تاثیرات روانی توحید | جلسه سیزدهم طرح کلی اندیشه اسلامی
سهشنبه 14 رمضان المبارک 1353 شمسی
بسم الله الرحمن الرحیم
«الَّذِينَ اسْتَجَابُواْ لِلّهِ وَ الرَّسُولِ مِن بَعْدِ مَآ أَصَابَهُمُ الْقَرْحُ لِلَّذِينَ أَحْسَنُواْ مِنْهُمْ وَ اتَّقَواْ أَجْرٌ عَظِيمٌ * الَّذِينَ قَالَ لَهُمُ النَّاسُ إِنَّ النَّاسَ قَدْ جَمَعُواْ لَكُمْ فَاخْشَوْهُمْ فَزَادَهُمْ إِيمَاناً وَ قَالُواْ حَسْبُنَا اللّهُ وَ نِعْمَ الْوَكِيلُ»
سوره مباره آل عمران آیه 172 و 173
در زمینه تأثیراتی که توحید در متن جامعه میگذارد و شکلی که به اجتماع بشری و به اجتماع توحیدی میبخشد، بحثهایی انجام گرفت و البته بحثهای دیگری هم در این زمینه هست که به جهات گوناگونی از ادامه آن بحثها صرف نظر شد. و مهمترین این جهات این است؛ مثلاً تأثیر توحید و بینش توحیدی در امور مالی جامعه توحیدی، که یکی از مواد مهم قطعنامه توحیدی است. در این زمینه البته بحث خیلی فراوان باید بشود، اما استننتاج این مطلب از آیات قرآن، کاریست یک قدری دقیق و ظریف، و باب بحثها و جلسات عمومی نیست. اگر چه که در قرآن با تعبیر «و آتوهم من مال الله الذی آتاکم»[1] از مال خدا، مالی که خدا به شما داده و مال خداست بدهید؛ یعنی به مستمندان و به موارد نیاز و حاجت. که بینش توحید را در زمینه مال دنیا نشان میدهد. اینها هست، اما اینکه از مجموع آیاتی که در زمینه مال هست، با توجه به بینش توحیدی، بخواهیم استنتاج[2] و استفاده بکنیم، کاریست باب محیطهای علمیتر؛ ظریف است، دقیق است، چندان در خور این نیست که ما بخواهیم در این صفحههای پلی کپی بنویسیم و دست آقایان بدهیم و اینجا در ظرف یک ساعت مثلاً دربارهاش بحث کنیم. آنها را صرف نظر کردیم.
جهت دیگرش این بود که بحثهای لازمتری داریم در زمینه اصول اعتقادی و ایدئولوژیکی اسلام. هنوز بحث داریم ما و لازم است که تا آخر ماه رمضان، اگر عمری و فرصتی بود، این بحثها را به پایان برسانیم، لااقل به جایی برسانیم. و پیداست که اگر بخواهیم با این تربیت پیش برویم و همه فصول و مسائل را بحث کنیم، نمیرسیم به آنجایی که مورد نظر است. این هم دو جهت. مجموعاً اینها بود جهات اینکه از ادامه آن تأثیرات اجتماعی توحید، ادامه بحث در آن زمینه صرفنظر شد. امروز اگر چه بحث ما درباره توحید است، اما بحثیست که تناسبی دارد با مباحث اول ما که در زمینه ایمان و تأثیرات ایمان و نویدهایی که به مؤمنین داده شده است، آنجا بحث کردیم.
عقیده به توحید ؛ ایمان است
ایمان که در آنجا گفتیم یعنی همان حالت باورِ عمل زا، باورِ عمل زا و تعهدآور. و البته گفتیم که باید از روی آگاهی باشد، کورکورانه نباشد، مجرد و لُخت و دور از عمل صالح نباشد. اینها بحثهایی بوده که قبلاً کردیم. عقیده به توحید، یک ایمان است. ایمانی است آگاهانه برای یک موحد آگاه، ایمانیست عمل زا و تعهد آفرین. تعهدی که توحید بر روی دوش موحد میگذارد، بزرگترین تعهدها، سنگینترین تعهدها، مؤثرترین تعهدها در میان عقاید اسلامی و دینی محسوب میشود.
تعهد توحید از نظر موحد و برای موحد؛ تعهدِ زدودن تمام آثار شرک
تعهد توحید از طرف یک موحد، در حقیقت خلاصه میشود در تعهد سازندگیِ یک دنیای توحید؛ تعهد توحید از نظر موحد و برای موحد، عبارت است از تعهدِ زدودن تمام آثار شرک؛ اینها تعهدات توحید است.
معنای لغوی توحید
من یک نکتهای را اینجا تذکر بدهم به دوستان و برادرانی که مختصری با زبان عربی آشنا هستند. کلمه توحید از باب تفعیل است. توحید را از هر طلبهای شما بپرسید که یعنی چه، معنای لغویاش چیست؛ خواهد گفت یکی کردن. توحید از وحدت است دیگر، از ماده وحدت، از ریشه وحدت؛ یعنی یکی بودن. توحید صیغه باب تفعیلش، به قول ما طلبهها، میشود یکی کردن. توحید یعنی یکی کردن، واحد کردن، واحد ساختن. یعنی چه؟ یعنی خدایان متعدد را به صورت خدای واحد در آوردن، جامعه غیر توحیدی را توحیدی کردن، مغز مشرک و دل مشرک را مغز موحد و دل موحد قرار دادن. توحید، یکی کردن، همهاش تعهد است. انجام دادن است در آن، کار است در آن، اصلاً کلمه توحید این اقتضاء و ایجاب را دارد. و این یک نکتهای است که توجه به این نکته موجب میشود که در باب توحید، یک روشنبینی مخصوصی در انسان به وجود بیاید.
