جلسه بیست و هفتم طرح کلی اندیشه اسلامی
جلسة بیست و هفتم در پیرامون ولایت (2)
سه شنبه 28 رمضان المبارک 1353 شمسی
بسم الله الرحمن الرحیم
«فَإِذَا قَرَأْتَ الْقُرْآنَ فَاسْتَعِذْ بِاللّهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيمِ * إِنَّهُ لَيْسَ لَهُ سُلْطَانٌ عَلَى الَّذِينَ آمَنُواْ وَ عَلَى رَبِّهِمْ يَتَوَكَّلُونَ * إِنَّمَا سُلْطَانُهُ عَلَى الَّذِينَ يَتَوَلَّوْنَهُ وَ الَّذِينَ هُم بِهِ مُشْرِكُونَ»
سوره مبارکه نحل آیه 98 تا 100
فهمیدیم که هر مسلمانی و هر آن کسی که مدعی بندگی خداست، باید ولّی زندگی خود و فرمانروا و صاحب اختیار فعالیتها و نشاطهای سراسر دوران عمر خود را، از سوی خدا بداند، از خدا بخواهد، به آن ولّیای که خدا میگمارد و معین میکند، سر بسپارد، دست اطاعات به ولّی الله بدهد. خلاصة کلام، در همة فعالیتهای زندگی، فقط خدا و حاکم و فرمانروا بشناسد و هر آن کسی که خدا به جانشینی خود برگزیده است. البته این بحث را هم کردیم که آن کسانی که خدا آنها را به جانشینی خود برگزیده، چه کسانی هستند؛ و گفتیم که انبیایند و پس از انبیا، اولیایند. همانهایی که شما به نام اولیا هم آنها را میشناسید؛ یعنی حاکمان و فرمانروایان الهی. منها گفتیم که ولّی و حاکم الهی، یا با نام و نشان، هر دو معین میشود، یا اینکه با نام معین نمیشود، با نشان معین میشود. اینها مطالبی بود که در ظرف بحث دیروز، شاید هم قدری در پریروز روشن شده. مطلب مورد نظر امروز این است که اگر کسی ولایت خدا را نپذیرد و زیر فرمان غیر خدا برود، اولاً خود این آدم چه حکمی دارد؟ ثانیاً این کار اسمش چیست؟ ثالثاً این عمل نتیجهاش کدام است؟
اینها بحثهایی است که عرض کردیم در پیرامون ولایت است. اگر چه وقتی پذیرفتیم در ذهنمان، قبول کردیم، بعد جزو اصول مسلمة علمیِ اسلام به شمار خواهد آمد. اگر چه در زمینة بحث دربارة اصل ولایت، این مسائل میشود مسائل فرعی، پیرامون و جنبی، اما خودش اصولیست.
در قرآن کریم، هر ولایتی غیر از ولایت خدا را به عنوان ولایت طاغوت معرفی کردهاند. آن کسی که تحت ولایت خدا نباشد، تحت ولایت طاغوت است. طاغوت یعنی چه؟ طاغوت از مادة طغیان است. طغیان یعنی سرگشی کردن، از آن محدوده و دایرة طبیعی و فطری زندگیِ انسان فراتر رفتن. مثلاً فرض بفرمایید انسانیت برای کامل شدن پدید آمده است، آن کسی که انسانیست را از کامل شدن بیندازد، طاغوت است. فرض بفرمایید انسانها باید با آیین خدا زندگی کنند، این یک امر فطریِ طبیعی و مطابق با سرشت انسانهاست، اگر کسی انسانها را جوری بار بیاورد، کاری با آنها بکند، تصرفی روی آنها انجام بدهد که اینها با آیین غیر خدا زندگی بکنند، این آدم طاغوت است. انسان باید دائماً در جِدّ و جهد و تلاش باشد، برای اینکه وجود خود را به ثمر برساند. هر عاملی که انسان را به عدم جدیت، به عدم تلاش کردن، به تنبلی، به راحت طلبی، به عاقبت جویی، تشویق و ترغیب بکند، او طاغوت است.
انسانها باید سر به فرمان خدا باشند، هر چیزی که انسان را از فرمان خدا کناری ببرد، خارج بکند، موجب شود انسان در مقابل خدا عصیان بورزد، او طاغوت است. پس طاغوت، اسم خاص نیست، که بعضی خیال میکنند که طاغوت، اسم برای یک بّتیست. بله اسم بت است، اما آن بت، بت معینی نیست. گاهی آن بت، تو خودت هستی؛ گاهی آن بت، پول توست؛ گاهی آن بت، زندگی راحت طلبانة معمولی توست؛ گاهی آن بت، آن مراد توست؛ گاهی آن بت، آن کسیست که تو دستت را توی دست او گذاشتی و چشمت را بستی و سرت را پایین انداختی تا هر جا که تو را میبرد، ببرد. گاهی این بت، طلا و نقره است، بیجان است، فلز است؛ گاهی هم انسان است، جاندار است، نظام اجتماعیست، قانون است؛ طاغوت، بنابراین، یک اسم خاص نیست ـ البته در زمینة طبقه بندیهای اجتماعی در بحث نبوت عرض کردم، آن جوری که آدم استنباط میکند در میان آیات قرآنی، در کنار ملأ و مترفین و احبار و رهبان، طاغوت آن مقام بالاتر اینهاست. آن یک تعبیر دیگریست و جای دیگریست که فعلاً بحث دربارة آن نداریم ـ بنابراین هر کسی که از تحت ولایت خدایی خارج شد، ناگزیر در ولایت طاغوتی و شیطانی وارد شده است. شیطان و طاغوت با هم چه کارهاند؟ آیا نسبتی دارند با هم؟ بله، از نسبت، بالاتر دارند.
شیطان، همان طاغوت است؛ طاغوت، همان شیطان است. آیة قرآن میگوید این را، میخواهم آیه را بخوانم برای استنتاج لفظی فقط، تا معلوم بشود که طاغوت مساویست با شیطان. آیة قرآن میفرماید که «الذین آمنوا یقاتلون فی سبیل الله»[1] آن کسانی که ایمان آوردهاند، مؤمن شدهاند، مقاتله و ستیزهشان در راه خداست، «والذین کفروا یقاتلون فی سبیل الطاغوت» آن کسانی که به دین، کفر و انکار ورزیدهاند؛ مقاتلهشان، ستیزشان، جنگشان در راه طاغوت است. بعد میفرماید که «فقاتلوا اولیاء الشیطان» با اولیا و هم جبهگان و پیوستگان و وابستگان شیطان ستیزه و مقابله و مقاتله بکنید، «ان کید الشیطان کان ضعیفا» که مکر شیطان، تدبیر شیطان، حیلة شیطان، ضعیف است. در این آیه میبینید که طاغوت به جای شیطان و شیطان به جای طاغوت، نام برده شدهاند. شیطان هر عنصریست که از خارجِ از وجود آدمی، او را به کارهای شرارت آمیز و به کارهای فساد آمیز، به انحطاط، به پستی به زبونی به ظلم، به بدی، به کجی وا میدارد؛ به او میگویند شیطان.
