش، در نوشته­اش، در گفته­اش آن را تکرار می­کند.

به هر صورت، بعثت پس به معنای یک انگیزش، یک انقلاب، یک تحول، یک دگرگونی، یک رستاخیز، هر تعبیری که مایلید ردیف کنید، در وجود نبی و پیامبرِ برگزیده است. بعد از آنی که این انقلاب در او به وجود آمد، آن وقت نوبت آن است که همین انقلاب در محیط خارجی انجام بگیرد. همان تحولی که در روح نبی ایجاد شد، باید به یک شکلی با یک وضع خاصی، در متن واقعیتِ اجتماع انجام بگیرد و این همان مطلبی است که ما اسم آن را گذاشتیم رستاخیز اجتماعی نبوت. البته بعد از آنی که این تحول را امروز ان­شاء الله شرح بدهیم، بعد نوبت می­رسد به بحث­های دیگری در زمینة نبوت. باز یکی از آن بحث­ها که اتفاقاً مربوط به فردا می­شود و پس فردا شاید، بحث بسیار مهمی­ست؛ و آن دربارة هدف رسالت و نبوت است؛ که این رستاخیز اجتماعی برای چه هدفی، به چه منظوری، به چه کاری انجام می­گیرد. آن در طی یک بحث یا دو بحث، انجام خواهد گرفت. و این البته مسائل دیگری را باز به دنبال دارد که اگر چنانچه عمری و فرصتی به دست بیاید، در روزهای آینده به برادران و خواهران عرض خواهم کرد.

و اما در زمینة این رستاخیزی که ما برای پیغمبر فکر می­کنیم و تصور می­کنیم، چه می­شود گفت؟ امروز در دنیا کلمة انقلاب با مفهوی که در فرهنگ­های نو و جدید دارا هست این کلمه، یک کلمة مفومی­ست، یک کلمة روشن و با معنایی­ست. البته خیلی روشن است که منظور از کلمة انقلاب، یعنی یک تحول و یک دگرگونیِ عمیق بنیادی از ریشه در یک اجتماع. در کلمة انقلاب، به طور حتم و لزوم، زدو خورد نیست، در کلمة انقلاب، به طور حتم و لزوم، خونریزی و کشتار نیست، به طور حتم و لزوم، دعوا و درگیری نیست؛ ممکن است دعوا پیش بیاید، ممکن است درگیری به وجد بیاید، اما کلمة انقلاب حامل معنای دعوا و درگیری نیست.

انقلاب معنایش این است، اگر بخواهیم در یک مثال خیلی کوچک و ساده و محسوس برای شما برادران تشریح کنیم؛ فرض بفرمایید که این مسجد وضعش، ساختمانش، دیوارهایش، عمارتش به یک شکل خاصی­ست. پایه­های اینجا را و شالوده­ها و پی­­هایی درست کردند، بر طبق یک بنای مستطیل فرضی بفرمایید که شرقاً به فلان حد، غرباً به فلان حد؛ بابِ شبستان مسجد، بدون تقسیم­بندی­های داخلی؛ بابِ این چیزها درست کردند آن شالوده ریزی و پی­ریزی زیر این دیوارها و پایه­ها را. اگر بنا بود اینجا به جای سالن مسجد و شبستان مسجد، فرض بفرمایید یک عمارت مسکونی بشود، حتماً به جای شالودة این بنا جور دیگری ریخته می­شد، پی­های بنا جور دیگری برداشته می­شد. اگر قرار بود اینجا، در داخل این شبستان، تقسیماتی انجام بگیرد، پنج­تا، ده­تا، بیست­تا اتاق در آن در بیاید، به عنوان مسافر خانه مثلاً، لابد بناب ود که شالوده و پی­ریزی اینجا جور دیگری بشود. الآن چون برای این کار آماده شده، چون به منظور یک اجتماعِ یکسره ساخته شده، پی­ریزی و شالوده و شفته ریزی[2] و دیوار و پایه به یک شکل خاصی­ست.

اگر بنا  شد که یک ساختمانی را که ساخته و پرداخته و تمام شده است، مثلاً فرض کنید یک هتل را، بخواهند ویران کنند یا بخواهند تبدیل کند به یک مسجد؛ فرض بفرمایید که یک عمارت بانک را بخواهند تبدیل کنند به یک سالن سخنرانی؛ یک خانة مسکونی را بخواهند تبدیل کنند به یک مرکزی که برای سکونت خانوادگی نیست؛ چه کار باید بکنند؟ بایستی تمام شالوده­ها و زیر بناها و پایه­ها و بنیان­ها را عوض کنند. نمی­شود بگویند که ما یک رنگش می­زنیم، از صورتِ خانه بودن خارجش می­کنیم، می­کنیمش مسجد؛ نه! چنین چیزی نمی­شود. نمی­شود بگویند که این دیوارهای وسط را جمع می­کنیم، فرض بفرمایید که بانک­ِ ملی بشود مسجدِ فلان، برای اجتماع مسلمان­ها و نماز و عبادت؛ نمی­شود چنین چیزی. چرا؟ برای خاطر اینکه سبک پایه­گذاری بنا برای مسجد ساخته نشده. درست شدن این بنا برای مسجد احتیاج دارد به اینکه شفته ریزیِ مخصوص، پایه­گذاری مخصوص، دیوار کشی مخصوص، تقسیم بندی مخصوص، سقف گذاری مخصوص انجام بگیرد. اگر چنانچه بخواهند بنایی را که به منظور کاری ساخته شده، تبدیل کنند به بنایی که به منظور دیگری و به کلی مغایر با آن منظور اوّلی ساخته می­شود، تبدیل بکنند این بنای اول را به بنای دوم، ناگزیر باید یک انقلاب انجام بدهند. انقلاب یعنی چه؟ یعنی پایه­ها، زیربناها، شالوده­ها، قسمت­های اصل، پیکر­ه­ها، و بنیان­های اساسی این عمارت را تبدیل کنند به پیکره­هایی دیگر، به بنیان­هایی دیگر، به دیوارهایی دیگر، به بدنه­هایی دیگر، به اندام­هایی دیگر؛ این اسمش انقلاب است.

یک جامعه، یعنی مثلاً فرض کنید که پنجاه هزار آدم، پانصد هزار آدم، پنجاه میلیون جمعیت، فرق نمی­کند، یک جامعه یعنی آن عده مردمی که دور هم زندگی می­کنند با یک خط مشی، با یک برنامة عمومی، اگر چه صدر و ذیل دارد، اما راه، به طور کلی یک راه و در یک مسیر است، این را می­گویند یک جامعه، یک واحد اجتماعیِ به هم بسته. این جامعه­ای که عبارت است از پنجاه هزار، پانصد هزار، پنج میلیون، پنجاه میلیون آدم، این، دوجور ممکن است ساخته بشود ـ درست دقت کنید ـ دو جور که می­گویم، به طور کلی دو جور ممکن است ساخته بشود، انواع و اقسامی باز در همین دوجور هست.