سنگینی تعهد توحیدی
خب، پس اعتقاد به توحید، ایمانی است با این بزرگی و عظمت و تعهدی با این سنگینی و قاطعیت و تعیین کنندگی، به طوری که هر یک از عقاید دیگر اسلامی را با مذهبی را یا هر یک از عقاید غیر اسلامیِ اجتماعی را شما در نظر بگیرید، تعهدش به این سنگینی و به این عظمت نیست. برداشتن فقر از جامعه، مثلاً یک تعهدی است یا تعدیل ثروت در هر جامعهای، یک تعهدیست که ممکن است یک مکتبی این تعهد را کرده باشد. برداشتن جنگ یک تعهدیست که ممکن است یک مکتبی این تعهد را بر دوش خود گذاشته باشد و یک مردمی با گِرَوش به آن مکتب، گرویدن به آن مکتب، این تعهد را به خودشان منتقل کرده باشند. اینها درست، اما توحید با معنای صحیحش، اگر توحید را ما در نظر بگیریم خدا را یکی کردن، حکومت الهی، جامعه الهی، قانون الهی، نظام الهی به وجود آوردن، مشتمل بر تمام این تعهداتیست که من ذکر کردم، که ممکن است فلان مکتب و فلان مکتب داشته باشند و علاوه بر آنها تعهدات دیگر. ببینید که خیلی تعهد توحید سنگین است.
خب، پس این یک ایمانست، آگاهانه است، همراه با تعهد است، تعهدش از تعهد همه مبانی اعتقادیِ مذهبی و غیر مذهبی، سنگینتر است و قاطعتر و جامعتر و شاملتر؛ این توحید است. اگر ایمانِ توحیدی به این معناست و یک ایمان صحیح واقعیست، جا دارد که ما بررسی کنیم، ببینیم تأثیر این ایمان، تأثیر این عقیده عقل عملزا، در روان معتقد چه خواهد بود و چه باید باشد. این یک مسئله مستقلیست. ببینیم که کی که معتقد به توحید شد، آن کسی که معتقد شد خدا یک است در همه زوایای عالم تکوین؛ کسی که این اعتقاد را پیدا کرد، چگونه تأثیراتی در روح او به وجود میآید.
فواید بحث تاثیرات روانی توحید:
آشنایی باتوحید از لحاظ روانی و روحی
شناسایی خود که فردی موحد هستیم با نیستیم
فایده این بحث دو چیز است؛ یکی این است که ما با توحید یک قدری بیشتر آشنا میشویم. میفهمیم که توحید به معنای چه آموزش روحی و روانیست. اگر از توحید یک استنتاج تخدیرآمیزی[3] یک وقتی کسی کرد، میگوییم آقا این غلط است، تأثیر توحید آنی که تو میگویی نیست، آنی که من میگویم، آن است. پس توحید را میشناسیم، این فایده اول. فایده دوم این است که خودمان را میشناسیم که موحدیم یا موحد نیستیم. محکیست برای شناختن مایه توحید در دل خویشتن. از کجا بفهمم من که من موحدم؟ از کجا بدانم من که این ایمان، در روح من، در اعماق وجود من، تأثیر و نفوذ کرده است؟ وقتی دانستم که تأثیر روانی توحید چگونه چیزی است، وقتی فهمیدم این دارو چه تأثیرات قطعی در وجود میگذارد؛ آن وقت میفهمم که وقتی نگاه کردم، ببینم این تأثیرات هست یا نیست، میفهمم که این دارو را درست خوردم یا عوضی خوردم، درستش را به من دادند یا تقلبیاش را به من دادند. اگر دیدم آن تأثیراتِ مورد نظر در من وجود ندارد، میفهمم آن شیشه دوایی که به ما داده بودند، شیشه دوای تقلبی بود، درست نبود، اگر درستش بود، تأثیرات دیگری باید میگذاشت. بنده اگر در زمینه تأثیرات روانی توحید هم بخواهم صحبت بکنم، بحث به درازا میکشد، طولانی میشود، لذا این را هم میخواهم همین امروز تمام کنم تا فردا انشاء الله به بحث نبوت بپردازیم.
تأثیر روانی توحید:
خلاصه میشود تأثیر روانی توحید در چند جمله؛ انسان موحد از جمله تأثیراتی که روح او از ناحیه و قِبَل توحید میبرد،
1)وسعت افق دید
یکی این است؛ دارای وسعت افق دید میشود. موحد از تنگنظریها، از کوتهبینیها، از نزدیکبینیها آسوده و راحت است.
آدم موحد نمیگوید من در این میدان شکست خوردم یا جبهه ما در این زمینه عقب نشست و کار به زیان ما تمام شد. او این قدر نزدیک بین نیست. او میداند که فکر توحیدی به درازای عمرِ بشر دارای قلمرو است،
عمرِ بشریت؛ با مقیاس عمرِ بشریت، ده سال و بیست سال و پنجاه سال و صد سال، یک لحظه و یک دقیقه بیش نیست. به بیان دیگر و از دیدگاه دیگر، آدم موحد افق دیدش در مسائل مادی و نیازهای پست و حقیر خلاصه نمیشود، متوقف نمیگردد. آدم موحد در مقابل خود وقتی نگاه میکند، در کنار نیازهای مادی، دهها نیاز، صدها نیاز از عظیمترین و عزیزترین نیازهای انسان را میبیند. تمام ذهنش و فکرش و حواسش، منحصر و متوقف نیست در نیازهای پست و حقیر و کوچک، آنگونه که انسانهای در باطن مادی، اگر چه در ظاهر الهی، در ظاهر معنوی، خودشان را در آن محبوس و زندانی کردهاند.
آدم موحد وقتی که نگاه میکند، آینده را در مقابل خود بینهایت وسیع میبیند.
2)نگاه به دنیا با اتصال به اخرت
همان طوری که در یکی از روزهای گذشته عرض کردم، موحد برای دنیا آخری قائل نیست. برای خاطر اینکه آخر دنیا را متصل به آخرت میبینید.آخرت را با دنیا سر و ته یک طومار میداند. مرگ را دیوار زندگی نمیداند، پایان این راه فرض نمیکند، بلکه دریچهای و مَمَرّی [4] و معبری میداند، به سوی دنیایی وسیعتر. اینها خواص توحید است.