شیاطین انس داریم، شیاطین جن داریم، شیطانی از خویشاوندان و زنان داریم، شیطانی از بزرگان داریم، شیطانی از افراد بیگانه داریم، شیطانی از احساسات داریم، به این میگویند شیطان. یکی از مصداقها و نمونههایش، ابلیس است که در مقابل آدمِ صفی الله، قدِ مخالفت و استقلال علم میکند و آن حرفها را میزند و من و شما هر چه که در عمرمان لعنت میکنیم، به آن بیچاره، شیطان اوّلی لعنت میکنیم؛ در حالی که شیطان فقط او نبوده، از او شاید شروع نشده به او هم ختم نشده است. شیطانها إلی ماشاء الله در عالم زیادند. لمس هم میشوند، به دست هم میآیند، به چشم هم میآیند، انسان با آنها گاهی معاشر هم هست. شیطان، شیطان است. هر چه که انسان را از راه خدا به سوی فساد و شرارت و بدی و انحطاط بکشاند، شیطان است.
هر ولایت غی خدایی، ولایت شیطانی و طاغوتیست. آن کسی که در تحت فرمان ولّی حقیقی زندگی نمیکند، باید بداند که تحت فرمان طاغوت و شیطان زندگی میکند. ممکن است بپرسید آقا، تحت فرمان شیطان و طاغوت زندگی کردن و تن به فرمان او دادن، چه مفسدهای مگر دارد؟ این هم یکی از نکات آیات امروز است. قرآن در این زمینه به ما چند جواب میدهد.
جواب اول این است که اگر تن به ولایت شیطان دادی، شیطان بر تمام انرژیهای سازندة خلّاقِ آفرینندة ثمر بخشِ وجود تو مسلط خواهد شد. اولش این است، اگر چنانچه گردنت را بردی طرف شیطان و طاغوت، که ریسمان ولایتش را بر گردن تو بیندازد، دیگر از دست او خلاصی پیدا نخواهی کرد. هر چه در وجود تو، از نیرو و از ابتکار و از فعالیتهای سازنده و از جلوههای درخشنده وجود دارد، تحت قبضة طاغوت و شیطان در خواهد آمد. وقتی که تو تمام وجودت در قبضة او درآمد، آن وقت او به آسانی میتواند تو را در همان راهی که خودش میخواهد به همان جایی که خودش میخواهد، با همان وسیله ای که خودش میخواهد، بکشاند و ببرد؛ و پیداست که شیطان و طاغوت انسان را به نور و معرفت و آسایش و رفاه و معنویت رهنمون نمیشود. او برایش این چیزها هدف نیست برای شیطان و طاغوت، مصالح شخصی خودش هدف اوّلیست، و میخواهد آنها را تأمین کند؛ پس تو را در راه مصالح شخصی خود به کار میاندازد.
اگر دقت کنید، این سلسلهای که عرض کردم، این کلمات و این جملات را، که حساب شده است، تحت هر جملهای معنایی هست، خواهید دید که چقدر با واقعیتهای تاریخی، از آغازی که ما از تاریخ خبری داریم تا امروز تطبیق میکند. اگر تن به ولایت طاغوت دادی، تمام نیروها و انرژیها و ابتکارها و استعدادهای تو در قبضة طاغوت واقع میشود و وقتی که در قبضة طاغوت واقع شد، به سود تو به کار نمیافتد، چون سود تو برای طاغوت و شیطان مطرح نیست. برای شیطان خود او مطرح است، مصالح او مطرح است، را او مطرح است. اگر چنانچه در آن راه و با آن مصالح، تو قربانی شد، شدی؛ تو گمراه شدی، شدی. اگر برای تأمین آن مصالح، لازم شد تو قربانی بشوی، باید بشوی؛ لازم شد و گمراه بشوی، باید بشوی، شیطان است دیگر، قدرت در اختیار اوست و تو هم که خودت را دادی به دست او، میکشد هر جا که خاطر خواه اوست.[2]
این آیة قرآن است، این آیهای که از سورة نساء میخوانم برایتان، بسیار آیة قابل توجه و قابل تدبریست. خود بنده با اینکه عادت ندارم. یعنی کمتر عادت دارم که قرآن را بدون توجه و تدبر بخوانم، گاهی که یک تدبر بیشتری اعمال میشود و یک چیز تازهای در قرآن پیدا میکنم و احساس میکنم؛ بیشتر تأسف میخورم که چرا ما باز هم کم در قرآن تدبر میکنیم. این آیهای که اینجا نوشتهایم، معنا کردیم، شرح هم میدهم حالا.[3] «و من یشاقق الرسول من بعد ما تبین له الهدی»[4] هر کسی که با پیامبر با مخاصمت و ستیزه برخیزد پس از اینکه مسیر هدایت برای او روشن گردید، از پیغمبر جدا بشود، راهش را از راه نبوت، همان راهی که قبلاً برایتان ترسیم کردیم، منشعب کند، «و یتبع غیر سبیل المؤمنین» به غیر راه مؤمنان و جامعة اسلامی و هدفهای ایمانی راهی را پیروی بکند، خودش را از جمع مسلمانِ صحیح و با هدف و با جهت کنار بکشد، «نوله ما تولی» همان چیزی را که خودِ او بر گردن افکنده است، بر گردنش استوار میکنیم. همان ولایتی را که خود او به دست خود پذیرفته است، رنگِ ثابت زندگیِ بیچارهاش قرار میدهیم. به دست خودش به آن منطقه رفته بود و آنجا سکنی گرفته بود، او را همان جا، پاشکسته میکنیم، «ان الله لا یغیر ما بقوم حتی یغیروا ما بانفسهم»[5]. خود تو رفتی زمامت را دادی به شیطان، پس بگذار این زمام در دست شیطان بماند، این سنت ماست، این قانون آفرینش است. این برای این دنیایت، برای آن دنیایت چیست؟ «و نصله جهنم»؛ از اینجا هم که چشم بستی، یک سره خواهی رفت به سراغ دوزخ قهر پروردگار و عذاب جاودانة الهی. وقتی انسان به تاریخ نگاه میکند، میبیند عیناً همین جور است.