به طور کلی دو جور ممکن است یک جمعیت ساخته بشود، شکل اجتماعی به وجود بیاید. یک جورش این است که در میان پنجاه میلیون جمعیتی که در فلان نقطه زندگی می­کنند، یک طبقة از مردم، یک اقلیتی از مردم، حاکم و فرمان فرما و مسلط و سر رشته­دار و زمامدار تمام امور بقیة مردم باشند. راه مردم را در آنها معین کنند، قوانین مردم را آنها بگذارند، اگر مردم بر خلاف میل آنها رفتار کردند، به شدت از آنها انتقام بگیرند؛ اگر مردم به آنها گفتند شما بالای چشمتان ابروست، به شدت آنها را ادب کنند؛ اگر چنانچه در میان این جامعه یک حادثه­ای پیش آمد، آن حادثه را به نفع خودشان کنند، اگر چه به زیان بقیة مردم باشد؛ اگر چنانچه قرار شد این اجتماع، این جمعیت، مورد یک بلایی قرار بگیرد، مردم را سپر بلای خود قرار  بدهند و خودشان یک کناری بنشینند؛ این یک جور جامعه. اساسِ در بنیان و ساختمان یک جامعه همین است که اختلاف طبقاتی در این جامعه باشد یا نباشد.

اگر ما یک جامعه­ای را فرض کردیم که اختلاف طبقاتی داشت، اختلاف طبقاتی اگر چه کلمة قلمبه­ای به گوش بعضی­ها می­آید، اما همینی­ست که گفتم، خیلی ساده بود، دیدید که چقدر آسان است اختلاف طبقاتی معنایش؛ اگر در جامعه­ای اختلاف طبقاتی بود، یعنی مردم جامعه، همه از لحاظِ حقوق، با هم برابر نبودند، از لحاظ امکانات و مزایای زندگی، همه در یک تراز نبودند، یک عده توانستند بیشتر ببرند، بهتر ببرند، بهتر بگویند و روز بگویند و آنچه را که می­خواهند، همان را انجام بدهند؛ و یک عدة بیشتری مجبور بودند چشم به دست آنها باشند، گوش به فرمان آنها باشند، دست به بغل و کمر، در مقابل آنها باشند، سجده به خاک در مقابل آنها باشند، اگر یک اجتماعی به این صورت وجود پیدا کرد، که به این می­گویند اجتماع طبقاتی؛ در این اجتماع اقتصاد هم اقتصاد طبقاتی­ست؛ در این اجتماع، حکومت هم به سود طبقات بالاست، طبقاتی­ست؛ در این اجتماع، حقوق اساسی هم به سود طبقات بالاست؛ یعنی طبقاتی­ست، این یک جور اجتماع.

اجتماع یک عده مردم از پنج هزار تا پنجاه میلیون گاهی به این صورت است، گاهی هم نه به این صورت نیست. پی چه جوری است؟ در میان این پنجاه میلیون مردمی که در این جامعه دارند زندگی می­کنند، احدی بر احدی حق زورگویی ندارد، نه فقط یک طبقه­ای بالاتر از دیگر مردم نیستند، نه هیچ کس! حتی یک نفر، در همة این اجتماع نمی­شود پیدا کرد که اگر گفتی آقا، تو چرا فلان کار را کردی؟ بگوید دلم خواسته. دلم خواسته، در این اجتماع نیست. هیچ کس بر هیچ کسِ دیگر تسلط و زمامداری و زورگویی و قلدری و حق­بری و دزدی و توسری زنی؛ و در مقابل، هیچ کس در مقابلِ هیچ کسِ دیگر خفّت، کوچکی، ضعف، زورشنوی، مظلوم واقع شدن، برایش مفهومی ندارد. همة مردم در آن جامعه از پنج هزار تا پنجاه و پانصد میلیون، مطیع فرمان یک قدرتند و آن قدرت، بالاتر از قدرت انسان و بشر است. او کیست؟ او خداست. این هم یک جور.

دو  جور ساختمانِ داریم. یک ساختمانِ اجتماع است که مردمان، همه­شان یا اکثریتشان بَرده و اسیرند در مقابل انسان­های دیگر؛ یک نوع ساختمان و بنای اجتماعی داریم که مردمان، همه­شان آزادند و اسارت قدرت­های دیگر. همان طوری که در قِسم اول، وقتی حساب می کنید، اقتصاد به سود همان طبقة بالاست،حکومت در اختیار همان طبقة بالاست، حقوق و مزایای اساسی جامعه، مخصوص به آن طبقة بالاست، یا هر کسی به آنها نزدیک باشد؛ همچنین در این اجتماع دومی، اجتماع بدون طبقه، اجتماعی که کسی بر کسی زور نمی­گوید و تحمیل نمی­کند و تحکم نمی­کند، در این اجتماع، اقتصاد همگانی ست، حکومت به معنای زمامداری، همگانی ست، در اختیار همه است. حقوق اساسی، همگانی­ست، برای همه است، خلاصه، هر چه خوب است، برای همه است، هر چه بد است، مربوط به همه است. اگر ناراحتی پیش بیاید، همه در آن شریکند، اگر خیری پیش می­آید، همه در آن شریکند، و بهشت است دنیا.

دو  جور جامعه تصور می­شود. این دوجور جامعه­ای که بیان کردیم و تشریح کردیم برای شما، در طول تاریخ، هر دو جورش را داشتیم. (باید مطالب را کوتاه و خلاصه کنم؛ چون بحث از آن بحث­های پُر­ های وهویِ پُر مطلب اجتماعی و مذهبی­ست، و اگر بخواهد یک نفر آدمِ گوینده­ای، این مطلب را بیان کند، و تفصیلاً و تشریحاً، آن هم مخصوصاً در مثلِ یک چنین محفل و مجلسی که سطح افکار به شدت با هم متفاوت است، بخواهد همه بفمند یا اکثریت بفمند، لازم است که چند ساعتی درباره­اش بحث کند. من مدام سعی می­کنم دست به پایین بیاورم، سطح مطلب را نازل کنم، برای اینکه اکثریت از مطلب سر در بیاورند حداقل).

این دو جور جامعه؛ یک جور جامعة طبقاتی که در آن ظلم هست، جُور هست، اختلاف طبقاتی هست، استثمار[3] هست، تحکم هست، قلدری هست، تبعیض هست؛ و یک جور جامعة بدون طبقه که در آن عدل هست، انسانیت هست، آزادی هست ـ مخصوصاً روی آزادی تکیه دارم به جهتی، بعضی از اجتماعات بی­طبقه­ای که در دنیا از آن نام برده می­شود، مِنهای آزادی، همه چیز دارد به ادعای خودشان ـ اجتماع بی­طبقه ای که رفاه در آن هست و مخصوصاً آزادی هست، در آن کسی بندة کسی نیست،  در آن کسی بردة کسی نیست، در آن کسی زور شنویِ حرف کس دیگری نیست؛ این دو جور اجتماع، هر دو در تاریخ وجود داشته، هر دو.

اجتماعات نوع اول که در آن تبعیض هست، آنها اجتماعاتی­ست که قَیاصِره و اَکاسرة[4] عالَم و جباران تاریخ، آن اجتماعات را به وجود می­آوردند. و اجتماعات نوع دوم، اجتماعات آباد و آزاد و بی تبعیض و انسانی، همان اجتماعاتی­ست که انبیای عظام الهی در طول تاریخ به وجود می­آوردند. می­گویید مگر انبیا جامعه تشکیل دادند؟ در جواب می­گوییم بله، انبیا جامعه­ها تشکیل دادند. در قرآن نشانة جامعه­هایی که انبیا تشکیل دادند، فراوان است؛ ماجرای سلیمان، ماجرای طالوت، ماجرای موسی و آمدنش به سرزمین مقدس، ماجرای موسی و تقاضای بیرون بردن بنی اسرائیل، کجا می­خواست ببردشان؟ می­خواست ببرد تا جامعه و مدینة فاضله­ای تشکیل بدهد. اینها موضوع بحث­هایی­ست که ممکن است فردا و پس فردا اشاره بکنم، حالا فقط همین اندازه خواست یک اشارة کوتاهی باشد.