یک آدم غیرموحد، هر چه فداکار، هر چه مجذوب ایدههای شریف و انسانی، همهچیز برایش دمِ مرگ پایان یافته است. در حالی که موحد، دمِ مرگ برای او آغازِ یک زندگی وسیعتر و یک محیط جالبتر و دلپذیرتر است. یک مادی اگر چنانچه خیلی فداکار بود، حاضر است خودش را بیندازد در آنجایی، در آن منطقهای، که به نظر او، عدم و نیستیست، اما یک آدم موحد اگر خیلی فداکار بود، اصلاً مثل پروانهای، مثل شمعی، جز خودسوزی، جز نیندیشیدن به مصالح شخص خود، از او انتظاری نیست، اما اگر به آن فداکاری هم نبود و نشد، آن قدر هم نخواست فداکاری بکند، باز برایش افتادن در آن منطقهای که مادی او را نیستی میدید، آسانتر است، برای خاطر اینکه آنجا را نیستی نمیبیند؛ آنجا را هم محیط دیگری، جایگاه دیگری، منطقه دیگری از این منطقه وسیعِ زندگیِ انسانی میشناسد و میداند.
3) خشکاندن ریشه ترس از دل
از جمله تأثیرات توحید در روان یک موحد این است که ریشه ترس را در او میخشکاند، و این خیلی مهم است. در قرآن در چندین مورد، که در این تلاوتهای امروز، یکی، دو موردش به سمع آقایان خواهد رسید و مورد تدبر قرار خواهد گرفت، به مؤمنین خطاب میشود که «فلا تخافوهم و خافون»[5]، ریشه ترس از دیگران را در دل خود بخشکانید، از من بترسید؛ و کسی که از خدا ترسید، از هیچکس دیگری نمیترسد. کسی که موحد بود، کسی که اعتقاد به قدرت پروردگار داشت؛ ترس در او از بین میرود. و بنده وقتی نگاه میکنم، تأمّل میکنم، محاسبه میکنم، میبینم ترس است، بیم و هراس است که دنیا را و آخرت را از دارندگانش سلب میکند. ترسِ از فقر موجب میشود انسان انفاق نکند، ترسِ از مبتلا شدن و دچار شدن به ناراحتیها، موجب میشود که انسان تن به جنایتها فاجعهها و ذلتها و خواریها بدهد. ترسِ از اینکه نتواند انسان دو روز دیگر، بیشتر در این عالم زندگی کند و چه زندگیای! چگونه زندگیای! ترسِ از دست دادن همین زندگی پست که معلوم نیست دو روز بشود، سه روز بشود، سند رسمی که ندادند تا فلان سال، تا فلان تاریخ، شما زنده خواهید بود؛ ترسِ از دست دادن یک چنین زندگیِ بیاعتباری، موجب میشود که انسان به زندگیها خاتمه بدهد، زندگیِ اجتماعی را تلخ کند یا از بین ببرد. طمعها برمیگردد به ترس، و ترسها ریشه بدبختیها در زندگی انسانهاست. شما در طول تاریخ نگاه کنید تا ببینید که چه چیزهایی موجب شد که طرفداران حق در اقلیت قرار بگیرند، آنجا که در اقلیت قرار گرفتند. چه چیزهایی موجب شد که مردمی که حق را شناخته بودند، دنبال حق نروند، آنجا که مردم حق شناسی دنبال حق نرفتند. چه چیزهایی موجب شد که مردمی دست به جنایات بزرگی بیالایند، آنجایی که میبینید مردمی دست به جنایات آلودند. غالباً وقتی که پیگیری و تحقیق و مطالعه میکند آدم، میبیند که منشأ این همه ترس است، ترس!
بعد از آنی که مسیر جامعه اسلامی، آن چنان که میدانید همه، به انحراف و انحطاط دچار شد، چه چیزی موجب شد که مسلمانها نتوانند به اسلامِ واقعی، به سوغات و ارمغانی که خدا برای آنها به رایگان داده بود و رسانده بود ـ نسل دوم رایگان گرفته بودند، فداکاریها برای نسل اول بود ـ این سوغاتی که رایگان در اختیار آنها قرار گرفته بود، چه چیز موجب شد که اینها نتوانند آن را برای خودشان نگه بدارند؟ جز ترس؟ چه کسی معاویه را نمیشناخت، از مردمانی که اطراف امیر المؤمنین بودند و در تیررسِ تعلیمات و آموزشها و سخنان آن بزرگوار، چه کسی؟ در حجاز چه کسی نمیشناخت معاویة بن ابی سفیان را؟ چه کسی نمیشناخت یزیدبن معاویه را؟ چه کسی نمیشناخت عبدالملک مروان را؟ دودمان بنی امیه را چه کسانی بودند که ندانند، نشناسند، نیازموده باشند، تجربه نکرده باشند، سخن قرآن را و سخن پیامبر را و واقعیت تاریخیِ محکوم کننده نسبت به آنها را نفهمیده باشند، لمس نکرده باشند؟ همه میدانستند. جز ترس؟ علت اینکه میرفتند تسلیم میشدند، علت اینکه همکاری میکردند، علت اینکه مزدور میشدند، علت اینکه در مقام مزدوری، خود شیرینی هم میکردند، خوش رقصی هم میکردند، این نبود جز ترس. و این ترس، از طبقات پایین مردم بگیر تا طبقات عالیه، تا چهرههای معروف، تا آنهایی که مردم نسبت به آنها امیدها داشتند، همه را فراگرفته بود.