این مسائل، مسائلیست که خیلی مهم است، اینها مسائلِ مهم اجتماعی است. ما روی قرآن، از دیدگاه این مسائل، خیلی کم کار کردهایم و اینها را با تاریخ اسلام خیلی کم تطبیق دادیم. و چقدر خوب است که افراد علاقهمند به قرآن و صاحبِ تدبر، در مسائل اجتماعی و مخصوصاً تاریخی قرآن، بیشتر دقت و تدبر کنند؛ بعد اینها را با واقعیتهای تاریخی که تطبیق بدهند، معلوم میشود که کدام تفسیرها و توجیههای تاریخی، مطابق با واقع است. این تکة تاریخی، یک تفسیریست برای این آیه. البته میدانید بنده دائم[6] نیست که در این گونه محافل مخصوصاً، تاریخ بگویم؛ امروز میخواهم یک قدری تاریخ بگویم.
شهر کوفه از شهرهای خیلی عجیب تاریخ اسلام است. شما از کوفه چند جور خاطره به یاد دارید. اینهایی که میگویم، تازگی ندارد راجع به کوفه. به یادتان هست که کوفه آنجاییست که امیر المؤمنین در میان همة کشورهای اسلامی و شهرهای وابسته به مملکت عظیم اسلامی، آنجا را برای خلافت خودش انتخاب کرد. این یک پوئن مثبت، به قول آقایان. باز خاطرتان هست که اهل کوفه در جنگهای امیر المؤمنین شرکت کردند، جنگ جمل را اینها به پا یان رساندند، جنگ نهروان را اینها تمام کردند، در جنگ صفین هم، قبایل اطراف کوفه و بعضی از قبایل دیگر بودند و همین مردان جنگی آن شهر بودند که آن جنگ را به پایان رساندند و به آنجایی که رسید. باز یک جای دیگر به خاطرتان هست که همین مردم کوفه بودند که امیر المؤمنین از دست اینها گله و شکایت میکرد که چرا وقتی میگویم بیایید جنگ، نمیآیید؟ باز همینها بودند که بزرگانشان، نامه نوشتند، رفتند خدمت امام حسن مجتبی صلوات الله علیه که آقا بیا، ما این شهر را دربست میدهیم در اختیار تو و ایشان تشریف نیاوردند. باز همینها بودند که بزرگانشان نامه نوشتند به حسین بن علی علیه السلام که «انه لیس علینا امام»[7] امامی نداریم، پیشوایی نداریم، حاکمی نداریم و خدا این طاغیه را بر ما مسلط کرده، و شما بیا. و راست هم میگفتند سلیمان بن صرد، حبیب بن مظاهر، مسلم بن عوسجه[8] و غیره ذلک. و باز همینها بودند که آمدند و در یک جنگ بسی نابرابر و نامتادلی، در مقابل حسین بن علی علیه السلام صف کشیدند و آن فاجعه انجام گرفت. باز همینها بودند که بعد از اندکی، یک ماجرایی در تاریخ به وجود آوردند که در تاریخ اسلام جزو نمونههای بسیار نادر و پرشکوه است؛ ماجرای توابین. آمدند رفتند به قصد اینکه بروند جان فشانی کنند و توبة نرسیدن به ماجرای عاشورا و واقعة کربلا. باز همینها بودند که غالب انقلابهای زمان بنی امیه و زمان بنی عباس، بذرش در میان آنها کاشته میشده و سبز میشده و به ثمر میرسیده؛ چقدر فدایی دادند، بروز دادند. و باز همینها بودند که میبینید سستیها و تنبلیها و ضعفها و ناتوانیهای روحی و فکری، در آنها در بعضی از قضایا به چشم میخورد.
این چیست مگر؟ این آدمها مگر دو جور، دو روحیه، دو رو داشتند؟ همانهایی که زینب کبری به آنها میگوید: «یا اهل الکوفة یا اهل الختل و الغدر»[9] مردمان غدّاری[10] آنها را یاد میکند. این یک مسئلهایست، مسئلة کوفه یک مسئلهایست. به نظر من مطالعة روی کوفه و یک بحثی دربارة روان شناسی شهر کوفه در تاریخ، بسیار بحث جالبی است، اگر کسی اهل این کار باشد. متخصصین، جامعه شناسها، روانشناسها بنشینند راجع به کوفه صحبت کنند، فکر کنند، بحث کنند، ببینند این چه موجود عجیبی است؛ یک جا آن همه شگفتی از لحاظ نشان دادن جلوههای عظیم انسانی، یک جا این همه سستی و تنبلی و بیعرضگی. چیست مگر؟ دو طبقهاند کوفیها؟ دو جنبه و دو رو دارد جامعة کوفه؟ کوفه یک منطقهای است که زیر فرمان کلمات متینِ رسایِ امیرالمؤمنین، آن چنان ساخته و آب دیده شده، که هر چه میپرورد، هر چه سبز میکند این مزرع، یک سبزه، یک چروریده و یک نهالِ قابل تربیت است. اصلاً زمینه و آب و هوا انسان ساز است. لذا مردان بزرگِ حماسه آفرین تاریخ شیعه، از همه جا بیشتر، حتی از مدینه بیشتر در کوفهاند. بر اثر چه؟ بر اثر تعلیمات و تلقینات امیر المؤمنین در مدت همان چهار سال. شوخی نیست، مثل علی بن ابی طالبی در یک شهر حکومت کند. درست است که این حکومت، در ظرف چهار سال، در سطح جهان اسلام ناکام بوده، اما در سطح کوفه مسلماً کامیاب بوده است. در جامعة کوفه مسلماً تأثیرات شگرف و عجیبی داشته است. کوفه بنابراین شده یک مهد تشیع، زادگاه اصالتها و فضیلتهای شیعی. درست است؟
اما هر جا که زادگاه اصالتهاست، لازم نیست که همة کسانی که آنجا هستند، افراد اصیل و با فضیلت و ایده آلی باشند. یک طبقة مردم، همیشه در یک جامعة پر شور و پر خروش، نمایشگر شور و خروش آن جامعه هستند. در میان میلیونها نفر آدم، گاهی چند ده هزار، حتی چند هزار انسان، یک عمل قهرمانانهای از خودشان انجام میدهند که نام آن چند میلیون، به قهرمانی و شور آفرینی و حماسه آفرینی در دنیا ثمر میشود. یک طبقه در میان مردم کوفه بودند که اینها جالب بودند. نه که یک طبقه به اصطلاح جامعه شناسانه، نه؛ یک قشری، یک جمعی، یک گروهی، یک رگهای از مردم این جوری بودند. اما تودة مردم، عامة مردم، مثل مردم همه جای دیگر بودند، بدتر نبودند. مثل مردم مشهد، مثل مردم تهران، مثل مردم اصفهان، مثل مردم مدینه، مثل مردم جاهای دیگر. اما چون آن گروه اندک، در آن گوشة مملکت اسلامی، یعنی کوفه، مایة رعب و هراس حکومتهای زمان بودند؛ همیشه بدترین عناصر، رذلترین فرماندارها، پستترین آدمهای خودشان را، نوکرها و جلادهای خودشان را میگماشتند بر سر آن شهر، و کاری با آن مردم میکردند ـ چه از لحاظ شدت عمل و اختناق، چه از لحاظ تبلیغات مسموم، چه از لحاظ ترویج فقر و بیچارگی میان آنها ـ که تودة مردم به طور ناخودآگاه، بی توجه، یک کشش بیشتری به طرف فساد و انحطاط پیدا کنند.