دو جور جامعه داریم، هر دو جورش هم در تاریخ بوده. نوع بدش را، آنی که عقل، آن را بد می­داند و انسانیت آن را تقبیح می­کند، همیشه قدرت­های سیاسیِ ضد دینیِ عالَم و تاریخ داشتند؛ نوع خوبش را، همیشه قدرت­های الهی و معنوی تاریخ، یعنی انبیا. انبیا که می­آیند در یک اجتماعی، برای چه می­آیند؟ می­آیند تا آن نوع اول را تبدیل کنند به نوع دوم، این روح حرف بحث امروز ماست.

غالباً تصور از انبیا، تصور دیگری­ست. مردم خیال می­کنند که انبیا در یک جامعه­ای که ظهور می­کنند، مثل آدم حکیمِ فرزانة دانشمند بزرگواری، که یک کوهی از معلومات است، می­آید در جامعه، یک خانه­ای می­گیرد، یک گوشه­ای می­نشیند تا مردم بیایند گروه گروه از خرمن فیض او و دانش او استفاده کنند. خیال می­کنند که نبی یک چنین آدمی­ست، یک چنین موجودی­ست. نبی مثلاً، فرض بفرمایید وارد یک جامعه­ای شده، مثلاً ابراهیم خلیل الله یا موسی کلیم الله، وارد یک جامعه­ای شده و یک خانه­ای گرفته و حالا یا آبرومند یا کوچک یا بزرگ، نشسته آنجا و یک ساعتی هم برای ملاقات مؤمنین و غیر مؤمنین مهیا کرده، و هر کس هم می­آید پیش او، امر به معروفش می­کند، نهی از منکرش می­کند؛ مردم از خدا بترسید؛ مردم خدا هست؛ با آنها استدلال می­کند، بحث می­کند؛ یک عده­ای را آدم می­کند، بعد هم از دنیا تشریف می­برد. خیال می­کنند نبی یک چنین چیزی است.

نبی این جوری­ها نیست؛ نبی وقتی که در یک اجتماعی مبعوث می­شود، یعنی برانگیخته می­شود و همان طوری که تشریح کردم، در باطن او و در روح او رستاخیزی به وجود می­آید، این دیگر وقتی آمد در جامعه، یک آدمی­ست که سر از پا نمی­شناسد، یک آدمی است که آرام و قرار ندارد، یک انسانی­ست که تبدیل شده و به یک شعلة جَوّالة[5] سوزانی، در اجتماعی که می­آید، یک نگاهی به وضع اجتماع می­کند، می­بیند، هان! این ساختمان، ساختمان غلطی است، این عمارت بد بنا شده، غلط پایه­گذاری شده، دیوارهای آن و پی­های آن و شفته­های آن نادرست و بر خلافِ اسلوبِ معماری فطرتِ انسان انجام گرفته؛ می­فهمد که این باید عوض بشود، می­فهمد که این عمارت باید تبدیل شود به یک عمارت نیکو. یعنی چه؟ یعنی می­فهمد که این جامعه، این جامعة طبقاتی، این جامعه­ای که در آن تبعیض هست، ظلم هست، نابسامانی هست، نامردمی هست، بایستی عوض بشود و تبدیل به یک جامعة توحیدی.

جامعة توحیدی کدام است آقا؟ در بحث توحید گفتیم. اشاره کردیم، توحید، نفی طبقات است. توحید الهی به معنای قدرت و حکومت خداست؛ توحید الهی به معنای این است که همه چیز، قانون، سنت، مقررات، آداب، فرهنگ، باید از سوی خدا الهام داده بشود.

توحید الهی یعنی اینکه همة مردم بندگان خدا باشند و بس، بندة کس دیگری نباشند؛ بندگان، آزادِ از بندگیِ دیگر بندگان باشند. وقتی که نبی وارد اجتماع می­شود، با این ایده، با این هدف، با این فکر وارد اجتماع می­شود که آن جامعة طبقاتی را دگرگون کند، ویران کند، درهم بریزد و یک جامعة توحیدیِ بی­طبقة بی تعیضِ بی ظلمِ تحت حکومت پروردگار عالم به وجود بیاورد, نبری برای این کار می­آید.

اگر می­خواستم مثال بزنم به چهره­ها و شخصیت­های معروفِ غیرِ پیغمبر، لابد باید مثال می­زدم به همین چهره­های معروفی که کم و بیش اهل مطالعه می­شناسد، منتها دوست نمی­دارم که حالا اسم­های غیر مذهبی را در بحث­های مذهبی بگنجانم؛ تا بخواهیم حدودش را معین کنیم، ممکن است وقت یک مقداری بگذرد. می­آید در اجتماع برای دگرگون کردن؛ نمی­گویم می­آید برای خونریزی، ابداً نمی­گویم می­آید در اجتماع برای دگرگون کردن، نمی­گویم می­آید برای اینکه مردم را به جان هم بیندازد، هیچ وقت؛ این جور نیست. همان طور که عرض کردم، کلمة انقلاب، کلمة دگرگونی، کلمة تحول، در آن جاری شدن خون از دماغ یک نفر هم نیست. ممکن است احیاناً در همة کارهای معمولی زندگی، یک خونریزی به وجود بیاید، ممکن هم هست نیاید. مگر جنگ بین الملل اول برای چه به وجود آمد؟ یک سوء قصد کوچک و آتش کشید؛ مگر این جور نبود؟ ولیعهد اتریش و نمی­دانم آن حرف­ها. یک سوء قصد کوچک ممکن است یک دنیا را به آتش بکشد. البته در یک انقلاب هم ممکن است خون­ریزی باشد، ممکن هم هست نباشد، در کلمة انقلاب خون ریزی، کشتار، دودستگی، ریختن به جانِ هم نیست.

اگر پیغمبر وقتی وارد اجتماع شد، وقتی سخن انقلابی خود را گفت؛ یعنی به فرعون گفت که تو نباید آنجا بنشینی و نباید بنی­اسرائیل را این قدر در فشار قرار بدهی و نباید طبقات مختلف اجتماعی بسازی؛ وقتی که این را به فرعون گفت، اگر فرعون گفت به چَشم، من حاضرم، فرمایش شما را می­شنوم، از آنجا می­آیم پایین؛ بعد پیغمبر بنا می­کند با دست صنّاعِ[6] قدرتمند خود اجتماع را ساختن، هیچ آبی هم از آب تکان نمی­خورد. علت اینکه زدو خورد و درگیری در انقلاب­های انبیا پیش می­آید؛ که خدا در قرآن می­گوید: «و کاین من نبی قائل معه ربیون کثیر»[7] ای بسا پیامبرانی که خداپرستانِ بسیاری در رکابِ آنها جنگیدند؛ یا جهاد در اسلام تشریع می­شود؛ علت این است که آن طبقة مرفّه، آن طبقه­ای که لبة تیز انقلاب به طرف اوست و امتیازات از او گرفته می­شود، او حاضر نیست به این انقلاب. وإلا اگر او آدم بشود، اگر واقعاً حقیقت رابفهمد، اگر مثل بسیاری از بزرگان سیاسی و اقتصادی و مالیِ تاریخ، که یکهو تحت یک تحول زیبا و نیکو در روحشان، تبدیل شدند به یک انسان معمولی، همة کسانی که در مقابل پیامبران و دعوت پیامبران قرار می­گرفتند، اگر تسیلیم می­شدند، از آن اوج پایین می­آمدند، پیغمبر هیچ مجبور نمی­شد که دست به کشتار و زدوخورد و این چیزها بزند.