عبدالله عمر[6] سمبل بی عرضگی و ضعفِ نفس و حق ناپذیری بود. حق ناپذیری توأم با بیعرضگی، همان طور که عرض کردم، وإلا عبدالله زبیر هم ناپذیر بود. آدم وقتی نگاه میکند، در مجموع چهره عبدالله زبیر دژخیمِ ضد علی را باز قابلِ قبولتر مییابد تا چهره آدمی مثل عبدالله عمر. عبدالله عمر آدمیست که بعد از آنی که عثمان کشته شد، با امیرالمؤمنین بیعت نکرد. چرا بیعت نکرد؟ گفت که من مطلب برایم روشن نیست. احتیاط کرد، با علی علیه السلام بیعت نکرد. از روی کمالِ احتیاطِ برای دین، با امیر المؤمنین بیعت نکرد. چون دید که به قول خودش و به خیال خودش، همه مسلمانها در این مسئله اجماع نکردند. خب، تو اگر غرضِ شخصی نداشتی، اگر دچار غرضها و مرضهای قلبی نبودی، مگر نشینده بودی که «لا تستوحشوا فی طریق الهدی لقلة اهله»[7]، این جمله را که از امیر المؤمنین نشنیده بودی، اما مضمون این جمله را از پیامبر، از قرآن کریم به گوشت نخورده بود؟ ندانسته بودی که در راه خدا، در راه درست، در راه هدایت، با کم بودن یا زیاد بودن رهروان، نبایستی انسان راهش را عوض کند و تصمیمش را دگرگون کند باید ببیند که راه هدایت هست یا نیست. چون به این اصل مهم اسلامی مؤثر در زندگی نگاه نکردن به اینکه دیگران چه میگویند اعتنا نکردن به اینکه اکثریتهای اسیر جهل یا غرض چگونه عمل میکنند، چون این اصل در اختیارش نبود، در دستش نبود، عامل نبود، از امیرالمؤمنین کناره گرفت، بیعت نکرده از روی احتیاط.
سالها بعد از این جریان که امیر المؤمنین صلوات الله علیه به شهادت رسیده بود، معاویه سالیانی حکومت کرده بود، همین عبدالله عمر معاویه را هم کاملاً شناخته بود از نزدیک، اگر هم آن روز برایش معلوم نبود، بعد معلوم شده بود؛ بعد هم دوران یزید، آن سه سالِ شرم آور در تاریخِ اسلام سپری شده بود، مروان بن حکم جانشین یزید بود و پدر عبدالملک مروان، او هم مدت کوتاه حکومتش را گذرانده بود؛ بعد عبدالملک مروان به حکومت رسید. و در تمام این مدت عبدالله عمر در مدینه، در قلب مسائل و قضایا، در متن حوادث و وقایع تاریخی بوده، بی اطلاع نبوده، ناآگاه از آنچه گذشته است و آمده بر سر جامعه اسلامی نبوده، افراد برایش ناشناخته نمانده بودند، بنی امیه را خوب شناخته بود؛ در عین حال حجاج بن یوسف ثقفی، جلاد دژخیم معروف بنی امیه، از طرفِ عبدالملک مروان آمد برای فتح کردن مکه که در اختیار عبدالله زبیر بود. عبدالله زبیر آنجا مقاومت میکرد و با نیروهای عبدالملک مروان که از شام آمده بودند، به شدت میجنگید. دیدند باید این غائله را به پایان برساند و ختم کنند. حجاج بن یوسف از همه جلادتر بود، او را فرستادند. او هم آمد بالای کوههای اطراف مکه، منجنیق گذاشت و خانه خدا را سنگ باران کرد، عده زیادی از مردم را کشت، بعد هم عبدالله زبیر را کشتند و جسد کشته او را سرِ دار کردند.
نشسته بود در خیمه، حجاج بن یوسف مشغول نامه نوشتن و گزارش فتح به شام، مرکز خلافت. عبدالله عمر هم جز و مردم مکه بود. مردم بَنا کردند گروه گروه آمدن و با حجاج بن یوسف بیعت کردن. نه این بود که این مردم حجاج را نمیشناختند، میشناختند. نه این بود که به خوبی و دیانت و تقوا و لیاقتِ اسلامیِ او واقف شده بودند، همه میدانستند حجاج چه موجود پستِ رذلی است و از طرفِ چه موجودِ پستتر و رذلتری اینجا نماینده است؛ اینها را هم میدانستند، اما در عین حال چون فاتح بود، چون قدرت در اختیارِ او بود، چون اگر مردم با او بیعت نمیکردند، شمشیر را بر آنها مسلط میکرد؛ از روی ترس، گروه گروه میآمدند با حجاج بن یوسف بیعت میکردند. عبدالله عمر در خلال هزاران نفر آدم دیگر آمد نزدیک خیمهای حجاج که در بیرون شهر اردو زده بودند؛ گفت بگویید عبدالله عمر آمده، به خیالش که احترامش میکنند، او را با آغوش باز میپذیرند، گرم برمیدارند،[8] نمیدانست که قدرت، طَبعش بیاعتنایی و بی چشم و روییست. خیال میکرد که چون یک روزگاری به معاویه کمک کرده و به خاندان پیغمبر کمکی نرسانده، حالا قَدرش را میدانند. نمیدانست که اینها نمک نمیخورند و نمکدان میشکنند. آمد، گفت عبدالله عُمَرَم. به حجاج گفتند عبدالله عمر است. گفت بگویید بیایید داخل. آمد داخل. حجاج برایش تکان نحورد، احترام نکرد، از روی کاغذ سرش هم بلند نکرد که نگاه کند و با او خوش آمدی بکند. گفت امیر دستت را بده با تو بیعت کنم. چه کسی میگوید؟ عبدالله عمر. به چه کسی؟ به حجاج. عبدالله عمری که به علی بن ابی اطالب نگفت دستت را بده بیعت کنم، احتیاط کرد آنجا، احتیاطِ در دین؛ به حجاج میگوید امیر دستت را بده با تو بیعت کنم. حجاج در جوابش چه گفت؟ حجاج گفت دستم مشغول کاغذ نوشت است، با پایم بیعت کن، پایش را دراز کرد، گفت با پایم بیعت کن. او هم با پای حجاج بن یوسف بیعت کرد. آدم پَست و زبونی که برای خاطر دو روز دیگر زندگی کردن، آن هم زندگی کردن به این بدی، زندگی کردنی که تویش نه کام دنیاست نه کامِ آخرت، زندگی کردنی که فقط چند کیلو غذا حرام کردن در آن هست و بس، زندگی کردنی که انسان را به خدا نزدیک نمیکنند؛ و به شیطان نزدیک میکند. برای خاطر دو روز زندگی کردنِ این جوری، آدم بیاید با حجاج و با پای حجاج بیعت بکند؟ منشأش چیست؟ منشأش چیزی جز ترس که نیست.