برای خاطر چه میکردند؟ برای خاطر آن گروه مبارز، آن گروه زبدهای که در این شهر بود و در شهرهای دیگر نبود. برای خاطر اینکه بکوبند زمینهای را که این انسانهای پاکِ پاک نهادِ بزرگ، ممکن بود بتوانند از آن استفاده بکنند. برای خاطر اینکه آنها نتوانند استفاده بکنند، میرفتند زمینه را به کلی خراب میکردند. تبلیغات مسموم میکردند، مردم را در فشار میگذاشتند، در اختناق میگذاشتند، مردم را از لحاظ مالی ضعیف میکردند، خلاصه با انواع وسایل، مردم شهر کوفه را در یک شرایطی قرار میدادند که دیگرِ مردم شهرها در آن شرایط، نبودند. و بر اثر همین بود که عامة مردم، تحت تأثیر فعالیتهایِ دستگاههایِ ظالمِ جائرِ غدّار، یک کارهایی از ایشان سر میزد که این کارها ناشایست بود؛ اما منشأش بدی مردم آن شهر نبود. این یک شرح کوتاهی راجع به کوفه. در این زمینه اگر کسانی بتوانند فکر کنند مطالعه کنند، در تاریخ، به نظر من چیزهای جالبی گیرشان میآید.
میخواهم آیه را معنا کنم برایتان. حجاج بن یوسف را خلیفة اموی، عبدالملک، فرستاد کوفه، چون میدانست که هیچ کس چون حجاج از عهدة مردمِ شورشگرِ حماسه آفرینِ کوفه برنمیآید. جلاد ترین و پستترینِ نوکرهای خودش را فرستاد و او حجاج بن یوسف بود. حجاج بن یوسف آمد، نیمة شب وارد شهر شد، کسی نفهمید که حجاج آمده است، حاکم قبلی را هم مردم ظاهراً بیرون کرده بودند، یا مثل بیرون کردن. یک صد نفر مرد شمشیر زن یا سی، چهل نفر، همراهش آورده بود (امروز میخواهیم تاریخ بگوییم. بنده وقتی تاریخ میگویم کمتر خسته میشوم. روزهای آخر ماه رمضان است، بنده هم خسته، شما هم خسته؛ میخواهم تاریخ بگوییم.) آمد آدمهایش را اطراف مسجد کوفه، که در آن زمزمة محرابیان و متحجدان و مقدسان به گوش میرسید، گماشت. خودش هم یک گوشه، کناری در میان جمعیت خزید. دستورهای لازم را به غلامانش و نوکرانش داد.
مردم در مسجد کوفه، اولِ اذان صبح، جمع آمدند، گرد آمدند تا نماز صبح را با امام بخوانند. برای عبادت و نماز آمدند. اما معلوم میشود، آن چنان که باید، آگاهانه عبادت نمیکردند. دلیلش هم همینیست که عرض میکنم. حجاج بن یوسف آمد. بدون اینکه مردم بفهمند که وارد مسجد شده که برای چه آمده و چه منظوری دارد. آمد از لابهلای جمعیت خزید، بدون اینکه جلب توجه کسی را بکند یک دفعه خودش را انداخت روی منبر، رفت آن بالا. مسجد کوفه را هم دیدهاید چقدر بزرگ است. مردم اول ملتفت نشدند. این هم نشسته بود روی منبر، بدون اینکه یک کلمه حرف بزند. یک دفعه یک نفر سرش را بلند کرد، دید حجاج روی منبر است، البته نشناخت. گفت این کیه روی منبر؟ قیافة عجیبی هم درست کرده است. عمامهای از خز و سرخ رنگ بر سر بسته، لثامی[11] هم روی صورت بسته، یعنی این تحت الحنک[12] عمامهاش را باز کرده، تا روی بینی بسته، به طوری که فقط چشمهای او پیداست. دیدند هیکل عجیبیست. مرد مسلحی با شمشیر و عبا و عمامة قرمز رنگ این جوری روی منبر، در مسجد کوفه، نشسته؛ و سکوت، جلب توجه مردم شد. این به آن گفت، آن به این گفت، یک دفعه تمام این جمعیتی که متفرق بودند در مسجد، چشمشان افتاد و توجهشان جلب شد. و یواش یواش کشانده شدند به طرف منبر، ببینند این کیست.
درست توجه کنید آیة قرآن چه میگوید. «نوله ما تولی»، میگوید آن کسی که از راه ایمان و مؤمنین، به کناری برود، بندی را که به گردنش افکنده است، دور گلویش قرص میکنیم. خب تو مسلمان بودی، روی منبر مسجدت یک آدمی نشسته که نمیشناسیاش. چرا میروی آنجا مینشینی؟ میرفتی بالا، میگفتی آقا شما کی هستید؟ خودتان را معرفی کنید؟ نفر اول، نفر دوم، نفر سوم از او سؤال میکردید. اگر این سؤال را میکردند، وضع جور دیگری بود. اینها سستی به خرج دادند. اینها حالت بیارادگی وضعف نفس به خرج دادند، نشستند تا او حرف بزند.