پس پیغمبر که می­آید. داخل یک اجتماع، برای این تحول می­آید. پیغمبر می­آید تا دگرگونی ایجاد کند. یعنی چه کار بکند؟ یعنی مثلاً در جامعة عربستانِ زمان پیغمبر، بگوید که چرا باید موارد ثروت در این جامعه، سرچشمه­های جوشانِ مال، باید در اختیار یک اقلیّت اشراف باشد؟ چرا؟ چرا باید بردگان و غلامان، جفاکِش هوس­های ارباب­ها باشند؟ چرا باید ضعیفان، جورکشان و بارکش تمایلات ولیدبن مغیره­ها و ابوجهل­ها و ابوالهب­ها باشند، چرا؟ چرا اینها همه در یک سطح نباشند؟

«الناس سواسیون کاسنان المشط»[8]؛ یک شانه را دست بگیرید، از اول شانه تا آخر شانه، یک دانه از این دانه­های شانه را می­بینید که از یک امتیاز بیشتری برخوردار باشند؟ همه در یک حد، همه در یک سطح، همه با یک حجم، همه به یک شکل، برابر و چه زیبا! انسانیّت همین است. «الناس سواسیون» برابرنند انسان­ها، «کاسنان المشط» مثل دندانه­های شانه. این ندای پیغمبر است: «کلکم من آدم و آدم من تراب»[9] انسان­ها همه فرزندان آدمند.

آن آقایی که در فلان گوشة مکه کاخی برافراشته است، باید خوب بخورد، خوب بنوشد، تجارت هم برای او باشد، دیگران هم بردگان و شترداران او باشند، استفاده را هم او بکند، مقدّرات مکه را هم ترسیم بکند. فلان آقا با این خصوصیات، هیچ فرقی ندارد با آن نوکر پست درِ خانه­اش؛ هیچ فرقی با هم ندارند، از لحاظ عنصر و گوهر انسانی با هم برابرند، هیچ تفاوت ندارند. چرا باید میدان برای استفاده­های او این قدر وسیع باشد و این بیچاره حتی یک بال بتواند در این قفس بزند؟ چرا؟ میدان در مقابل همه باید باز باشد. ببینید اینها داعیه­های پیغمبر است.

در تمام جامعه­هایی که پیغمبری ظهور کرده، با این د اعیه ظهور کرد؛ یعنی آمده تا جامعه را از شکلی غلط، از شکلی ناموزون، از شکل توأم با ظلم و جُور و ستم، تبدیل کند به شکل موزون، به شکلی زیبا، به شکلی عادلانه؛ این یک مطلب. رستاخیز نبوت این است. هر نبی­ای که در هر اجتماعی مبعوث شده و ظهور کرده، سر این ظهور کرده، این را بدانید. به طور کلی، هیچ پیغمبری نبوده که آمده باشد تا برای مردم، یک مقدار مسائل فرعی و جزئیِ زندگی را بیان بکند.

البته پیغمبران بزرگ که پیغمبران اولوالعزم می­نامیم و به عنوان آنها را می­شناسیم، اینها قطب­های انقلابات الهی بودند، و پیغمبران دیگر، بعضی می­آمدند دنبالة انقلاب آنها را می­گرفتند، بعضی می­آمدند کار آنها را تکمیل می­کردند، بعضی می­آمدند کار آنها را به ثمر می­رساندند، بعضی می­آمدند رجعت­هایی که بعد از انقلاب­های به ثمر رسیدة آنها به وجود می­آمده، برگردانند، باز یک انقلاب نوینی به وجود بیاورند؛ همان کاری که اوصیایِ پیغمبر ما، بعد از رحلت پیغمبر ما انجام می­دادند؛ کار امیر المؤمنین، کار امام حسین، کار ائمه دیگر، کار علمای امت اسلام و کارِ بالاخره صاحب الزمان، ولی عصر صلوات الله علیه، (صلوت جمع. ما معمولاً عادت نداریم که در وسط صحبتمان بدون اینکه خودمان تقاضا کنیم، صلوات را بلند بفرستند آقایان. حالا که همهمه­ای به وجود آمده، بالاخره بدون اجازة ما آقایان صلوات فرستادند، یک صلوات هم به خواهش بنده بفرستند. صلوات جمع)

مطلب دیگری که در زمینة این رستاخیز لازم است توجه داشته باشند؛ (که در این کاغذ نوشتیم ما، در این نوشته­ها و پلی کپی­ها.) سؤال می­کنیم ما، آقا چه اشکالی دارد که نظام جاهلی برقرار باشد؟ این نظام عادلانه برقرار نشود؟ این پیغمبری که می­آید، این قدر زجر می­کشد، خودش را به آب و آتش می­زند تا این وضع غلط را تبدیل کند به وضع زیبا و نیکو، چه مانعی دارد که این کار را نکند؟ چه مانعی دارد که بگذارد به همان شکل بماند؟ چرا آن وضع بد است؟ چرا آن وضع غلط است؟ کدام حقی در اینجا وجود دارد که شما آن را مقیاس می­گیرید، الحق لمن غلب[10] ، هر که غالب شد، هر که قدرت به دست آورد، نوش جانش، گواریش؛ آنی که توسری خور است، به دَرَک، می­خواست نشود، می­خواست نباشد، حالا که هست، بگذارید هر جوری تُرک تازی[11] می­کنند بکنند، پیغمبر چرا خودش را به آب و آتش می­زند؟ چرا؟

یک سؤالی ست دیگر، ممکن است شما بگویید آقا، کسی این سؤال را نمی­کند؛ بله، به زبان کسی این سؤال را نمی­کند، اما در باطنِ روحِ غالب مردمی که در مقابل نابسامانی­ها، وضع نبوی ندارند، این سؤال هست و پاسخ به این سؤال داده نشده. علتش این است؛ پیغمبر بی­جا حرکت نمی­کند، پیغمبر بی­جهت خود را به آب و آتش نمی­زند؟ آنچه که او می­بیند از وضع موجودِ زمانِ خود، وضع باطل و بر خلاف فطرت انسانی و جهانی­ست؛ آنچه که او می­خواهد انجام بدهد، وضع حق، یعنی بر طبق فطرت جهانی و انسانی است.