لذا در روایات اهل بیت علیهم السلام و در این دعاهایی که مخصوصاً در ماه رمضان وارد شده و آمده ـ که بنده توصیه بسیار اکیدم به همه، خواندن دعا و توجه به دعاهای مأثور از ائمه است ـ در این دعاها این مطالب، مطالب روانی، آنچه که مربوط به روح انسان است، خیلی مورد توجه و دقت و تکیه خاص قرار گرفته. در یکی از دعاهای امام سجاد صلوات الله علیه ببینید امام سجاد تعلیماتش این جوریست ـ میفرماید: «اللهم عمرنی»[9] ، این یک جمله دعاست برایتان دارم معنا میکنم، اولاً دعا خوانها و دعا دوستها بفهمند که دعا چرا این قدر مورد تأکید قرار گرفته، این قدر دعا را سبک برندارند، این قدر دعا را با بی فکری و نادانی نخوانند، یک خورده با توجه بخوانند. ثانیاً ضدِ دعاها بدانند که با چه چیزهایی دارند ضدیت میکنند. البته ضدِ دعایِ به معنای ضدِ دعا که نداریم، آنهایی که به طور مطلق دعا را رد میکنند، بدانند و بفهمند که در تعلیماتی که در دعاها نهفته است چه چیزهایی هست.
« الهم عمرنی ما کان عمری بذلة فی طاعتک» خدایا به من عمر بده، زندگی بده، اما به طور مطلق نمیخواهم، عمر دراز و صد صال و صدو بیست سالِ بیهوده نمیخواهم، «ما کان عمری بذلة فی طاعتک» تا وقتی عمرِ من، بی دریغ در راه طاعت توست و در راه بندگی تو، به من عمر بده. آن عمرِ درازی که بندگیِ تو را طولانیتر بکند، آن را میخواهم. عمرِ درازی که مصروفِ کار بشود، مصروف عمل بشود، آن را میخواهم. عمرِ دراز بی خودی و اَلَکی نمیخواهم. «اللهم عمرنی ما کان عمری بذلة فی طاعتک، فاذا کان عمری مرتعا للشیطان فاقبضنی الیک» خدایا هر وقتی که دیدی عمر من چراگاه شیطان است ـ شیطان؛ درست توجه کنید، معنای شیطان را در ذهنتان خوب بیاورید، آن معنایی که برای شیطان ما گفتیم و قرآن ناطق است، نیروهای شر آفرین، هر آن کسی که انسان و انسانیت را به راه خطا و راه گناه و راه فساد میکشاند، شیطان یعنی او ـ هر گاه دیدی عمر من چراگاه شیطانهاست، دیدی وسیلهای برای اینکه شیطانها از من استفاده کنند، دیدی عمر من مایه و زمینهای است برای اینکه جبهههای مخالف خدا از آن بهره ببرند، از من به عنوان تبلیغات استفاده کنند، از من به عنوان حربه و آلتِ فعل استفاده کنند، از جهلِ من استفاده کنند، از غرورِ من استفاده کنند، از تکبرِ من استفاده کنند، هر وقت دیدی من یک وسیلهای شدم برای کامیابیِ بدها و برای ناکامی نیکان و خوبها، هر وقت دیدی من عملاً بدون اینکه خود بدانم هم حتی، بنده شیطان شدم، مرتعِ شیطان شدم، «فاقبضنی الیک» مرا به سوی خودت بِبَر، من این عمر را نمیخواهم؛ این دعاست.
شما را به خدا، یک انسانی که این سخن را با روح میگوید، این سخن را راست میگوید، این سخن را از روی توجه به معنا میگوید، چه حالتی در زندگی پیدا میکند؟ این یک دعاست. به ما این جور میآموزند ائمه هدی علیهم الصلاة و السلام آن زندگیهایی که وسیله است برای اینکه دشمنان خدا کام بگیرند، مرگ از آن زندگیها خیلی بهتر است.
خب، چرا از مرگ بترسی بدبخت! عبدالله عمر! خب، بگذار زنده نمانی. حجاج با تو چه میکرد؟ حجاج به زندگی تو که نمیدانستی ده دقیقه بعد از آن زنده هستی، بعد از آن بیعت ننگین، یا ده سال زندهای و اگر زندهای چگونه زندهای، به آن زندگی بگذار حجاج پایان بدهد، بگذار پایان بدهد. عبدالله عباس را ندیدی با چه فلاکتی از دنیا رفت؟ عبدالله عباسی که علی را یک جا تنها گذاشت، حسن را یک جا تنها گذاشت، حسین را یک جا تنها گذاشت، تو از سرنوشت او، ای عبدالله، عبدالله عمر پند میگرفتی.