بعد که دید همة مردم دارند به او نگاه میکنند، گفت: گویا مردم کوفه مرا نمیشناسند. مردم نگاهی به هم کردند، خب، معلوم بود نمیشناسند. گفت بنده الآن خودم را به شما معرفی میکنم. عمامه را از سرش برداشت. این لثام هم برداشته شد. یک نگاهی کرد به مردم، یک شعر عربی خواند،
انا ابن جلا و طلاع الثنایا اذا اضع العمامة تعرفونی[13]
عمامهام را که بردارم، مرا میشناسید. بعضی نگاه کردند ـ یک بار دیگر این سابق آمده بود کوفه ـ یکی، دو نفر گفتند به نظرم حجاج است. پچ پچ حجاج، حجاج، حجاج پیچید. مردم یکهو وهمشان برداشت، ترسشان برداشت که حجاج آمده، روی منبر نشسته است. گفت: بله، حجاج، بله بله درست فهمیدید. مردم حالا با حال رعب نشستهاند. اینجا، یک نفر با خدش نمیگوید که خب بابا، حجاج یک مرد، من همیک مرد؛ او بالا نشسته، من هم پایین، هر چه او دارد من هم دارم. مردم ضعفِ نفسشان گرفت اینجا.
گفت که: ای مردم کوفه من سرهایی را میبینم که مانند میوة رسیده، بر گردنها آویخته شده و وقت چیدنش رسیده است. میبینم لازم است یک مقداری سر از این تنها جدا بشود. مردم بیشتر مرعوب شدند با اظهارات ایشان که پوچ بود، تو خالی بود. خب حجاج با بمب اتم که کوفه نرفته بود، اگر بمب اتم هم داشت که منفجر نمیکرد؛ چون اگر منفجر میکرد، کسی نمیماند تا این بر آنها حکومت بکند؛ لازم بود یک عدهای زنده بمانند، همه را که نمیکشت. اگر همه را میکشت، بر چه کسی حکومت میکرد؟ بر در و دیوار؟ چه لذتی دارد؟ برود در بیابان حکومت کند؟ این مطلب را مردم فکر نمیکردند.
گفت: میبینم سرها بر گردنها آوزیزان است. وقت چیدن و جدا کردنش رسیده. خب من حالا تشخیص میدهم که سر چه کسی را باید چید. بلند شو غلام. غلامش را صدا زد، غلامش بلند شد، روی منبر ایستاد. گفت: نامة امیر المؤمنین را بخوان برای آقایان. غلام نامة امیر المؤمنین را، البته میدانید که امیر المؤمنین یعنی جناب عبدالملک مروان! نامة عبدالملک مروان ـ خلیفه ـ را باز کرد و بنا کرد خواندن. اولش این بود: بسم الله الرحمن الرحیم، من امیر المؤمنین عبدالملک بن مروان الی اهل الکوفه، یا اهل الکوفة سلام علیکم. ای اهل کوفه سلام بر شما. تا اینجا را خواند، یک دفعه حجاج رو کرد به غلام، گفت: آرام بگیر. آرام گرفت. رو کرد به مردم، گفت: خیلی بی تربیت شدید شما. امیر المؤمنین دارد به شما سلام میکند، شما جواب سلامش را نمیدهید. غلام از سر بخوان. غلام بنا کرد از سر خواندن، من امیر المؤمنین عبدالملک بن مروان الی اهل الکوفة، یا اهل الکوفه سلام علیکم. یک دفعه از تمام مسجد صدا بلند شد: و علی امیرالمؤمنین سلام. جواب سلامش را دادند. حجاج یک تبسم رضایت بخشی بر لبانش نقش بست، در دلش گفتش که کار تمام شد. و واقعا هم کار تمام شد. کار مردم کوفه همان جا تمام شد.
«و من یقاقق الرسول من بعد ما تبین له الهدی و یتبع غیر سبیل المؤمنین نوله ما تولی» حجاج را قبول کردید؟ به سلام امیر المؤمنین او، که امیر الکافرین و امیر الفاسقین است، جواب گفتید، خیلی خب، حالا که میخواهید او را، حجاج برای شما. حالا که شما باب[14] حجاجید، خدا با معجزه، حجاج را برنمیدارد، و زین العابدین علیه السلام را به جای او بگذارد. همان حجاج برای شما، تا وقتی که دیگر حجاج را نخواهید. تا وقتی که خود شما حجاج را میپسندید، همة زندگی شما و فکر شما و روح شما در اختیار حجاج خواهد بود. این سنت عالم آفرینش است، سنت تاریخ است.
این تاریخ است. خیلی دوست میداشتم که ده تکه تاریخی دیگر بگویم برایتان؛ عوض بیست و هفت روز گذشته که تاریخ برایتان نگفتم. تاریخ درس است.
خوش تر آن باشد که وصف دلبران گفته آید در حدیث دیگران[15]
تاریخ، تفسیرِ قرآن است. قرآن را در تاریخ پیدا کنید. و بدانید که
مرد خردمندِ جهاندیده را عمر دوبایست در این روزگار
تا به یکی تجربه اندوختن با دگری تجربه بردن به کار[16]
و تجربة تاریخ، همان عمر قبلی ماست. در تاریخ دقت کنید، با تاریخ یک خردهای مأنوس بشوید. اما بکوشید که از تاریخ، آنچه که در دلش هست، بگیرید. صرفاً به یک قصه سرودن، یک داستان گفتن، اکتفا نکنید از تاریخ. ببینید چه میخواهی بگوید تاریخ برای ما. ماجرای حجاج چه به ما میگوید در تاریخ؟
بد نیست این کلمه را هم اضافه کنم که همین حجاج، به دست همان کسانی که این فجایع را برای خاطر آنها انجام میداد، با فجیعترین وضعی خودش را به درک رفت. این هم بد نیست بدانید که «من اعان ظالما سلطه الله علیه»[17] این هم یک سنت دیگر است. تاریخ را ببینید که چه درسی برای ما دارد، چه حرفی برای ما دارد، چه پیامی، چه پندی. با کمال دقت در تاریخ غور کنیم؛ آن وقت خواهیم دید که آیة قرآن برای ما معنا میشود. بنده این تاریخ را گفتم، ارتباط و اتصالش با آیة قرآن، به عهدة ذهن خود شما.