حق و باطل؛ این دو کلمه­ای که شما در سراسر قرآن بسیار برخورد می­کنید به مواردی که از آنها نام برده شده؛ صف آرایی میان حق و باطل، در ده­ها آیة قرآن مجسّم و مشخص شده. یعنی چه حق و باطل؟ یک مطلبی اینجا ذکر کردیم که توضیح حق و باطل است. گفتیم آقا، انسان این موجودی که با این شکل، با این قواره، در عالم دارد راه می­رود، این با یک خصوصیاتی ساخته شده و بنا شده. انسان یک خصوصیاتی دارد، یک امکاناتی دارد، یک نیازهایی دارد، یک موجودی­ست خلاصه که با یک مقدار خصویات و امکاناتِ خاص خودش به وجود آمده. این را اینجا داشته باشید. این جهانی هم که انسان در آن زندگی می­کند، باز با یک شرایطی، با یک خصوصیاتی، دارای حرکتی و به سوی جهتی ساختمان شده. این عالمی که شما نگاه می­کنید و می­بینید به چشمتان، هر چیزش یک گوشه­ای افتاده؛ خورشیدش میلیون­ها فرسنگ راه تا فلان سیارة دیگر دارد، انسانش با گیاهش، با حیوانش، با همدیگر به ظاهر ارتباطی ندارند؛ این در نظر خداپرستِ خداشناس، یک وحدت لایتجزّا[12] است. تمام این عالم یک چیز است، اجزای این عالم اجزای یک پیکرند. همچنانی که یک پیکر، حرکت مشابهی در میان تمام اجزایش هست، در این عالم هم همین جور است.

در یک انسان، معده یک کار می­کند، چشم یک کار می­کند، کبد یک کار می­کند، مغز و اعصاب یک کار می­کنند، اما حاصلِ جمع همة این کارها یک چیز واحد و مشترکی است و آن چیست؟ آن زنده ماندن این انسان، حرکت کردن این انسان، تلاش کردن این انسان، ادامة زندگی دادن این انسان است. حاصل جمع تمام حرکاتی هم که شما در این عالم مشاهده می­کنید، از بالا و پایین و این کره و کرات دیگر، حاصل جمعش یک چیز واحدی در می­آید، یک حرکت واحدی در می­آید. موجودات دیگر عالم، غیر از انسان، (یک خره­ای لازم است دقت کنید، آن روز هم گفتم، منتظر نباشید همیشه در بحث­ها یک چیزی مثل آب روان بنوشید و استفاده کنید، یک قدری محتاج هضم بدانید، محتاج فعالیت بدانید حرف­ها را یک قدر رویش تأمل و فکر کنید.) همة موجودات دیگرِ غیرِ انسانی، چون شعور ندارند، چون اراده و اختیار ندارند،  خواه و ناخواه دارند در این مسیر، در این حرکت عمومی پیش می­روند، انسان است که دارای اختیار است، انسان است که می­تواند لج کند و از این نافلة اشیایِ عالم خودش را کنار بکشد و به عکس حرکت کند. فقط انسان است که می­تواند دنباله رو این کاروان، کاروان جهان که گفتیم یک جهت واحدی دارد، راه نیفتد و پیش نرود؛ فقط انسان است. بقیة موجودات، اگر هم یک وقتی از مسیر طبیعی خود خارج بشوند، انسان خارجشان می­کند. اگر چنانچه اورانیوم را بشکافند و به جای اینکه از آن برای درمان هزاران درد استفاده کنند، بمب اتم درست بکنند و بیندازند میلیون­ها انسان را بکشند، این هم انسان می­کند؛ خودِ اورانیوم از این مسیر طبیعی عالم، هرگز تعدّی و تجاوز نمی­کند، آن در این راه معمولی دارد حرکت می­کند. اگر این مادة الِ اِس دی[13] که باید از آن برای شفای دردها استفاده کرد، به صورت یک مادة مخدّری در بیاید و داده بشود و به کام یک جوانی و او را ساعت­ها گیج و بی­خبر از آنچه پیرامونش می­گذرد بسازد، این تقصیر خودِ آن گیاه، تقصیر خود آن ماده، تقصیر خودِ آن شیء نیست، باز تقصیر این انسان است.

در این کاروانی که ترسیم کردیم برای شما، این کاروانی که خورشید، یکی از اجزای این کاروان است، زمین یکی از اجزای این کاروان است، کهکشان­ها و موجودات ریزو درشت این عالمِ وسیع، هر کدام عناصر و اجزایی از این کاروانِ وسیع هستند، همه دارند سر به زیر راه خودشان می­روند، همه دارند می­روند؛ فقط این موجود، شیطان است، این موجودمتحرک و فعال است، این موجود صاحبِ اختیار است که گاهی خودش راهش را کج می­کند، به عکس برمی­گردد، چپ و راست می­رود. گاهی هم دست موجودات بی­زبان دیگر را می­کِشد، دنبال خودش می­برد. اورانیوم را دنبال خودش می­برد، ال اس دی را دنبال خودش می­برد، مرفین را دنبال خودش می­برد. مُرفین که باید به سود بشر تمام بشود، به زیان بشر تمام می­شود، آن گیاه کَذایی که بایستی بشر را جان بدهد، به بشر مرگ می­دهد؛ خودش که نمی­کند، این را هم همین انسانِ از راه برگشتة از مسیر خارج شده انجام می­دهد، انسان دارای این خصوصیت است.

چون انسان دارای این خصوصیت هست؛ اختیار دارد، می­تواند راه خودش را عوض بکند؛ چون این جور است، لذا لازم است قانونی برای او معین بشود، خط سیری برای او مشخص بشود، به او بگویند آقا شما از این خطِ سیر باید حرکت کنی تا دنبال این کاروان راه افتاده باشی. اگر از این خط سیر تجاوز کردید، از این نقشه­ای که برای شما می­کشیم خارج شدید، بدانید که از مسیر این کاروان بیرون رفتید. یعنی چه؟ یعنی قانون برای این انسان لازم است. این قانونی که مطابق خط سیر حرکت دسته جمعی موجودات عالم انجام می­گیرد، این قانون اسمش چیست؟ اگر گفتید؟ حق. حق یعنی این. حق یعنی آن قانونی که منطبق است با سرشت عالم، و چون با سرشت عالم و جهان منطبق است، منطبق است با سرشت انسان نیز؛ چون انسان هم یکی از اجزای این عالم است دیگر، چون انسان هم جزئی­ست از اجزای این پیکرة عظیم؛ چون این جور است، چون که این قانون منطبق است با فطرت انسان و جهان، پس به خیر و صلاح او هم تمام می­شود.

باطل چیست؟ باطل آن خط مشیی، آن قانونی، آن راه و رسمی است که برخلاف فطرت جهان و سرشت انسان وضع و جعل و انجام شده باشد. باطل آنی­ست که قلدرها و شیطان­ها و آنهایی که می­خواهند از این مسیر منحرف بشوند، آنها درست می­کنند. پیغمبران همیشه حق را می­آورند تا باطل از میان برود. آن جامعه­ای که فرعون درست می­کند، مردم را به چند طبقه تقسیم می­کند، بر یک طبقة از آنها فشار می­آورد، یا یک طبقه را مرفّه نگه می­دارد و بر دیگران ستم می­کند، آن وضع و آن نظام و آن مقررات و آن شکل اجتماعی، شکل باطل است. پیغمبرها می­آیند تا آن شکل باطل را وارونه کنند. می­آیند تا آن را متلاشی کنند، از بین ببرند، جای آن را به حق بدهند. پس اینکه پیغمبر خود را به آب و اتش می­زند، برای خاطر حق است؛ چون حق آن چیزی است که او می­گوید و او می­خواهد. برای خاطر حق است که خودش را این قدر ناراحت و در معرض رنج قرار می­دهد. برای خاطر جایگزین کردن حق به جای باطل است که پیغمبران لحظه­ای تلاش را بر زمین نمی­گذارند، فراموش نمی­کنند، یک لحظه بیکار نمی­شوند و آرام نمی­گیرند. مسئلة جایگزین کردن حق به جای باطل است، این تفسیر و تحلیل کار پیامبران است.