عبدالله عباس خیلی زندگی نکرد. دلش پر از خون بود. پسرش را که علی بن عبدالله عباس باشد، پهلوی خودش نشانده بود با او درد دل میکرد. یک گاوی را ظاهراً، گوسالهای را کشتند، جگرش مریض بود، چه جوری بود، تکه پاره بود، به پسرش نشان داد، گفت ببین، جگر پدر تو از جگر این گوسفند یا گاو یا گوسالهای که کشتیم، تکه پاره تر است. پدرِ من درآمده در این زندگی. چه شده بود مگر؟ همان شهر مکهای که پناهگاه عبدالله عباس از خشم امیرالمؤمنین و جایگاه آسایش او در مقابل مسئولیتی که امیرالمؤمنی به او محول میکرد، محسوب میشد؛ همان شهر مکه شده بود جهنم عبدالله بن عباس. من میگویم عبدالله عباس توحید درستی ندارد، عبدالله عمر توحید درستی ندارد، اگر موحد بودند،
موحد چه در پای، ریزی زرش چه شمشیر هندی نهی بر سرش
امید و هراسش نباشد ز کس همین است معنای توحید و بس[10]
نهراسیدن از دشمنان در راه تکلیف
راست میگوید، راست میگوید، مهمترین تأثیر روانی توحید در روح یک انسان این است که در راه خدا، در راه تکلیف، در راه آنچه که هدفِ وجود خود تشخیص میدهد، از دشمنان این راه نهراسد. نمیگویم ضعف اعصاب نداشته باشد، گاهی دلش هم اضطرابی پیدا نکند، نه؛ ترس فعال نداشته باشد، بیمِ فعال نداشته باشد. ترس و بیمی که او را از پیمودنِ راهِ خدا باز بدارد، در وجودِ او نباشد. این ترسها، این بیمها، این هراسهایی که جلوگیر فضیلتهاست، زمینه بسیار خوبِ رشد نامردمیهاست، رشد جنایتها و فاجعههاست، این ترسها وبیمها را به یک کناری بیندازد.
حالا به هر صورت، این فصلی که ما امروز از قرآن کریم انتخاب کردیم، برای اینکه بخوانیم برای شما، این دو قسمت است: یکی از سوره آل عمران است، همان طور که عرض کردیم که اول آن را تلاوت میکنیم، بعد هم چند آیهای از سوره رعد است. آن کسانی که قرآن دستشان هست باز کنند، این قسمتی که گفتم، پیدا کنند. آقایانی هم که قرآن ندارند، توجه کنند، دقت کنند.
(این مطلب را میترسم فراموش کنم. آقایان امشب به مناسبتِ اینکه شبِ نیمه ماه رمضان است و ولادت امام مجتبی صلوات الله علیه است، ما در این مسجد، در همین مسجدِ نیمه ساز، یک مراسمی داریم؛ یعنی یک جشنی در حقیقت تشکیل دادیم، یک جشن معمولی، توجه کردید. و پارسال هم البته مجلس جشنی اینجا بود، امسال هم هست. سعی کردیم که از ساعت هفت تا نه، البته هفت شروع جلسه است، اما ممکن است نه بشود نه و نیم مثلاً، از طرفِ آخرش یک چیز قطعیای نداریم. به هر حال یک برنامه جوانی، یک برنامه تازه رقیقی در نظر گرفتیم که اینجا اجرا بشود، پیاده بشود. یک قرآنی خوانده بشود، یک شعری خوانده بشود، یک سخنرانیِ کوتاهی بشود، اجمالاً جلسه خیلی دوستانهای ممکن است باشد. آقایان هر کدام وقت داشتند میتوانند تشریف بیاورند. من فراموش کردم دیروز بگویم و امروز هم ترسیدم یادم برود، حالاگفتم.)
آیه چند گفتیم؟ ۱۷۲. بله! آیه ۱۷۲. سوره آل عمران، آیه ۱۷۲، «الذین استجابوا لله و الرسول من بعد ما اصابهم القرح للذین احسنوا منهم و اتقوا اجر عظیم». البته مقدمات آیه طولانی است، این قسمتی هم که بنده انتخاب کردم، دو، سه آیهاش مورد نظرم هست. برای اینکه رشته مطلب دستتان باشد، دو، سه آیه از قبلش میخوانم. «الذین استجابوا لله و الرسول» آن کسانی که پاسخ گفتند به خدا و پیامبر. پاسخ گفتند یعنی چه؟ یعنی آن دعوتِ پیغمبر را و دعوت الهی را پذیرفتند، پذیرفتنی فعال. نه فقط در دل بگویند خب، آقا ما قبول داریم فرمایش شما را، نه؛ راه افتادند دنبال پیغمبر خدا. و کِی؟ در سختترین و دشوارترین موقعیتها، دعوت خدا و پیغمبر را پذیرفتند. و آن کِِی بود؟ آن وقتی که در میدان جنگ زخمی شده بودند، «من بعد ما اصابهم القرح» پس از آنکه قرح ـ یعنی زخم ـ به آنان رسیده بود. «للذین احسنوا منهم و اتقوا اجر عظیم» آن کسانی که نیکی و نیکوکاری کردند و تقوا پیشه نمودند از این گروه پاسخ گویانِ به دعوت خدا، اجر بزرگی، پاداش عظیمی برای آنان در نظر است.
میدانید که در جنگ اُحد، این آیه مربوط به جنگ احد است، در جنگ احد یک عدهای گریخته بودند و پیغمبر خدا اینها را صدا میزد، عدهای میترسیدند، نمیآمدند و عدهای با اینکه زخمی بودند، آمدند. امیر المؤمنین در آن روز هفتاد و یک زخم برداشت، هفتاد و یک شاید کمتر، بیشتر، الآن درست نظرم نیست، زخمهای زیادی برداشت و عده دیگری هم از اصحاب پیغمبر به همین صورت یک خورده کمتر. عدهای استجابت کردند و دعوت خدا و رسول را پذیرفتند و عدهای نپذیرفتند و گریختند. این آیه، پاداش و مزد آن عدهای را که نگریختند و پذیرفتند و اجابت کردند، بیان میکند. «الذین قال لهم الناس»، دقت کنید به جنبههای کلی این آیات، در میدان جنگ احد خودمان را زندانی نکنیم، در ماجراهای صدر اسلام و آنچه که موجب نزول این آیات بود، ایدههای قرآنی را محصور و متوقف و منحصر نکنیم. آنچه که برای ما اهمیت دارد، ایده آیه است. آیه چه میخواهد بگوید.