آیات را معنا کنم برایتان. «فذا قرأت القرآن»[18] چون خواندی قرآن را، «فاستعذ بالله من الشیطان الرجیم» پس از آسیب شیطان مطرود، به خدا پناهنده شو. حالا که قرآن را خواندی، حالا که معارف اسلامی را آموختی، ای برادر، تا حالا که نمی فهمیدی، حالا که فهمیدی، خود را از آسیب شیطانی که میخواهد تو قرآن را ندانی و نفهمی، محفوظ بدار. یعنی چه محفوظ بدار؟ سعی کن معرفت قرآنیای که در دل تو انباشته است، از تو نستاند. راه عمل را او راه فهمِ بیشتر را بر تو نبندد؛ «فاستعذ بالله» پناهنده شو به خدا، «من الشیطان الرجیم» از شیطان مطرود، «انه لیس له سلطان». مگر میتوانم به خدا پناهنده بشوم؟ مگر میتوانم از شر شیطان بگریزم؟ بله، «انه لیس له سلطان علی الذین آمنوا و علی ربهم یتوکلون» همانا شیطان را، قدرت شر آفرین فساد آفرین را، تسلط و نیرویی نیست بر آن کسانی که مؤمن بشوند به الله و بر الله توکل و اتکا کنند. آن کسانی که تحت ولایت خدا خودشان را قرار میدهند و میکوشند و میشتابند به سوی منطقة ولایت الله، شیطان بر اینها تسلطی ندارد.
«انما سلطانه علی الذین یتولونه» همانا تسلط شیطان بر آن کسانیست که ولایت او را پذیرفتهاند. تسلط حجاج بر آن کسانیست که سخن درشت او را پذیرفتهاند. ریسمان گردن خود را با دست خود به دست او دادهاند. «انما سلطانه» فقط و فقط قدرت و سلطة شیطان، «علی الذین یتولونه» بر آن کسانیست که ولایت او را پذیرفتهاند، «والذین هم به مشرکون» و آن کسانی که او را شریک برای خدا گرفتهاند. «و من یشاقق الرسول» آن کسی که جدایی کند، ستیزهگری کند با پیامبر، «من بعد ما تبین له الهدی» بعد از آنی که راه هدایت برای او روشن و نمایان شد، از راه پیامبر جدا بشود، به تههد ایمانِ اظهارِ نبوت و ایمان به نبوت و شهادت بر نبوت، تن و گردن نسپرد، «و یتبع غیر سبیل المؤمنین» و پیروی کند راهی جز راه مؤمنان راستین را، «نوله ما تولی» هر آن چیز و هر آن کس را که به ولایت پذیرفته است، بر او ولّی و فرمانروا میسازیم، «نوله» فرمانروای او میسازیم، ولّی او میسازیم، «ما تولی» هر آنچه را که خود او به ولایت پذیرفته است، «و نصله جهنم» و سرازیرش میکنیم در دوزخ، «و ساءت مصیرا» و چه بد فرجام و سرانجامیست دوزخ.
«ان الله لا یغفر ان یشرک به»[19] خدا نمیگذرد از آن که به او شرک ورزیده شود. برگردید به بحث توحید و معنای توحید و شرک، ببنید شرک چیست؟ توحید کدام است؟ و آنی که خدا از آن نمیگذرد، چه گناهیست که خدا از آن نمیگذرد؟ «ان الله لا یغفر ان یشرک به». اگر بخواهیم باریکتر و دقیقتر بشوم، باز هم حرف هست. خدا مغفرت خود را شامل حال آن کسی که شرک را پذیرفته است، نمیفرماید. آن کسی که مشرک شده، در ولایت غیرِ خدا داخل شده، منطقة نفوذ خدا را به غیر خدا سپرده، آن جراحتهایی را که از گناه و از نافرمانی، و از بدی و بدبختی و نابسامانی بر روح ا و نشسته است، هرگز التیام نخواهد یافت؛ یعنی مغفرت پیدا نمیکند. معنی مغفرت این است دیگر، شرح دادم برایتان. غفران گناه، یعنی هموار شدن و التیام یافتن آن جراحتی که بر اثر گناه و خطا و لغزش و انحراف در روح انسان به وجود میآید. وقتی که هموار شد، مغفرت و غفران شامل حالش شده؛ وقتی آن زخم و ناراحتی که از ناحیة بد عملی، بد مسیری، از راه خدا نرفتن بر روح تو وارد آمده بود، خوب شد، آن وقت تو مغفور شدی؛ غفران یعنی این. و اگر در ولایت غیر خدا باشی، هرگز التیام نخواهد یات آن زحمی که از گناه پیش آمده بود، هرگز لطمه و لگد گناه جبران نخواهد شد. «و یغفر ما دون ذلک لمن یشاء» اما کمتر و پایینتر از این، گناهان دیگر را برای هر که بخواهد، مورد مغفرت قرار میدهد. که البته خواست خدا هم کَترهای نیست. آن که توبه بکند، آن که جبران بکند، آن که به سوی خدا برود، او را خدا میخواهد که مورد مغفرت قرار بدهد، «و من یشرک بالله» ـ باز برمیگردد سرِ شرک ـ هر کسی برای خدا شریکی قائل شود و هماوردی، «فقد ضل ضلالا بعیدا» از راه هدایت، خیلی، خیلی دور گمراه شده است.
یک وقت هستش که از جاده شما گمر میشوید در بیابان؛ اما فقط یک کیلومتر جدا شدید. یک وقت در کویر از جاده گم میشوید و دهها کیلومتر از جاده جدا شدید، آسان نیست برگشتن از آن. تلاش بیشتری میخواهد، هوشیاری بیشتری میخواهد، راهنمای قویتری میخواهد. آن کسانی که برای خدا شرک ورزیدهاند، همین جور از راه راست و میانه و هدایت، خیلی، خیلی، خیلی دور شدند، «فقد ضل ضلالا بعیدا» دچار سرگشتگی و گمراهی بسی دوری شده است. «ان یدعون من دونه الا اناثا» یک روایتی در ذیل این کلمه هست که، کسانی که اهل حدیث هستند مراجعه کنند، ببینید، بنده نقل نمیکنم.