خلاصه گیری می­کنیم حرف را؛ پیغمبرها نظام جاهلی را ـ برای اینکه طبقاتی بودن را، ظالمانه بودن را، استثمار گرانه بودن را، غیر انسانی بودن را، و از این قبیل نقاط منفی را مشخص کنیم، بهترین کلمه، کلمة جاهلی­ست؛ جاهلیّت، یعنی نظام غیر عادلانة غیر فطریِ غیر انسانی را ـ می­خواهند تبدیل کنند به نظام الهی، به قوارة اجتماعی توحیدی؛ می­خواهند تبدیل کنند به اینکه جامعه قلمرو حکومت خدا باشد، نه قلمرو حکومت هوس­ها و هوی­ها، این حاصل کار پیغمبرهاست. پیغمبرها می­آیند تا نظام اجتماعیِ غلط را تبدیل کنند به نظام اجتماعی صحیح، شعار توحیدشان هم به همین خاطر است، مبارزاتشان با طواغیت هم به همین جهت است. مبارزات طواغیت با آنها هم به همین جهت است. که این هم فصلی از این گفتارِ مسلسل خواهد بود، یک روزی ممکن است ان­شاء الله عرض کنیم طبقات معارض با انبیا چه کسانی بودند و انگیزه­های معارضه­شان و مخالفتشان چه بود.

آیاتی که از سورة قصص در نظر گرفتم که تلاوت بشود، همین وضع را تشریح م­کند؛ وضعِ جاهلیِ حکومت فرعونی و جامعة فرعونی را، وضعی را که موسی می­خواست به جای آن وضعِ فرعونی برقرار کند. ضمن اینکه این دو وضع در مقابل هم مشخص می­شوند، نویدی هم داده می­شود به آن کسانی که دنبال وضع موسوی حرکت می­کنند. نوید داده می­شود که بالاخره ارادة پروردگار بر این قرار گرفته که موسویان عالم، یعنی توحیدیانِ عالم و الهیانِ عالم، موفق و پیروز بشوند. علتش هم روشن است؛ این هم باز موضوع بحث دیگری­ست از آن تیترهایی که در نظر گرفتیم به تدریج عرض بکنیم، فرجام نبوت، آخر کار نبوت چیست؟ فتح و پیروزی، و چرا؟ چون مطابق با فطرت و سرشت جهان و انسان است.

اینها اجمالاً در این چند آیه­ای که ما اینجا تلاوت می­کنیم ذکر شده و مورد نظر است که حالا ترجمه­اش را عرض می­کنیم به آقایان. (خواهش می­کنم به این نوشته­ها نگاه کنید، هر کس هم قرآن دارد دستش، به قرآن نگاه کند.)

«بسم الله الرحمن الرحیم* طسم»[14]. این رمز اول سوره، البته از جملة بحث­های خیلی کم اهمیتی­ست که در زمینة بعضی از آیات قرآن ممکن است مطرح بشود؛ که چیست این رمزها، آن جوری که مفسرین گفتند. کاری به کارش نداریم. «تلک آیات الکتاب المبین» این است آیه­های کتاب روشن و روشنگر، «نتلوا علیک من نبا موسی و فرعون بالحق» بر تو می­خوانیم بخشی از داستان مهم موسی و فرعون را. بخشی از آن ماجرای مهم بناست بیان بشود. روش قرآن بر این است که در هر قسمتی که ماجرای پیغمبری را نقل می­کند، از هر بُعدی که به داستان نگاه می­کند، یک منظور خاصی دارد و به تناسب همان منظور است که یک قسمت مخصوصی از این داستان را انتخاب می­کند برای نقل کردن. اینجا یک قسمت خیلی کوتاهی را ذکر می­کند، برای این است که یک منظور خاصی دارد و آن، مسئله غلبة حق بر باطل است. البته آن قسمت­های داستانش را ما در این بحث امروز نخواهیم آورد نیاوردیم.

بخشی از داستان مهم موسی و فرعون را بر تو فرو می­خوانیم «بالحق» بر طبق حق، بر طبق حقیقت، دور از افسانه و اسطوره، «لقوم یؤمنون» به سود مردمی که ایمان می­آورند. اینی که بر تو بیان می­کنیم و می­خوانیم، بی­فایده و کم اثر نیست، بلکه برای مؤمنینی که به تو گرویده­اند، به شدت مؤثر و مفید و سودمند است. آنها وقتی که این داستان را با این بینش، شنیدند و سنت الهی را در این زمینه فهمیدند، راهشان را مشخص و معین می­کنند. خلاصة مطلب این است که «ان فرعون علا فی الارض» فرعون در زمین برتری جُست، بزرگی طلب کرد برای خود، عُلُوّ گرفت، یعنی چه علو گرفت؟ در این سطحِ برابرِ انسان­ها، یکهو بلند شد، نشست روی آن طاقچه، خودش را بالاتر از دیگران گرفت. همه برابر بودند، همه هم سطح بودند، او برتری گرفت بر دیگر بندگان.

«ان فرعون علا فی الارض» در روی زمین برتری و بزرگی به خود بست و برای خود برگزید، «و جعل اهلها شیعا» خودش را در درجة بالا گذاشت، مردمِ زمین را هم تقسیم بندی کرد، طبقه­بندی کرد، گروه گروه کرد. یک عده را نزدیک­تر به خودش؛ طبقة هامان و طبقاتی و مشابه او، یک طبقه پایین­تر، یک طبقه پایین­تر، طبقاتی درست کرد در جامعة فرعونیِ خود و در روی زمین خدا. «یستضعف طائفة منهم»؛ علاوه بر اینکه طبقاتی و دارای گروه­های مختلف کرد جامعه را، به خصوص روی یک طبقه فشار را بیشتر کرد، «یستضعف» مستضعف می­ساخت گروهی از آنهارا. بنده اینجا برای «یستضعف» یک معادل فارسی به نظرم رسید که نوشتم، یک طبقه را مورد ستم و در پنجة ضعف و ناتوانی گرفت؛ استضعاف. استضعاف را نمی­شود گفت مظلوم ساختن، که البته مورد ستم را بنده نوشتم؛ برای خاطر اینکه معمولاً مستضعفین را به معنای مظلوم شمرده­شدگان معنا می­کنند. در پنجة ضعف نگه داشت اینها را، در میان جامعه امکانات را از اینها گرفت، قدرت­ها را از اینها گرفت، اینها را ضعیف کرد و در ضعف نگه داشت. «یستضعف طائفة منهم» عده­ای از مردم جامعه را و یک طبقة از اینها را به شدت در پنجة ضعف و ناتوانی نگه داشت، انداختشان به کام ضعف، به کام ناتوانی، «یستضعف» ضعیف شمرد اینها را، خوار گرفت اینها را، به تعبیرات گوناگون، حاصلش این است که اینها را در جامعه از همة امکانات رشد و ترقی محروم کرد، از همة امکانات. و شما اگر چنانچه با مسائل اجتماعی و با کتاب­­های اجتماعی آشنا باشید؛ در دنیا، در این کشورهای جهان سوم مخصوصاً، این مطلب را کاملاً می­بینید و درک می­کنید. همة امکانات رشد و ترقی در انحصار یک عدة مخصوصی قرار می­گیرد، دیگران نمی­توانند رشد کنند، نمی­توانند نفس بکشند و اگر رشدی هم کردند، رشدشان در خدمت و استثمار آن طبقة برگزیده است. «یستضعف طائفة منهم» در ضعف و ناتوانی و به شدت تحت فشار گرفت گروهی از آنها را.