و این یک نکتهایست در قرآن که گاهی بنده به مناسبتهایی شاید تذکر داده باشم. گاهی در ضمن یک داستان با بیان یک جملهای که مربوط به آن داستان هست، یک اصل کلی اسلامی بیان میشود، به این توجه کنید. مثلاً در داستان حضرت نوح، آنجایی که نوحِ پیغمبر سوار کشتی شده، اهل و عیال خودش را هم سوار کرده، گرویدگان و مؤمنین و همجبهگان را هم سوار کرده، ما بقیِ خلایق در تهدید قهر توفان الهی قرار گرفتند و توفانی دارد میآید، آب دارد میجوشد، امواج مرگ خیز از اطراف دارد مردم را غرق میکند، یک پسر نوح که جزو مؤمنین به او نیست، نیامده سوار بشود. این یک داستان است، یک داستان معمولی دارد بیان میشود، اما پر از نکتهها و اشارهها.
نوح پیغمبر، پیرمرد، محاسن سفید، با عمرِ خیلی زیاد، این هم جوانش، پسرش، محبوبش، به او میگوید که بیا سوار شو، بیا سوار شو، غرق خواهی شد. او میگوید که نه خیر، بنده سوار نمیشوم، غرق هم نمیشوم، میروم بالای کوه، به شما هم احتیاجی ندارم. در بین همین صحبتها و گفتگوها موجی بین اینها حائل میشود و پدر دیگر پسر را نمیبیند و پسر غرق میشود. قضایا خاتمه پیدا میکند. دل نوح از جنبه بشری یک مقداری ناراحت است، خب پسرش در این ماجرا از بین رفت. با پروردگار عالم در میان میگذارد ناراحتی را، میگوید پروردگارا، تو وعده کرده بودی که اهل من را نجات بدهی، خاندانِ من را نجات بدهی، خب پسرم هم که از خاندان من بود، ای کاش نجات پیدا میکرد. بعد، از پروردگار عالم خطاب میرسد: «انه لیس من اهلک»[11] او از خاندان تو نیست، «انه عمل غیر صالح» او یک کردار ناشایسته است. به « عمل غیر صالح» آن کار نداریم، به یک کلمه از این داستان ـ البته من حالا روی یک کلمهاش دارم تکیه میکنم وإلا تکیههای فراوان هست در این داستانها و در داستان نوح ـ « انه لیس من اهلک»، به ما یک اصل کلی اسلامی را ارائه میدهد و تعلیم میدهد. میگوید دو برادر ناهمفکر با یکدیگر بیگانهاند و دو بیگانه همفکر با یکدیگر برادرند. پدر و پسر اگر ناهمفکر بودند؛ این مؤمن به خدا بود، آن کافر به خدا؛ این در جبهه خدا بود، آن در جبهه شیطان؛ پدر و پسر با هم قوم و خویشی ندارند، از یک خانواده نیستند. خویشاوندیِ نَسَبی و سببی، خویشاوندی مربوط به خون، از نظر اسلام درجه دوم است، خویشاوندی فکری درجه اول است. ببینید، این یک اصلِ اسلامیست.
باز در روایات هم که انسان نگاه میکند، قرائن فراوانی، شواهدی بر این اصل پیدا میکند. من روایتی دیدم از امام علیه السلام که میگوید: «المؤمن اخو المومن لابیه و امه»[12] مؤمن برادر پدر مادری مؤمن است؛ یعنی شما ممکن است با برادر پدر و مادریات به قدر مشرق و مغرب فاصله داشته باشید، اما با یک مؤمنی، در آن سوی دنیا، برادر پدر و مادری باشی؛ با یک همفکر، با یک هم جبهه، با آن که ایمانی همسانِ ایمان تو دارد. این یک اصل اسلامی است. در این گزارشهای قرآنی به این نقاط توجه کنید، ببینید چه میخواهد بگوید، چه اصلی را، چه ایدهای را، چه واقعیت تاریخی را که احیاناً صد جای دیگر ممکن است تکرار بشود، دارد بیان میکند. حالا این آیه را توجه کنید.
«الذین قال لهم الناس»[13] این برخورداران از اجز و مزدِ ما، آنها هستند که گفتند مردم؛ عدهای به اینها گفتند. چه گفتند؟ گفتند: « ان الناس قد جمعوا لکم فاخشوهم» به اینها گفتند که خلایق علیه شما گرد آمدهاند، توطئه کردهاند، همدست شدهاند، میخواهند شما را از میان بردارند، از آنها بترسید. این را خیرخواهها و مصلحت اندیشها به این گروه مؤمن گفتند. مؤمنی که پاداش و مزدش را ما در آیه قبل گفتیم، این جور مؤمنیست که وقتی خیرخواهان و مصلحت اندیشان به آنان چنین گفتند، آنها در جواب چه گفتند؟ « فزادهم ایمانا» اولاً ایمانشان از این مطلب زیاد شد. از توطئه دشمن ایمان مؤمن زیادتر بشود، خیلی جالب است. اول ایمانشان زیاد شد، بعد چه گفتند؟ «و قالوا حسبنا الله و نعم الوکیل» گفتند: خدا ما را بس، و خوب وکیلیست خدا. خوب کسیست که میتواند انسان کارش را به او بدهد.
یعنی چه خدا ما را بس است
«حسبنا الله و نعم الوکیل» خدا ما را بس است. یعنی چه خدا ما را بس است؟ خدا ما را بس است به چندین معناست و همه درست. خدا ما را بس است و ما را به امداد خود مدد میکند. خدا ما را بس است، نیروهای طبیعت را در جهت سیر ما که جهت حق است، به راه افکنده و میافکند. خدا ما را بس است، یعنی ولو به کام دنیا نرسیم، خدا از ما راضی باشد، ما را بس؛ و هر یک از این معانی و معانی دیگر که «حسبنا الله و نعم الوکیل» را بگیرید، درست است. «فزادهم ایمانا» وقتی به آنها گفته شد که «فاخشوهم» از مردم بترسید، از دشمنان بترسید، ایمانشان زیاد شد، «و قالوا» و گفتند: «حسبنا الله و نعم الوکیل» خدا ما را بس و او نیکوترین وکیل و تکیهگاه است. «فانقلبوا بنعمة من الله و فضل لم یمسهم سوء» پس بازگشتند با نعمتی از طرف خدا و فضل و افزونی، «لم یمسهم سوء» بدی هم به آنان نرسید، «واتبعوا رضوان الله» خشنودی خدا را پیگری کردند، «والله ذو فضل عظیم» و خدا دارای فضل بزرگیست. همین آدمها اولاً که جایگاهشان نعمت خدا شد، بدی و ناراحتی و گزند هم به اینها نرسید و خوشحال و مسرور شدند. چه جوری خوشحال و مسرور شدند؟ قرآن نمیگوید چه کار شدند اینها، فرقی نمیکند، هر طور شده باشند، یا در آن میدان جنگ شهید شده باشند یا سالم و آزاد به خانههایشان برگشته باشند، به شهر مدینه مراجعت کرده باشند، علی السوایه[14]. اگر چنانچه برگشتند به سر خانه و زندگی، فاتحانه و مظفرانه آمدند، ناراحتی هم به آنها نرسیده؛ چون زخم میدان جنگ در محیط گرم خانواده و با خشنودی از ظفر و پیروزی، زود خوب میشود. «فنقلبوا بنعمة من الله و فضل»، اگر هم در میدان جنگ به خاک افتاده باشند و شهید شده باشند، اینجا دیگر بیشتر «فنقلبوا بنعمة من الله و فضل» آنجا برگشتند به طرف نعمت خدا، نعمت بیزوال، فضل بیپایان، فضلی که هیچ گونه بدی در آن نیست، راحتی که هیچ شائبه ناراحتی و گزند در آن نیست. «فانقلبوا بنعمة من الله و فضل لم یمسهم سوء» هیچ بدی به اینها نرسید.
«انما ذلکم الشیطان یخوف اولیائه»، این آیه را یادتان باشد، در خاطر بسپارید، زیاد بخوانید و یاد بگیرید. «انماذلکم الشیطان یخوف اولیائه» جز این نیست که این گویندگان، شیطان هستند. شیطاناست که میترساند دوستان خود را، میگوید آقا، برایتان توطئه چیدند، برایتان دسیسه چیدند، دشمنها لشگر گرد آوردند، منافقین با کفار قریش همدست شدند، منافق شمشیری زیر عبایش بسته، بناست تو را بزند، بناست تو را بکشد، بایست چنین و چنان بکند. آنی که تو را میترساند، آن شیطان است. «انما ذلکم الشیطان» ترساننده تو از دشمن خدا، شیطان است و شیطان می ترساند. اما تو را؟ آیا تو از گفته شیطان به ترس میروی؟ ترسیده میشوی؟ بسته به این است که تو چه کسی باشی. او دوستان خود را موفق میشود که بترساند. تو اگر دوست او بودی، میترسی؛ اگر دوست او نبودی، نمیترسی. ببینید چقدر آیه کوتاه و ضمناً پرمغز و پرمعناست. «انما ذلکم الشیطان» همانا این شیطان است: «یخوف اولیاءه» که میترساند دوستانش را، «فلا تخافوهم»، وقت گذشته میخواهم تندتند ترجمه کنم «فلا تخافوهم» پس مترسید از آنان، «و خافون» بترسید از من، فرمان مرا مراعات کنید، از عذاب و نقمت من بترسید، «ان کنتم مؤمنین» اگر شما مؤمن هستید.
«و لا یحزنک الذین یسارعون فی الکفر انهم لن یضروا الله شیئا» محزون و غمگین مکند تو را ای پیامبر، آن کسانی که در وادی کفر سرعت میگیرند و پیش میروند، «انهم لن یضروا الله شیئا» آنها به خدا زیانی نمیزنند. «یرید الله الا یجعل لهم حظا فی الآخرة و لهم عذاب عظیم» برای آنان است عذاب بزرگی، خدا میخواهد آنها در قیامت حفظ و بهرهای نداشته باشند. البته دیگر فکر میکنم آیات بعدی مورد نظر ما نباشد، همین دو، سه آیه بود که مسئله خوف از خدا و شیطان در آن بود.
و السلام علیکم و رحمة الله و برکاته
[1] ـ سوره مبارکه نور / آیه 33
[2] ـ (ن ت ج) نتیجهگیری
[3] ـ سست کنندهای
[4] ـ (م ر ر) محل عبور، گذرگاه.
[5] ـ سوره مبارکه آل عمران / آیه 175
[6] ـ عبدالله بن عمر، فرزند خلیفه دوم است که به دلیل سن کم، در غزوات پیامبر حضور نداشت. بیشتر زاهدنمایی میکرد تا زهد ورزی. عبدالله عمر از معدود کسانی بود که با امیر المؤمنین بیعت نکرد. هنگامی که حجاج از طرف عبدالملک مروان برای سرنگونی آل زبیر به مکه رفت و مکه را به تصرف در آورد، به شکل ذلت باری با او بیعت کرد. مدتی بعد هم در سال 73 ق به دستور حجاج به قتل رسید.
[7] ـ حدیت شماره 16
[8] ـ استقبال کردن
[9] ـ دعای مکارم الاخلاق، حدیث شماره 21
[10] ـ سعدی
[11] ـ سوره مبارکه هود / آیه 46
[12] ـ حدیث شماره 34
[13] ـ سوره مبارکه آل عمران / آیات 173 تا 176
[14] ـ برابر با هم