«ان یدعون من دونه الا اناثا» جز خدا هر آن چه را که میخوانند، جز زنانی چند نیستند. «و ان یدعون الا شیطانا مریدا» و نمیخوانند جز خدا، مگر شیطانی سرکش و دور از فضیلت و عاری از نیکی را. مَرید را ما اینجا سرکش معنا کردیم؛ اما نمیتوانید کنار سرکش، بنویسید عاری از نیکی و فضیلت، این هم یک معنای مرید است، «لعنة الله» شیطانی که مطرود خداست. «و قال»، از اول هم قرارش را شیطان با خدا گذاشته، جبهة شیطان با جبهة خدا به طور طبیعت و خصلت، آشتی پذیر نیستد. «و قال؛ طبع شیطان صفتها و شیطانها را دارد میگوید، همة شیطانها و طبقة شیطان، اساساً همین جورند، «و قال لاتخذن من عبادک نصیبا مفروضا» تعهد کرده و گفته است که من از بندگان تو ای خدا، نصیبی مقرر و سهمی مفروض برای خود جدا خواهم کرد؛ یعنی عدهای از بندگان تو را از راه راست به گمراهی میکشانم، عقل آنها را میگیرم، بینش و خرد آنها را کور میکنم، به جای اینکه ولایت تو باشند، تحت ولایت و فرمانروایی خود، آنها را در میآورم. «و لا ظلنهم» آنها را به شدت گمراه میکنم، «و لا منینهم» آنها را به شدت پایبند آرزوهای دور و دراز میکنم.
روی کلمة «لا منینهم» یک قدری تکیه کنید. آرزوهای دور و دراز، آنچه که یک انسان را از هر تلاشی در راه خدا باز میدارد. آرزوی ده سال دیگر با خوشی و راحتی و رفاه زیستن، آرزوی داماد کردن پسر بزرگ و عروس کردن دخترها، آرزوی بزرگ کردن این خانة کوچک و دو دربندی و سه دریندی کردن این مغازة یک دربندی، آرزوی رئیس و مدیر فلان دستگاه و تشکیلات شدن و فلانقدر پول گرفتن، آرزوی اینکه به پسرم بگویند آقای مهندس یا به خودم بگویند، آرزوهای دور و دراز. آرزوهایی که مثل سنگ آسیابی که بر گردن یک انسانی بیفتد، سر را خم میکند، پشت را دوتا می کند و انسان را به زانو در میآورد؛ آرزوهایی که اگر دندان طمعش را کندی انداختی دور، یکهو میبینی آزادی، میبینی سبکی، میبینی هیچ قید و بندی دست و پای تو را نبسته در راه خدا؛ «و لامنینهم» آنها را پایبند آرزوهای دور و دراز خواهم کرد.
و لامرنهم فلیبتکن آذان الانعمام» به آنها دستور خواهم داد تا گوش چهارپایان را بشکافند. نمونهای از یک سنت جاهلی و غلط ـ البته ممکن است راز و رمز بزرگتری در این جمله نهفته باشد. بنده خیلی روی این کلمه فکر نکردم. چندان مجال هم نداشتم که همة آنچه در این زمینه گفته شده، ببینم، شاید حرف نویی تویش باشد، البته امیدش را هم نداشتم خیلی. اما احتمال میدهم که یک حرف نوتر از آنچه که دارم عرض میکنم، در این کلمه باشد، شما هم فکر کنید ـ ظاهر قضیه این است، سنت جاهلی آن زمان، در زمان پیغمبر، حکم میکرد که گوش این حیوان را ببرند، قیچی کنند، بشکافند، تا اینکه به این وسیله، مثلاً فرض کنید رزق و برکت و سلامت رابرای او تأمین کنند. یک سنت جاهلیست. این را یک سمبلی برای سنتها و فکرها و شیوهها وبرنامههای غیر خدایی ذکر میکند اینجا. ببینید چقدر مسخره است، ببینید چقدر پوچ است این سنت، سنتهای شیطانی همهاش همین جور است. در نظر خودِ پیروان این سنت، که پوچ نیست، اما در نظر آدم عاقل پوچ است.
«و لآمرنهم» این جمله خیلی جالب است، «و لامرنهم فلیغیرن خلق الله» به آنها فرمان میدهم که خلقت و فطرت و سرشت خدایی را دگرگون کنند. آن انسانهایی که تحت فرمان من هستند، خدایا، آن کسانی که من از منطقة حکومت و ولایت، تو پروردگارا، صید میکنم و به شورهزار ولایت خود میبرم، دستور میدهم به آنها وادارشان میکنم تاخلقت و فطرت الهی را کنار بگذارند، دور بشوند از آن خط سیری که تو برای آنها معین کردی. قانون برای آنها میگذارم، قانون خلافت فطرت؛ دستور به آنها میدهم، دستور خلاف طبیعت، راه جلوی پایشان میگذارم، راهی که آنها را به سوی سرمنزلی غیر سرمنزل طبیعی انسانی میرساند، «و لامرنهم فلیغیرن خلق الله» دستور به آنها خواهم داد محققاً، تا به طور حتم و اکید، خلقت تو را، آفرینش تو را، فطرت خدا داده را دگرگون سازند. این عهد شیطان با خداست.
شیطان با خدا، پیمانش این جور پیمانی است، پیمان لج، و پیمان عناد در مقابل خدا. ما این جوریم خدا! همة شیطانها، این لوحة طومارِ برنامهشان است. همة شیطانهای عالم کارشان همین کار است. مطمئن باشید که اگر مردمی با فطرت و سرشت خداداد بخواهند زندگی کنند، شیطان نمیگذارد؛ شیطانی که بر آنان ولایت دارد، نمیگذارد، ممکن نیست بگذارد. و هر جوری باشد، آنهایی را که در ولایت او هستند، تحت ولایت و سیطرة او هستند، آنها را از آفرینش و فطرت خدایی دور میکند، چون بدون او، کارش نمیگذرد شیطان، شیطانیّتش لنگ میشود. لذا دنبالش، خدا میفرماید که ـ خطاب به من و شماست ـ «و من یتخذ الشیطان ولیا من دون الله» هر کسی که به جای خدا شیطان را به ولایت بپذیرد، «فقد خسر خسرانا مبینا» زیانی بسیار آشکار و نمایان کرده است، خسارت کرده. «یعدهم شیطان به اینها وعده میدهد، آیندهتان، عمرتان، زندگیتان؛ همه دروغ، «یعدهم و یمنیهم» و آنها را مبتلا به آرزوها و پندارهای دور و دراز میکند، «و ما یعدهم الشیطان الا غرورا» و شیطان جز غرور و فریب و دروغ، وعدهای به انسان نمیدهد.
سه شنبه بیست و هشتم ماه رمضان سال 1394در پیرامون ولایت (2)
3ـ هر ولایتی بجز ولایت خدا و جانشینانش، ولایت شیطان و طاغوت است. پذیرش ولایت شیطان موجب آن است که شیطان بر همهی نیروهای سازنده و آفرینندهای که در وجود آدمی نهاده شده، تسلط یافته و آنها را در مجرای هواها و هوسهای خویش درآورد. طاغوت از آنجا که جز برای بهرهمندیهای خود برای هیچ چیز دیگر اصالتی قائل نیست و منافع جامعه را جز از دریچهی سود شخصی نمینگرد و اساساً بنیادهای انسانی و امکانات وی در طبیعت، واقف نیست، رهبریاش برای جامعهی انسانی، منشاء زیان و خسارت و برباد رفتن بسی از انرژیهای ارزندهی اوست.
بر اثر همین بیاطلاعی و بیاعتنایی است که در جامعه و جهان تحت ولایت طاغوت انسانا از نور معرفت و انسانیت و از فروغ زندگی آفرین آئین خدا محروم مانده و در ظلمات جهل و هوس و شهوت و غرور و طغیان، محبوس و اسیر میگردند.
فاذا قرآت القرآن فاستعد بالله من الشیطان الرجیم ـ چون قرآن خواندی پس بخدا از آسیب شیطان مطرود، پناهنده شو.
انه لیس له سلطان علی الذین آمنوا و علی ربهم یتوکلون ـ محققا او را بر آن کسانیکه ایمان آوردهاند و بر پروردگارشان توکل و اتکا میکنند، تسلط و نفوذی نیست.
انما سلطانه علی الذین یتولونه ـ سلطه و نفوذ او فقط بر کسانی است که ولایت و فرمانروائی او را میپذیرند.
و الذین هم به مشرکون ـ و کسانی که او را شریک خدا قرار میدهند (و بخشی از ولایت خدا را بدو میسپارند). (سوره نحل: آیه 100ـ 98)
و من یشاقق الرسول من بعد ماتبین له الهدی ـ هر کس پس از آنکه راه هدایت بر او آشکار گشته است با پیامبر به ستیزه برخیزد.
و یتبع غیر سبیل المؤمنین ـ و راهی جز مسیر عمومی جامعهی ایمانی بپیماید.
نوله ما تولی ـ هر آن چیز (و هر آنکس) را که بولایت پذیرفته است، بر او ولی و فرمانروا میسازیم.
و نصله جهنم ـ و به دوزخش میافکنیم.
و ساءت مصیرا ـ و چه ناخوش سرانجامی است.
ان الله لایغفر ان یشرک به ـ محققا خداوند از کسی که برای او شریکی (در ولایت و فرمانرواییش) گرفته در نمیگذرد.
و یغفر ما دون ذلک لمن یشاء ـ و کمتر از آن را برای هر که بخواهد میبخشاید.
و من یشرک بالله فقد ضل ضلالا بعیدا ـ و هر آنکه برای خدا شریکی قائل بشود به گمراهی و گمگشتگی بس دور دچار شده است.
ان یدعون من دونه الا اناثا و ان یدعون الا شیطانا مریدا ـ سوای او جز زنانی چند و جز شیطانی سرکش را بکمک نمیخوانند. (بولایت نمیگزینند)
لعنه الله ـ شیطانی مطرود خداوند.
و قال لا تخذن من عبادک نصیباً مفروضا ـ که گفت (و عهد کرده که ) محققاً از بندگان تو بهره و سهی مقرر برای خود خواهم گرفت.
و لاضلنهم و لامنینهم ـ و محققاً آنان را گمراه خواهم کرد و بپندارها و آرزوهای دور و دراز سرگرمشان خواهم کرد.
ولامرنهم فلیبتکن اذان الانعام ـ و محققا به آنان فرمان میدهیم تا گوش چهار پایان را بشکافند. (نمونهای از پندارهاو مقررات جاهلانه ی غیر الهی)
و لامرنهم فلیغیون خلق الله ـ و محققاً فرمانشان میدهم تا آفرینش خدایی را دگرگون کنند (آدمیان را از مجرای فطرت خارج سازند)
و من یتخذ الشیطان ولیا من دون الله فقد خسر خسراناً مبینا ـ هر که شیطان را ولی و فرمانروای خویش سازد، بیتردید زیان و خسارتی نمایان کرده است.
یعدهم و یمنیهم ـ شیطان آنان را بوعده و آرزوهای دور و دراز سرگرم میسازد.
و ما یعدهم الشیطان الا غرورا ـ و شیطان بآنان جز وعدههای غرور انگیز و فریبنده نمیدهد. (سوره نساء ـ آیات 120 ـ 115)
الله ولی الذین آمنوا یخرجهم من الظلمات الی النور ـ خدا و فرمانروای مؤمنان است، آنان را از تاریکیهای (جهل، غرور، هوس، شرک، ظلم) نبوت (معرفت، دانش، حکمت) میکشاند.
و الذین کفروا اولیاءهم الطاغوت ـ و آنان که به آئین خدا کفر آوردند، اولیاء و فرمانروایانشان طاغوتهایند.
یخرجونهم من النور الی الظلمات ـ آنان را از روشنایی و فروغ دین و حکمت و فضیلتهای انسانی بتاریکیهای جهل و هوس میکشانند.
اولئک اصحاب النار هم فیها خالدون ـ آنان مصاحبان آتشاند و در آن جاودانهاند. (سوره بقره ـ آیه 257).
[1] ـ سوره مبارکه نساء / آیه 76
[2] ـ رتهای بر گردنم افکنده دوست میکشدهر جاکه خاطر خواه اوست
[3] ـ به پلی کپی انتهای جلسه مراجعه بفرمایید.
[4] ـ سوره مبارکه نساء / آیه 115
[5] ـ سوره مبارکه رعد / آیه 11
[6] ـ (د أ ب) عادت، خوی
[7] ـ حدیث شماره 27
[8] ـ این سه از بزرگان شیعیان کوفه محسوب میشدند. حبیب و مسلم خود را به کربلا رسانده و در رکاب امام حسین به شهادت رسیدند و سلیمان بعدها قیام توابین را به راه انداخت.
[9] ـ حدیث شماره 46
[10] ـ (غ د ر) حیله گر
[11] ـ نقاب، روی بند
[12] ـ ادامة عمامه که پس از گذراندن از زیر چانه، بر روی شانه میاندازند.
[13] ـ شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید / ذیل حکمت 475،
منم پسر بامداد و بالارونده از گردنهها هر گاه عمامهام را بردارم، مرا میشناسید.
[14] ـ مطابق سلیقه، مورد پسند
[15] اقبال لاهوری
[16] ـ سعدی
[17] ـ حدیث شماره 10، هر که ستمگری را یاری کند خدا همان ستمگر را بر او مسلط کند.
[18] ـ سوره مبارکه نحل / آیات 98 تا 100
[19] ـ سوره مبارکه نساء / آیات 115 تا 120