و فشارش هم این بود که «یذبح ابناءهم»جوان­های آنها را می­کشت. نمی­گذاشت نسل جوان اینها رو بیایند، احساس می­کرد که در میان اینها حرکتی و هیجانی هست و می­دانست که آن کسی که بتواند این حرکت و هیجان را به آخر برساند، نسل جوان است. و چون در آن دوران و در شرایط اجتماعی آن روزگار، زن­ها در این مسائل و مسائل اجتماعی شاید دخالتی نداشتند و بار روی دوش پسرها بوده، به این دلیل فشار بیشتر روی پسرها بود. البته این را از خارج می­دانید، در نقل­ها و روایاتی که در این باره رسید، شنیدیم و خبر داریم که می­دانست که در میان همین جوان­ها، موسایی بناست پدید بیاید و آن موسی است که عاقبت، جهان را بر او دگرگون و منقلب خواهد کرد. یا به خصوصیت می­دانست، آن چنان که ظاهر روایات است، که کاهنی گفته بود: فرزندی به این خصوصیات به دنیا خواهد آمد که نامش موسی است. یا به خصوصیات نمی­دانست، آدم روشن بینی بود، می­فهمید، می فهمید که بالاخره در میان این نسل جوانی که در جامعة فرعونی، میان بنی اسرائیل هستند، با شور و ایده و خروش فراوان؛ عاقبت اینها یک موسایی، یک انسان بزرگی، یک مرد فداکاری میانشان پیدا خواهد شد و از این می­ترسید؛ لذا جوان­ها را می­کشت.

«یستحی نساءهم» و زنانشان را زنده نگه می­داشت؛ یا برای اینکه فاسد کند اینها را، یا برای اینکه نسلشان را به فحشا بکشاند، یا برای اینکه آن سلامت نسبشان را از بین ببرد؛ یعنی دخترهای بنی اسرائیل ظاهراً با پسرهای آنها ازدواج نمی­کردند، می­خواست که جوانی نباشد، دخترها باشند تا نسل قاطی بشود و بنی اسرائیل هضم بشوند در جامعة فرعونی، در جامعة مصر هضم بشوند، حل بشوند، از بین بروند. چون همین طوری که یک وقتی در آیات اول سورة بقره به یک مناسبت گفتم، چهارصد سال بنی اسرائیل در میان آن جامعة نابسامانِ ناموزون فرعونی استقامت کرده بودند و ایده­های شریف خودشان را نگه داشته بودند.

خب، این جبهه­بندی میان این دو گروه؛ از طرفی فرعون یک چنین وضعی دارد که در آخر آیه می­گوید: «انه کان من المفسدین» همانا و به یقین او از مفسدان و فسادانگیزان بود. فسادِ در فطرت ایجاد می­کرد، فساد در جامعه ایجاد می­کرد، فساد در جهان ایجاد می­کرد که در آن آیة دیگر در سورة بقره:«و اذا تولی سعی فی الارض لیفسد فیها و یهلک الحرث و النسل و الله لا یجب الفساد»[15]. خاصیت امثال فرعون این است که در زمین فساد ایجاد می­کنند، تباهی بار می­آورند، از بار آمدن و به ثمر رسیدنِ ذخیره­های معنویِ این عالم، به انواع و اقسام جلوگیری می­کنند، یا اگر چنانچه به ثمر می­رسانند، به صورت غلط و نادرستی به ثمر می­رسانند، و فرعون هم از این قبیل بود.

حالا در مقابل حق چه؟ ارادة خدا بر چه و سنت الهی بر کدام جهت قرار گرفته است؟ «و نرید» و می­خواهیم ما، یعنی سنت و ارادة تکوینی ماست، «و نرید ان نمن علی الذین استضعفوا فی الارض»؛ نمی­گوید و اَرَدنا، آن وقت دربارة بنی اسرائیل این اراده را کردیم، نه، برای همیشه است، همیشة تاریخ. خواسته­ایم ما و می­خواهیم که منت گذاریم بر همان مستضعفان، بر همان طبقه­ای که در پنجة قهر و اسیر چنگال ضعف و ناتوانی بوده­اند، بر سر آنها می­خواهیم منت بگذاریم و آنها را از آن پستی نجات بدهیم، از استضعاف خارجشان کنیم. «و نرید ان نمن علی الذین استضعفوا فی الارض» بر مستضعفین زمین منت گذاریم، «و نجعلهم ائمة»، آنها را از دنباله رویِ اجتماع، از تابع بودن، به پیشروی و زمامداری و متبوع بودن برسانیم، مستضعفین زمین را، مسلط کنیم بر عالم، بر قدرتمندان زورگو. «و نجعلهم الوارثین» و آنان را وارثان و میراث بران خیرات زمین قرار بدهیم؛ این هم ارادة ماست.

«و نمکن لهم فی الارض» آنان را در زمین متمکن و مستقر سازیم، «و نری فرعون و هامان و جنودهما» و نشان بدهیم به فرعون، به هامان. اینها نمایشگر یک طبقه­اند، فرعون اگر چه مربوط به طبقة عالیه است، اما چون شخص برجستة طبقة عالیه است، مَثَل طبقة ممتازه­ای است که هامان هم تحت اختیار اوست، تحت استثمار اوست. و هامان سمبل و نمایشگر یک طبقة دیگری است، طبقه­ای که همة امکانات و نیروهایشان را در خدمت فرعون به کار می­برند، همانی که در تعبیرات قرآنی گویا از آنها به ملأ تعبیر می­شود، که راجع به ملأ در آینده صحبت خواهیم کرد ان شاءالله. «و جنودهما» و سپاهیانشان، آن کسانی که در راه آنها تلاش می­کنند، بدون اینکه از آنها خیری ببینند، ولی به هر حال در خدمت آنها هستند. نشان بدهیم به آنها «منهم» از این مستضعفین، «ما کانوا یحذرون» آنچه از آن پرهیز داشتند.

همانی که فرعون از آن می­ترسید، آن را بر سرش بیاوریم؛ همانی که هامان از آن گریز و پرهیز داشت، آن را بر سرش بیاوریم؛ یعنی این قدرت­ها را از آنها بگیریم، بدهیم دست مستضعفین، بدهیم دست خاک نشینان، بدهیم دست مستمندان. که البته همیشه مستمندان در هر جامعه­ای اکثریت آن جامعه را تشکیل می­دهند. این هم ارادة پروردگار.

بعد البته وارد می­شود. به مسائل دیگری «و اوحینا الی ام موسی ان ارضعیه»[16]، که نشان می­دهد قدرت  پروردگار را. در آن آیة دیگری هم که از سورة صف انتخاب کردیم برای شما آقایان؛ در آنجا، مسئله این است که اشاره می­شود باز به غلبة نظام الهی بر نظام جاهلی، که البته به جنبة غلبه­اش ما در این بحثِ امروز کاری نداریم.

 

 

 

جمعه هفدهم رمضان 1394 (رستاخیر اجتماعی نبوّت)

نبی، در وضع اجتماعِ نابسمان و منحرف ظهور میکند برای سامان دادن و آراستن و نظامِ انسانی صحیح و مطابق فطرت و تکامل بخش، باجتماع بشری بخشیدن، یعنی «باطل» را به «حق» برگرداندن بشر که سرشتی همساز و هماهنگ با سرشت جهان دارد، آنگاه بمسیر طبیعی و فطری خود که راه تکامل او است در میآید که در مجرای نظامی فطری و الهام یافته از فطرت جهان و انسان قرار گیرد و با مقرراتی متناسب با ساختمان روحی و جسمی­اش (حق) اداره شود. در اینصورت است که با شتاب طبیعی بسوی تعالی و تکاملِ مقدر خویش پیش میرود دست جهالت و غرض، در طول تاریخ، راه انسانیت را برگردانیده و با تحمیل نظام­های غیر انسانی او را از این مسیر فطری برون برده است (باطل) و انبیاء بر سر آنند که او را باین سیر بازگردانند. از این بیان میتوان دانست که: نبّی در جامعه­ی جاهلی و انحرافی معاصرِ خود، دگرگونی بنیانی و همه جانبه­ای باید پدیدآورد و نظام اجتماعی غلط را به نظامی صحیح و حق بَدَل کند. و این است آن رستاخیزی که پس از بعثت نبی، در متن جامعه پدید میآید. با این رستاخیز عظیم است که همه­ی آئین­ها و سنت­ها وبرنامه­ها و قانون­ها (دین­ها)یِ جاهلی بر می­افتد و آئین و برنامه و نظام صحیح ـ که همان دینِ خدا است ـ بجای آن می­نشیند، در آیات نخستین سوره قصص با تدّبر بنگریم.  کلیاتی دربارة نظام ضدّ انسانی فرعون و نظام الهی و فطری موسی که میبایست جایگزین آن شود و سنت­ خدا در این مورد را بوضوح مشاهده خواهیم کرد.

تلک آیات الکتاب المبین ـ این است آیه­های کتاب روشن

نتلوا علیک من نبأ موسی و فرعون بالحق لقوم یومنون ـ بخشی از ماجرای عظیم موسی و فرعون را بر طبق حقیقت بر تو فرو میخوانیم برای مردمی که میگروند.

ان فرعون علا فی الارض ـ همانا فرعون برتری میگرفت بر روی زمین

و جعل اهلها شیعاً ـ و مردمان را به طبقه و گروهها تقسیم کرد.

یستضعف طائفة منهم: بذبح ابنائهم و یستحی نسائهم ـ یک طبقه را مورد ستم و در پنجه­ی ضعف و ناتوانی میگرفت پسران آنها را می­کُشت و زنانشان را زنده نگاه میداشت.

انه کان من لمفسدین ـ همانا او از مفسدان (تباه کنندگان فطرت و زندگی و جهان ) بود

و نرید ان نمن علی الذین استضعفوا فی الارض ـ و اراده ما بر آنست که بر مستضعفان و آنانکه در پنجه­ی ضعف و ناتوانی نگاهداشته­اند منّت نهیم.

و نجعلهم ائمة ـ آنان را رهبران و پیشوایان (زمامداران) قرار دهیم.

و نجعلهم الوارثین ـ و آنان را میراث بران (حکومت و قدرت) بسازیم.

و نمکن لهم فی الارض ـ و آنان را در زمین، متمکن و مستقر نمائیم

و نری فرعون و هامان و جنود هما منهم ما کانوا یحذرون ـ و بفرعون و هامان و سپاهیانشان چیزی را که از آن پرهیز میکردند، بنمایانیم.

در چید آیه­ی قرآن، بالحن و سخن مشابه، ضرورت غلبه­ی آئین خدا بر همه­ی آئین­ها و دین که همان جایگزینی نظام الهی به جای نظام جاهلی است ـ مکرر گردیده است (در سوره­های التوبه، الفتح، الصف) و اینک آیه­های چند از سوره­ی صف:

و من اظلم ممن افتری علی الله الکذب و هو یدعی ـ چه کسی ستمکارتر است از آنکه بر خدا دروغ میبندد و در حالیکه

الی الاسلام ـ بسوی اسلام دعوت میشود

والله لا یهدی القوم الظالمین ـ و خداوند مردم ستمکاره را هدایت نمی­کند

یریدون لیطفئوا نور الله بافواههم ـ برآنند که نور خدا را با دهانهایشان خاموش کنند

والله متم نوره و لوکره الکافرون ـ و خدا نور خویش را (در محیط زندگی انسانها) هر چه کامل تر میکند اگر چه کافرانی ناخوش دارند.

هو الذی ارسل رسوله بالهدی و دین الحق ـ او است که پیامبرش را با (ره­آوردی از) هدایت و آئین راست بفرستاد

لیظهره علی الدین کله ـ تا او را (آن را) بر همه­ی آئین­ها پیروز گرداند (نظام توحیدی را بر نظام جاهلی غلبه دهد)

و لوکره المشرکون ـ هر چند مشرکان (که از استقرار نظام توحیدی زیان می­بینند) ناخوش دارند. (آیات: 7 ـ 9)

 

 

 

 

[1] ـ به پلی کپی انتهای جلسه مراجعه بفرمایید.

[2] ـ ریختن دوغابی از آهک و خاک و شن یا سنگریزه در پی­های ساختمان.

[3] ـ (ث م ر) بهره برداری کردن از دسترنج دیگران

[4] ـ جمع قیصر، لقب پادشاه روم و جمع کسری، لقب پادشاه ساسانی

[5] ـ شعلة جوّاله، چوبی دراز که در دو انتهای آن آتش افروخته باشند و با سرعت زیاد گرداگرد سر و پهلوی خود بگردانند.

[6] ـ (ص ن ع) ماهر، ظریف کار

[7] ـ سوره مبارکه آل عمران / آیه 146

[8] ـ نزدیک به حدیث شماره 40

[9] ـ حدیث شماره 2

[10] ـ حق برای آن کسی است که برتر و مسلط است.

[11] ـ غارت گری.

[12] ـ (ج ز ی) پیوستگی غیر قابل گسستن

[13] ـ دارویی است که طی تحقیقات یک دانشمند سویسی به طور اتفاقی به دست آمد. از عوارض مصرف آن، ایجاد توّهم و هیجانات کاذب است. مصرف این ماده بعد از اینکه رو به افول بود، مجدداً توسط گروه هیپی در آمریکا رواج یافت.

[14] ـ سوره مبارکه قصص / آیات 1 تا 6

[15] ـ سوره مبارکه بقره / آیه 205: و چون برگردد (یا ریاستی یابد) کوشش می­کند که در زمین فساد کنند و کشت و نسل را نابود سازد، و خداوند تباهکاری را دوست ندارد.

[16] ـ سوره مبارکه قصص / آیه7.

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها