جلسه بیست و هفتم طرح کلی اندیشه اسلامی

فهرست مطالب

جلسة بیست و هفتم در پیرامون ولایت (2)

سه شنبه 28 رمضان المبارک 1353 شمسی

بسم الله الرحمن الرحیم

«فَإِذَا قَرَأْتَ الْقُرْآنَ فَاسْتَعِذْ بِاللّهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيمِ * إِنَّهُ لَيْسَ لَهُ سُلْطَانٌ عَلَى الَّذِينَ آمَنُواْ وَ عَلَى رَبِّهِمْ يَتَوَكَّلُونَ * إِنَّمَا سُلْطَانُهُ عَلَى الَّذِينَ يَتَوَلَّوْنَهُ وَ الَّذِينَ هُم بِهِ مُشْرِكُونَ»

سوره مبارکه نحل آیه 98 تا 100

فهمیدیم که هر مسلمانی و هر آن کسی که مدعی بندگی خداست، باید ولّی زندگی خود و فرمانروا و صاحب اختیار فعالیت­ها و نشاط­های سراسر دوران عمر خود را، از سوی خدا بداند، از خدا بخواهد، به آن ولّی­ای که خدا می­گمارد و معین می­کند، سر بسپارد، دست اطاعات به ولّی الله بدهد. خلاصة کلام، در همة فعالیت­های زندگی، فقط خدا و حاکم و فرمانروا بشناسد و هر آن کسی که خدا به جانشینی خود برگزیده است. البته این بحث را هم کردیم که آن کسانی که خدا آنها را به جانشینی خود برگزیده، چه کسانی هستند؛ و گفتیم که انبیایند و پس از انبیا، اولیایند. همان­هایی که شما به نام اولیا هم آنها را می­شناسید؛ یعنی حاکمان و فرمانروایان الهی. منها گفتیم که ولّی و حاکم الهی، یا با نام و نشان، هر دو معین می­شود، یا اینکه با نام معین نمی­شود، با نشان معین می­شود. اینها مطالبی بود که در ظرف بحث دیروز، شاید هم قدری در پریروز روشن شده. مطلب مورد نظر امروز این است که اگر کسی ولایت خدا را نپذیرد و زیر فرمان غیر خدا برود، اولاً خود این آدم چه حکمی دارد؟ ثانیاً این کار اسمش چیست؟ ثالثاً این عمل نتیجه­اش کدام است؟

اینها بحث­هایی است که عرض کردیم در پیرامون ولایت است. اگر چه وقتی پذیرفتیم در ذهنمان، قبول کردیم، بعد جزو اصول مسلمة علمیِ اسلام به شمار خواهد آمد. اگر چه در زمینة بحث دربارة اصل ولایت، این مسائل می­شود مسائل فرعی، پیرامون و جنبی، اما خودش اصولی­ست.

در قرآن کریم، هر ولایتی غیر از ولایت خدا را به عنوان ولایت طاغوت معرفی کرده­اند. آن کسی که تحت ولایت خدا نباشد، تحت ولایت طاغوت است. طاغوت یعنی چه؟ طاغوت از مادة طغیان است. طغیان یعنی سرگشی کردن، از آن محدوده و دایرة طبیعی و فطری زندگیِ انسان فراتر رفتن. مثلاً فرض بفرمایید انسانیت برای کامل شدن پدید آمده است، آن کسی که انسانیست را از کامل شدن بیندازد، طاغوت است. فرض بفرمایید انسان­ها باید با آیین خدا زندگی کنند، این یک امر فطریِ طبیعی و مطابق با سرشت انسان­هاست، اگر کسی انسان­ها را جوری بار بیاورد، کاری با آنها بکند، تصرفی روی آنها انجام بدهد که اینها با آیین غیر خدا زندگی بکنند، این آدم طاغوت است. انسان­ باید دائماً در جِدّ  و جهد و تلاش باشد، برای اینکه وجود خود را به ثمر برساند. هر عاملی که انسان را به عدم جدیت، به عدم تلاش کردن، به تنبلی، به راحت طلبی، به عاقبت جویی، تشویق و ترغیب بکند، او طاغوت است.

انسان­ها باید سر به فرمان خدا باشند، هر چیزی که انسان را از فرمان خدا کناری ببرد، خارج بکند، موجب شود انسان در مقابل خدا عصیان بورزد، او طاغوت است. پس طاغوت، اسم خاص نیست، که بعضی خیال می­کنند که طاغوت، اسم برای یک بّتی­ست. بله اسم بت است، اما آن بت، بت معینی نیست. گاهی آن بت، تو خودت هستی؛ گاهی آن بت، پول توست؛ گاهی آن بت، زندگی راحت طلبانة معمولی توست؛ گاهی آن بت، آن مراد توست؛ گاهی آن بت، آن کسی­ست که تو دستت را توی دست او گذاشتی و چشمت را بستی و سرت را پایین انداختی تا هر جا که تو را می­برد، ببرد. گاهی این بت، طلا و نقره است، بی­جان است، فلز است؛ گاهی هم انسان است، جاندار است، نظام اجتماعی­ست، قانون است؛ طاغوت، بنابراین، یک اسم خاص نیست ـ البته در زمینة طبقه بندی­های اجتماعی در بحث نبوت عرض کردم، آن جوری که آدم استنباط می­کند در میان آیات قرآنی، در کنار ملأ و مترفین و احبار و رهبان، طاغوت آن مقام بالاتر اینهاست. آن یک تعبیر دیگری­ست و جای دیگری­ست که فعلاً بحث دربارة آن نداریم ـ بنابراین هر کسی که از تحت ولایت خدایی خارج شد، ناگزیر در ولایت طاغوتی و شیطانی وارد شده است. شیطان و طاغوت با هم چه کاره­اند؟ آیا نسبتی دارند با هم؟ بله، از نسبت، بالاتر دارند.

شیطان، همان طاغوت است؛ طاغوت، همان شیطان است. آیة قرآن می­گوید این را، می­خواهم آیه را بخوانم برای استنتاج لفظی فقط، تا معلوم بشود که طاغوت مساوی­ست با شیطان. آیة قرآن می­فرماید که «الذین آمنوا یقاتلون فی سبیل الله»[1] آن کسانی که ایمان آورده­اند، مؤمن شده­اند، مقاتله و ستیزه­شان در راه خداست، «والذین کفروا یقاتلون فی سبیل الطاغوت» آن کسانی که به دین، کفر و انکار ورزیده­اند؛ مقاتله­شان، ستیزشان، جنگشان در راه طاغوت است. بعد می­فرماید که «فقاتلوا اولیاء الشیطان» با اولیا و هم جبهگان و پیوستگان و وابستگان شیطان ستیزه و مقابله و مقاتله بکنید، «ان کید الشیطان کان ضعیفا» که مکر شیطان، تدبیر شیطان، حیلة شیطان، ضعیف است. در این آیه می­بینید که طاغوت به جای شیطان و شیطان به جای طاغوت، نام برده شده­اند. شیطان هر عنصری­ست که از خارجِ از وجود آدمی، او را به کارهای شرارت آمیز و به کارهای فساد آمیز، به انحطاط، به پستی به زبونی به ظلم، به بدی، به کجی وا می­دارد؛ به او می­گویند شیطان.

شیاطین انس داریم، شیاطین جن داریم، شیطانی از خویشاوندان و زنان داریم، شیطانی از بزرگان داریم، شیطانی از افراد بیگانه داریم، شیطانی از احساسات داریم، به این می­گویند شیطان. یکی از مصداق­ها و نمونه­هایش، ابلیس است که در مقابل آدمِ صفی الله، قدِ مخالفت و استقلال علم می­کند و آن حرف­ها را می­زند و من و شما هر چه که در عمرمان لعنت می­کنیم، به آن بیچاره، شیطان اوّلی لعنت می­کنیم؛ در حالی که شیطان فقط او نبوده، از او شاید شروع نشده به او هم ختم نشده است. شیطان­ها إلی ماشاء الله در عالم زیادند. لمس هم می­شوند، به دست هم می­آیند، به چشم هم می­آیند، انسان با آنها گاهی معاشر هم هست. شیطان، شیطان است. هر چه که انسان را از راه خدا به سوی فساد و شرارت و بدی و انحطاط بکشاند، شیطان است.

هر ولایت غی خدایی، ولایت شیطانی و طاغوتی­ست. آن کسی که در تحت فرمان ولّی حقیقی زندگی نمی­کند، باید بداند که تحت فرمان طاغوت و شیطان زندگی می­­کند. ممکن است بپرسید آقا، تحت فرمان شیطان و طاغوت زندگی کردن و تن به فرمان او دادن، چه مفسده­ای مگر دارد؟ این هم یکی از نکات آیات امروز است. قرآن در این زمینه به ما چند جواب می­دهد.

جواب اول این است که اگر تن به ولایت شیطان دادی، شیطان بر تمام انرژی­های سازندة خلّاقِ آفرینندة ثمر بخشِ وجود تو مسلط خواهد شد. اولش این است، اگر چنانچه گردنت را بردی طرف شیطان و طاغوت، که ریسمان ولایتش را بر گردن تو بیندازد، دیگر از دست او خلاصی پیدا نخواهی کرد. هر چه در وجود تو، از نیرو و از ابتکار و از فعالیت­های سازنده و از جلوه­های درخشنده وجود دارد، تحت قبضة طاغوت و شیطان در خواهد آمد. وقتی که تو تمام وجودت در قبضة او درآمد، آن وقت او به آسانی می­تواند تو را در همان راهی که خودش می­خواهد به همان جایی که خودش می­خواهد، با همان وسیله ای که خودش می­خواهد، بکشاند و ببرد؛ و پیداست که شیطان و طاغوت انسان را به نور و معرفت و آسایش و رفاه و معنویت رهنمون نمی­شود. او برایش این چیزها هدف نیست برای شیطان و طاغوت، مصالح شخصی خودش هدف اوّلی­ست، و می­خواهد آنها را تأمین کند؛ پس تو را در راه مصالح شخصی خود به کار می­اندازد.

اگر دقت کنید، این سلسله­ای که عرض کردم، این کلمات و این جملات را، که حساب شده است، تحت هر جمله­ای معنایی هست، خواهید دید که چقدر با واقعیت­های تاریخی، از آغازی که ما از تاریخ خبری داریم تا امروز تطبیق می­کند. اگر تن به ولایت طاغوت دادی، تمام نیروها و انرژی­­ها و ابتکارها و استعداد­های تو در قبضة طاغوت واقع می­شود و وقتی که در قبضة طاغوت واقع شد، به سود تو به کار نمی­افتد، چون سود تو برای طاغوت و شیطان مطرح نیست. برای شیطان خود او مطرح است، مصالح او مطرح است، را او مطرح است. اگر چنانچه در آن راه و با آن مصالح، تو قربانی شد، شدی؛ تو گمراه شدی، شدی. اگر برای تأمین آن مصالح، لازم شد تو قربانی بشوی، باید بشوی؛ لازم شد و گمراه بشوی، باید بشوی، شیطان است دیگر، قدرت در اختیار اوست و تو هم که خودت را دادی به دست او، می­کشد هر جا که خاطر خواه اوست.[2]

این آیة قرآن است، این آیه­ای که از سورة نساء می­خوانم برایتان، بسیار آیة قابل توجه و قابل تدبری­ست. خود بنده با اینکه عادت ندارم. یعنی کمتر عادت دارم که قرآن را بدون توجه و تدبر بخوانم، گاهی که یک تدبر بیشتری اعمال می­شود و یک چیز تازه­ای در قرآن پیدا می­کنم و احساس می­کنم؛ بیشتر تأسف می­خورم که چرا ما باز هم کم در قرآن تدبر می­کنیم. این آیه­ای که اینجا نوشته­ایم، معنا کردیم، شرح هم می­دهم حالا.[3] «و من یشاقق الرسول من بعد ما تبین له الهدی»[4] هر کسی که با پیامبر با مخاصمت و ستیزه برخیزد پس از اینکه مسیر هدایت برای او روشن گردید، از پیغمبر جدا بشود، راهش را از راه نبوت، همان راهی که قبلاً برایتان ترسیم کردیم، منشعب کند، «و یتبع غیر سبیل المؤمنین» به غیر راه مؤمنان و جامعة اسلامی و هدف­های ایمانی راهی را پیروی بکند، خودش را از جمع مسلمانِ صحیح و با هدف و با جهت کنار بکشد، «نوله ما تولی» همان چیزی را که خودِ او بر گردن افکنده است، بر گردنش استوار می­کنیم. همان ولایتی را که خود او به دست خود پذیرفته است، رنگِ ثابت زندگیِ بیچاره­اش قرار می­دهیم. به دست خودش به آن منطقه رفته بود و آنجا سکنی گرفته بود، او را همان جا، پاشکسته می­کنیم، «ان الله لا یغیر ما بقوم حتی یغیروا ما بانفسهم»[5]. خود تو رفتی زمامت را دادی به شیطان، پس بگذار این زمام در دست شیطان بماند، این سنت ماست، این قانون آفرینش است. این برای این دنیایت، برای آن دنیایت چیست؟ «و نصله جهنم»؛ از اینجا هم که چشم بستی، یک سره خواهی رفت به سراغ دوزخ قهر پروردگار و عذاب جاودانة الهی. وقتی انسان به تاریخ نگاه می­­کند، می­بیند عیناً همین جور است.

این مسائل، مسائلی­ست که خیلی مهم است، اینها مسائلِ مهم اجتماعی است. ما روی قرآن، از دیدگاه این مسائل، خیلی کم کار کرده­ایم و اینها را با تاریخ اسلام خیلی کم تطبیق دادیم. و چقدر خوب است که افراد علاقه­مند به قرآن و صاحبِ تدبر، در مسائل اجتماعی و مخصوصاً تاریخی قرآن، بیشتر دقت و تدبر کنند؛ بعد اینها را با واقعیت­های تاریخی که تطبیق بدهند، معلوم می­شود که کدام تفسیرها و توجیه­­های تاریخی، مطابق با واقع است. این تکة تاریخی، یک تفسیری­ست برای این آیه. البته می­­دانید بنده دائم[6] نیست که در این گونه محافل مخصوصاً، تاریخ بگویم؛ امروز می­خواهم یک قدری تاریخ بگویم.

شهر کوفه از شهرهای خیلی عجیب تاریخ اسلام است. شما از کوفه چند جور خاطره به یاد دارید. اینهایی که می­گویم، تازگی ندارد راجع به کوفه. به یادتان هست که کوفه آنجایی­ست که امیر المؤمنین در میان همة کشورهای اسلامی و شهرهای وابسته به مملکت عظیم اسلامی، آنجا را برای خلافت خودش انتخاب کرد. این یک پوئن مثبت، به قول آقایان. باز خاطرتان هست که اهل کوفه در جنگ­های امیر المؤمنین شرکت کردند، جنگ جمل را اینها به پا یان رساندند، جنگ نهروان را اینها تمام کردند، در جنگ صفین هم، قبایل اطراف کوفه و بعضی از قبایل دیگر بودند و همین مردان جنگی آن شهر بودند که آن جنگ را به پایان رساندند و به آنجایی که رسید. باز یک جای دیگر به خاطرتان هست که همین مردم کوفه بودند که امیر المؤمنین از دست اینها گله و شکایت می­کرد که چرا وقتی می­گویم بیایید جنگ، نمی­آیید؟ باز همین­ها بودند که بزرگانشان، نامه نوشتند، رفتند خدمت امام حسن مجتبی صلوات الله علیه که آقا بیا، ما این شهر را دربست می­دهیم در اختیار تو و ایشان تشریف نیاوردند. باز همین­ها بودند که بزرگانشان نامه نوشتند به حسین بن علی علیه السلام که «انه لیس علینا امام»[7] امامی نداریم، پیشوایی نداریم، حاکمی نداریم و خدا این طاغیه را بر ما مسلط کرده، و شما بیا. و راست هم می­گفتند سلیمان بن صرد، حبیب بن مظاهر، مسلم بن عوسجه[8] و غیره ذلک. و باز همین­ها بودند که آمدند و در یک جنگ بسی نابرابر و نامتادلی، در مقابل حسین بن علی علیه السلام صف کشیدند و آن فاجعه انجام گرفت. باز همین­ها بودند که بعد از اندکی، یک ماجرایی در تاریخ به وجود آوردند که در تاریخ اسلام جزو نمونه­های بسیار نادر و پرشکوه است؛ ماجرای توابین. آمدند رفتند به قصد اینکه بروند جان فشانی کنند و توبة نرسیدن به ماجرای عاشورا و واقعة کربلا. باز همین­ها بودند که غالب انقلاب­های زمان بنی امیه و زمان بنی عباس، بذرش در میان آنها کاشته می­شده و سبز می­شده و به ثمر می­رسیده؛ چقدر فدایی دادند، بروز دادند. و باز همین­ها بودند که می­بینید سستی­ها و تنبلی­ها و ضعف­ها و ناتوانی­های روحی و فکری، در آنها در بعضی از قضایا به چشم می­خورد.

این چیست مگر؟ این آدم­ها مگر دو جور، دو روحیه، دو رو داشتند؟ همان­هایی که زینب کبری به آنها می­گوید: «یا اهل الکوفة یا اهل الختل و الغدر»[9] مردمان غدّاری[10] آنها را یاد می­کند. این یک مسئله­ای­ست، مسئلة کوفه یک مسئله­ای­ست. به نظر من مطالعة روی کوفه و یک بحثی دربارة روان شناسی شهر کوفه در تاریخ، بسیار بحث جالبی است، اگر کسی اهل این کار باشد. متخصصین، جامعه شناس­ها، روان­شناس­ها بنشینند راجع به کوفه صحبت کنند، فکر کنند، بحث کنند، ببینند این چه موجود عجیبی است؛ یک جا آن همه شگفتی از لحاظ نشان دادن جلوه­های عظیم انسانی، یک جا این همه سستی و تنبلی و بی­عرضگی. چیست مگر؟ دو طبقه­اند کوفی­ها؟ دو جنبه و دو رو دارد جامعة کوفه؟ کوفه یک منطقه­ای است که زیر فرمان کلمات متینِ رسایِ امیرالمؤمنین، آن چنان ساخته و آب دیده شده، که هر چه می­پرورد، هر چه سبز می­کند این مزرع، یک سبزه، یک چروریده و یک نهالِ قابل تربیت است. اصلاً زمینه و آب و هوا انسان ساز است. لذا مردان بزرگِ حماسه آفرین تاریخ شیعه، از همه جا بیشتر، حتی از مدینه بیشتر در کوفه­اند. بر اثر چه؟ بر اثر تعلیمات و تلقینات امیر المؤمنین در مدت همان چهار سال. شوخی نیست، مثل علی بن ابی طالبی در یک شهر حکومت کند. درست است که این حکومت، در ظرف چهار سال، در سطح جهان اسلام ناکام بوده، اما در سطح کوفه مسلماً کامیاب بوده است. در جامعة کوفه مسلماً تأثیرات شگرف و عجیبی داشته است. کوفه بنابراین شده یک مهد تشیع، زادگاه اصالت­ها و فضیلت­های شیعی. درست است؟

اما هر جا که زادگاه اصالت­هاست، لازم نیست که همة کسانی که آنجا هستند، افراد اصیل و با فضیلت و ایده آلی باشند. یک طبقة مردم، همیشه در یک جامعة پر شور و پر خروش، نمایشگر شور و خروش آن جامعه هستند. در میان میلیون­ها نفر آدم، گاهی چند ده هزار، حتی چند هزار انسان، یک عمل قهرمانانه­ای از خودشان انجام می­دهند که نام آن چند میلیون، به قهرمانی و شور آفرینی و حماسه آفرینی در دنیا ثمر می­شود. یک طبقه در میان مردم کوفه بودند که اینها جالب بودند. نه که یک طبقه به اصطلاح جامعه شناسانه، نه؛ یک قشری، یک جمعی، یک گروهی، یک رگه­ای از مردم این جوری­ بودند. اما تودة مردم، عامة مردم، مثل مردم­ همه جای دیگر بودند، بدتر نبودند. مثل مردم مشهد، مثل مردم تهران، مثل مردم اصفهان، مثل مردم مدینه، مثل مردم جاهای دیگر. اما چون آن گروه اندک، در آن گوشة مملکت اسلامی، یعنی کوفه، مایة رعب و هراس حکومت­های زمان بودند؛ همیشه­ بدترین عناصر، رذل­ترین فرماندارها، پست­ترین آدم­های خودشان را، نوکرها و جلادهای خودشان را می­گماشتند بر سر آن شهر، و کاری با آن مردم می­کردند ـ چه از لحاظ شدت عمل و اختناق، چه از لحاظ تبلیغات مسموم، چه از لحاظ ترویج فقر و بیچارگی میان آنها ـ که تودة مردم به طور ناخودآگاه، بی توجه، یک کشش بیشتری به طرف فساد و انحطاط پیدا کنند.

برای خاطر چه می­کردند؟ برای خاطر آن گروه مبارز، آن گروه زبده­ای که در این شهر بود و در شهر­های دیگر نبود. برای خاطر اینکه بکوبند زمینه­ای را که این انسان­های پاکِ پاک نهادِ بزرگ، ممکن بود بتوانند از آن استفاده بکنند. برای خاطر اینکه آنها نتوانند استفاده بکنند، می­رفتند زمینه را به کلی خراب می­کردند. تبلیغات مسموم می­کردند، مردم را در فشار می­گذاشتند، در اختناق می­گذاشتند، مردم را از لحاظ مالی ضعیف می­کردند، خلاصه با انواع وسایل، مردم شهر کوفه را در یک شرایطی قرار می­دادند که دیگرِ مردم شهرها در آن شرایط، نبودند. و بر اثر همین بود که عامة مردم، تحت تأثیر فعالیت­هایِ دستگاه­هایِ ظالمِ جائرِ غدّار، یک کارهایی از ایشان سر می­زد که این کارها ناشایست بود؛ اما منشأش بدی مردم آن شهر نبود. این یک شرح کوتاهی راجع به کوفه. در این زمینه اگر کسانی بتوانند فکر کنند مطالعه کنند، در تاریخ، به نظر من چیزهای جالبی گیرشان می­آید.

می­خواهم آیه را معنا کنم برایتان. حجاج بن یوسف را خلیفة اموی، عبدالملک، فرستاد کوفه، چون می­دانست که هیچ کس چون حجاج از عهدة مردمِ شورش­گرِ حماسه آفرینِ کوفه برنمی­آید. جلاد ترین و پست­ترینِ نوکرهای خودش را فرستاد و او حجاج بن یوسف بود. حجاج بن یوسف آمد، نیمة شب وارد شهر شد، کسی نفهمید که حجاج آمده است، حاکم قبلی را هم مردم ظاهراً بیرون کرده بودند، یا مثل بیرون کردن. یک صد نفر مرد شمشیر زن یا سی، چهل نفر، همراهش آورده بود (امروز می­خواهیم تاریخ بگوییم. بنده وقتی تاریخ می­گویم کمتر خسته می­شوم. روزهای آخر ماه رمضان است، بنده هم خسته، شما هم خسته؛ می­خواهم تاریخ بگوییم.) آمد آدم­هایش را اطراف مسجد کوفه، که در آن زمزمة محرابیان و متحجدان و مقدسان به گوش می­رسید، گماشت. خودش هم یک گوشه، کناری در میان جمعیت خزید. دستورهای لازم را به غلامانش و نوکرانش داد.

مردم در مسجد کوفه، اولِ اذان صبح، جمع آمدند، گرد آمدند تا نماز صبح را با امام بخوانند. برای عبادت و نماز آمدند. اما معلوم می­شود، آن چنان که باید، آگاهانه عبادت نمی­کردند. دلیلش هم همینی­ست که عرض می­کنم. حجاج بن یوسف آمد. بدون اینکه مردم بفهمند که وارد مسجد شده که برای چه آمده و چه منظوری دارد. آمد از لابه­لای جمعیت خزید، بدون اینکه جلب توجه کسی را بکند یک دفعه خودش را انداخت روی منبر، رفت آن بالا. مسجد کوفه را هم دیده­اید چقدر بزرگ است. مردم اول ملتفت نشدند. این هم نشسته بود روی منبر، بدون اینکه یک کلمه حرف بزند. یک دفعه یک نفر سرش را بلند کرد، دید حجاج روی منبر است، البته نشناخت. گفت این کیه روی منبر؟ قیافة عجیبی هم درست کرده است. عمامه­ای از خز و سرخ رنگ بر سر بسته، لثامی[11] هم روی صورت بسته، یعنی این تحت الحنک[12] عمامه­اش را باز کرده، تا روی بینی بسته، به طوری که فقط چشم­های او پیداست. دیدند هیکل عجیبی­ست. مرد مسلحی با شمشیر و عبا و عمامة قرمز رنگ این جوری روی منبر، در مسجد کوفه، نشسته؛ و سکوت، جلب توجه مردم شد. این به آن گفت، آن به این گفت، یک دفعه تمام این جمعیتی که متفرق بودند در مسجد، چشمشان افتاد و توجهشان جلب شد. و یواش یواش کشانده شدند به طرف منبر، ببینند این کیست.

درست توجه کنید آیة قرآن چه می­گوید. «نوله ما تولی»، می­گوید آن  کسی که از راه ایمان و مؤمنین، به کناری برود، بندی را که به گردنش افکنده است، دور گلویش قرص می­کنیم. خب تو مسلمان بودی، روی منبر مسجدت یک آدمی نشسته که نمی­شناسی­اش. چرا می­روی آنجا می­نشینی؟ می­رفتی بالا، می­گفتی آقا شما کی هستید؟ خودتان را معرفی کنید؟ نفر اول، نفر دوم، نفر سوم از او سؤال می­کردید. اگر این سؤال را می­کردند، وضع جور دیگری بود. اینها سستی به خرج دادند. اینها حالت بی­ارادگی وضعف نفس به خرج دادند، نشستند تا او حرف بزند.

بعد که دید همة مردم دارند به او نگاه می­کنند، گفت: گویا مردم کوفه مرا نمی­شناسند. مردم نگاهی به هم کردند، خب، معلوم بود نمی­شناسند. گفت بنده الآن خودم را به شما معرفی می­کنم. عمامه را از سرش برداشت. این لثام هم برداشته شد. یک نگاهی کرد به مردم، یک شعر عربی خواند،

انا ابن جلا و طلاع الثنایا                    اذا اضع العمامة تعرفونی[13]

عمامه­ام را که بردارم، مرا می­شناسید. بعضی نگاه کردند ـ یک بار دیگر این سابق آمده بود کوفه ـ یکی، دو نفر گفتند به نظرم حجاج است. پچ پچ حجاج، حجاج، حجاج پیچید. مردم یکهو وهمشان برداشت، ترسشان برداشت که حجاج آمده، روی منبر نشسته است. گفت: بله، حجاج، بله بله درست فهمیدید. مردم حالا با حال رعب نشسته­اند. اینجا، یک نفر با خدش نمی­گوید که خب بابا، حجاج یک مرد، من همیک مرد؛ او بالا نشسته، من هم پایین، هر چه او دارد من هم دارم. مردم ضعفِ نفسشان گرفت اینجا.

گفت که: ای مردم کوفه من سرهایی را می­بینم که مانند میوة رسیده، بر گردن­ها آویخته شده و وقت چیدنش رسیده است. می­بینم لازم است یک مقداری سر از این تن­ها جدا بشود. مردم بیشتر مرعوب شدند با اظهارات ایشان که پوچ بود، تو خالی بود. خب حجاج با بمب اتم که کوفه نرفته بود، اگر بمب اتم هم داشت که منفجر نمی­کرد؛ چون اگر منفجر می­کرد، کسی نمی­ماند تا این بر آنها حکومت بکند؛ لازم بود یک عده­ای زنده بمانند، همه را که نمی­کشت. اگر همه را می­کشت، بر چه کسی حکومت می­کرد؟ بر در و دیوار؟ چه لذتی دارد؟ برود در بیابان حکومت کند؟ این مطلب را مردم فکر نمی­کردند.

گفت: می­بینم سرها بر گردن­ها آوزیزان است. وقت چیدن و جدا کردنش رسیده. خب من حالا تشخیص می­دهم که سر چه کسی را باید چید. بلند شو غلام. غلامش را صدا زد، غلامش بلند شد، روی منبر ایستاد. گفت: نامة امیر المؤمنین را بخوان برای آقایان. غلام نامة امیر المؤمنین را، البته می­دانید که امیر المؤمنین یعنی جناب عبدالملک مروان! نامة عبدالملک مروان ـ خلیفه ـ را باز کرد و بنا کرد خواندن. اولش این بود: بسم الله الرحمن الرحیم، من امیر المؤمنین عبدالملک بن مروان الی اهل الکوفه، یا اهل الکوفة سلام علیکم. ای اهل کوفه سلام بر شما. تا اینجا را خواند، یک دفعه حجاج رو کرد به غلام، گفت: آرام بگیر. آرام گرفت. رو کرد به مردم، گفت: خیلی بی تربیت شدید شما. امیر المؤمنین دارد به شما سلام می­کند، شما جواب سلامش را نمی­دهید. غلام از سر بخوان. غلام بنا کرد از سر خواندن، من امیر المؤمنین عبدالملک بن مروان الی اهل الکوفة، یا اهل الکوفه سلام علیکم. یک دفعه از تمام مسجد صدا بلند شد: و علی امیرالمؤمنین سلام. جواب سلامش را دادند. حجاج یک تبسم رضایت بخشی بر لبانش نقش بست، در دلش گفتش که کار تمام شد. و واقعا هم کار تمام شد. کار مردم کوفه همان جا تمام شد.

«و من یقاقق الرسول من بعد ما تبین له الهدی و یتبع غیر سبیل المؤمنین نوله ما تولی» حجاج را قبول کردید؟ به سلام امیر المؤمنین او، که امیر الکافرین و امیر الفاسقین است، جواب گفتید، خیلی خب، حالا که می­خواهید او را، حجاج برای شما. حالا که شما باب[14] حجاجید، خدا با معجزه، حجاج را برنمی­دارد، و زین العابدین علیه السلام را به جای او بگذارد. همان حجاج برای شما، تا وقتی که دیگر حجاج را نخواهید. تا وقتی که خود شما حجاج را می­پسندید، همة زندگی شما و فکر شما و روح شما در اختیار حجاج خواهد بود. این سنت عالم آفرینش است، سنت تاریخ است.

این تاریخ است. خیلی دوست می­داشتم که ده تکه تاریخی دیگر بگویم برایتان؛ عوض بیست و هفت روز گذشته که تاریخ برایتان نگفتم. تاریخ درس است.

خوش تر آن باشد که وصف دلبران          گفته آید در حدیث دیگران[15]

تاریخ، تفسیرِ قرآن است. قرآن را در تاریخ پیدا کنید. و بدانید که

مرد خردمندِ جهاندیده را              عمر دوبایست در این روزگار

تا به یکی تجربه­ اندوختن            با دگری تجربه بردن به کار[16]

و تجربة تاریخ، همان عمر قبلی ماست. در تاریخ دقت کنید، با تاریخ یک خرد­ه­ای مأنوس بشوید. اما بکوشید که از تاریخ، آنچه که در دلش هست، بگیرید. صرفاً به یک قصه سرودن، یک داستان گفتن، اکتفا نکنید از تاریخ. ببینید چه می­خواهی بگوید تاریخ برای ما. ماجرای حجاج چه به ما می­گوید در تاریخ؟

بد نیست این کلمه را هم اضافه کنم که همین حجاج، به دست همان کسانی که این فجایع را برای خاطر آنها انجام می­داد، با فجیع­ترین وضعی خودش را به درک رفت. این هم بد نیست بدانید که «من اعان ظالما سلطه الله علیه»[17] این هم یک سنت دیگر است. تاریخ را ببینید که چه درسی برای ما دارد، چه حرفی برای ما دارد، چه پیامی، چه پندی. با کمال دقت در تاریخ غور کنیم؛ آن وقت خواهیم دید که آیة قرآن برای ما معنا می­شود. بنده این تاریخ را گفتم، ارتباط و اتصالش با آیة قرآن، به عهدة ذهن خود شما.

آیات را معنا کنم برایتان. «فذا قرأت القرآن»[18] چون خواندی قرآن را، «فاستعذ بالله من الشیطان الرجیم» پس از آسیب شیطان مطرود، به خدا پناهنده شو. حالا که قرآن را خواندی، حالا که معارف اسلامی را آموختی، ای برادر، تا حالا که نمی فهمیدی، حالا که فهمیدی، خود را از آسیب شیطانی که می­خواهد تو قرآن را ندانی و نفهمی، محفوظ بدار. یعنی چه محفوظ بدار؟ سعی کن معرفت قرآنی­ای که در دل تو انباشته است، از تو نستاند. راه عمل را او راه فهمِ بیشتر را بر تو نبندد؛ «فاستعذ بالله» پناهنده شو به خدا، «من الشیطان الرجیم» از شیطان مطرود، «انه لیس له سلطان». مگر می­توانم به خدا پناهنده بشوم؟ مگر می­توانم از شر شیطان بگریزم؟ بله، «انه لیس له سلطان علی الذین آمنوا و علی ربهم یتوکلون» همانا شیطان را، قدرت شر آفرین فساد آفرین را، تسلط و نیرویی نیست بر آن کسانی که مؤمن بشوند به الله و بر الله توکل و اتکا کنند. آن کسانی که تحت ولایت خدا خودشان را قرار می­دهند و می­کوشند و می­شتابند به سوی منطقة ولایت الله، شیطان بر اینها تسلطی ندارد.

«انما سلطانه علی الذین یتولونه» همانا تسلط شیطان بر آن کسانی­ست که ولایت او را پذیرفته­اند. تسلط حجاج بر آن کسانی­ست که سخن درشت او را پذیرفته­اند. ریسمان گردن خود را با دست خود به دست او داده­اند. «انما سلطانه» فقط و فقط قدرت و سلطة شیطان، «علی الذین یتولونه» بر آن کسانی­ست که ولایت او را پذیرفته­اند، «والذین هم به مشرکون» و آن کسانی که او را شریک برای خدا گرفته­اند. «و من یشاقق الرسول» آن کسی که جدایی کند، ستیزه­گری کند با پیامبر، «من بعد ما تبین له الهدی» بعد از آنی که راه هدایت برای او روشن و نمایان شد، از راه پیامبر جدا بشود، به تههد ایمانِ اظهارِ نبوت و ایمان به نبوت و شهادت بر نبوت، تن و گردن نسپرد، «و یتبع غیر سبیل المؤمنین» و پیروی کند راهی جز راه مؤمنان راستین را، «نوله ما تولی» هر آن چیز و هر آن کس را که به ولایت پذیرفته است، بر او ولّی و فرمانروا می­سازیم، «نوله» فرمانروای او می­سازیم، ولّی او می­سازیم، «ما تولی» هر آنچه را که خود او به ولایت پذیرفته است، «و نصله جهنم» و سرازیرش می­کنیم در دوزخ، «و ساءت مصیرا» و چه بد فرجام و سرانجامی­ست دوزخ.

«ان الله لا یغفر ان یشرک به»[19] خدا نمی­گذرد از آن که به او شرک ورزیده شود. برگردید به بحث توحید و معنای توحید و شرک، ببنید شرک چیست؟ توحید کدام است؟ و آنی که خدا از آن نمی­گذرد، چه گناهی­ست که خدا از آن نمی­گذرد؟ «ان الله لا یغفر ان یشرک به». اگر بخواهیم باریک­تر و دقیق­تر بشوم، باز هم حرف هست. خدا مغفرت خود را شامل حال آن کسی که شرک را پذیرفته است، نمی­فرماید. آن کسی که مشرک شده، در ولایت غیرِ خدا داخل شده، منطقة نفوذ خدا را به غیر خدا سپرده، آن جراحت­هایی را که از گناه و از نافرمانی، و از بدی و بدبختی و نابسامانی بر روح ا و نشسته است، هرگز التیام نخواهد یافت؛ یعنی مغفرت پیدا نمی­کند. معنی مغفرت این است دیگر، شرح دادم برایتان. غفران گناه، یعنی هموار شدن و التیام یافتن آن جراحتی که بر اثر گناه و خطا و لغزش و انحراف در روح انسان به وجود می­آید. وقتی که هموار شد، مغفرت و غفران شامل حالش شده؛ وقتی آن زخم و ناراحتی که از ناحیة بد عملی، بد مسیری، از راه خدا نرفتن بر روح تو وارد آمده بود، خوب شد، آن وقت تو مغفور شدی؛ غفران یعنی این. و اگر در ولایت غیر خدا باشی، هرگز التیام نخواهد یات آن زحمی که از گناه پیش آمده بود، هرگز لطمه و لگد گناه جبران نخواهد شد. «و یغفر ما دون ذلک لمن یشاء» اما کمتر و پایین­تر از این، گناهان دیگر را برای هر که بخواهد، مورد مغفرت قرار می­دهد. که البته خواست خدا هم کَتره­ای نیست. آن که توبه بکند، آن که جبران بکند، آن که به سوی خدا برود، او را خدا می­خواهد که مورد مغفرت قرار بدهد، «و من یشرک بالله» ـ باز برمی­گردد سرِ شرک ـ هر کسی برای خدا شریکی قائل شود و هماوردی، «فقد ضل ضلالا بعیدا» از راه هدایت، خیلی، خیلی دور گمراه شده است.

یک وقت هستش که از جاده شما گمر می­شوید در بیابان؛ اما فقط یک کیلومتر جدا شدید. یک وقت در کویر از جاده گم می­شوید و ده­ها کیلومتر از جاده جدا شدید، آسان نیست برگشتن از آن. تلاش بیشتری می­خواهد، هوشیاری بیشتری می­خواهد، راهنمای قوی­تری می­خواهد. آن کسانی که برای خدا شرک ورزیده­اند، همین جور از راه راست و میانه و هدایت، خیلی، خیلی، خیلی دور شدند، «فقد ضل ضلالا بعیدا» دچار سرگشتگی و گمراهی بسی دوری شده است. «ان یدعون من دونه الا اناثا» یک روایتی در ذیل این کلمه هست که، کسانی که اهل حدیث هستند مراجعه کنند، ببینید، بنده نقل نمی­کنم.

«ان یدعون من دونه الا اناثا» جز خدا هر آن چه را که می­خوانند، جز زنانی چند نیستند. «و ان یدعون الا شیطانا مریدا» و نمی­خوانند جز خدا، مگر شیطانی سرکش و دور از فضیلت و  عاری از نیکی را. مَرید را ما اینجا سرکش معنا کردیم؛ اما نمی­توانید کنار سرکش، بنویسید عاری از نیکی و فضیلت، این هم یک معنای مرید است، «لعنة الله» شیطانی که مطرود خداست. «و قال»، از اول هم قرارش را شیطان با خدا گذاشته، جبهة شیطان با جبهة خدا به طور طبیعت و خصلت، آشتی پذیر نیستد. «و قال؛ طبع شیطان صفت­ها و شیطان­ها را دارد می­گوید، همة شیطان­ها و طبقة شیطان، اساساً همین جورند، «و قال لاتخذن من عبادک نصیبا مفروضا» تعهد کرده و گفته است که من از بندگان تو ای خدا، نصیبی مقرر و سهمی مفروض برای خود جدا خواهم کرد؛ یعنی عده­ای از بندگان تو را از راه راست به گمراهی می­کشانم، عقل آنها را می­گیرم، بینش و خرد آنها را کور می­کنم، به جای اینکه ولایت تو باشند، تحت ولایت و فرمانروایی خود، آنها را در می­آورم. «و لا ظلنهم» آنها را به شدت گمراه می­کنم، «و لا منینهم» آنها را به شدت پایبند آرزوهای دور و دراز می­کنم.

روی کلمة «لا منینهم» یک قدری تکیه کنید. آرزوهای دور و دراز، آنچه که یک انسان را از هر تلاشی در راه خدا باز می­دارد. آرزوی ده سال دیگر با خوشی و راحتی و رفاه زیستن، آرزوی داماد کردن پسر بزرگ و عروس کردن دخترها، آرزوی بزرگ کردن این خانة کوچک و دو دربندی و سه دریندی کردن این مغازة یک دربندی، آرزوی رئیس و مدیر فلان دستگاه و تشکیلات شدن و فلان­قدر پول گرفتن، آرزوی اینکه به پسرم بگویند آقای مهندس یا به خودم بگویند، آرزوهای دور و دراز. آرزوهایی که مثل سنگ آسیابی که بر گردن یک انسانی بیفتد، سر را خم می­کند، پشت را دوتا می­ کند و انسان را به زانو در می­آورد؛ آرزوهایی که اگر دندان طمعش را کندی انداختی دور، یکهو می­بینی آزادی، می­بینی سبکی، می­بینی هیچ قید و بندی دست و پای تو را نبسته در راه خدا؛ «و لامنینهم» آنها را پایبند آرزوهای دور و دراز خواهم کرد.

و لامرنهم فلیبتکن آذان الانعمام» به آنها دستور خواهم داد تا گوش چهارپایان را بشکافند. نمونه­ای از یک سنت جاهلی و غلط ـ البته ممکن است راز و رمز بزرگ­تری در این جمله نهفته باشد. بنده خیلی روی این کلمه فکر نکردم. چندان مجال هم نداشتم که همة آنچه در این زمینه گفته شده، ببینم، شاید حرف نویی تویش باشد، البته امیدش را هم نداشتم خیلی. اما احتمال می­دهم که یک حرف نوتر از آنچه که دارم عرض می­کنم، در این کلمه باشد، شما هم فکر کنید ـ ظاهر قضیه این است، سنت جاهلی آن زمان، در زمان پیغمبر، حکم می­کرد که گوش این حیوان را ببرند، قیچی کنند، بشکافند، تا اینکه به این وسیله، مثلاً فرض کنید رزق و برکت و سلامت رابرای او تأمین کنند. یک سنت جاهلی­ست. این را یک سمبلی برای سنت­ها و فکرها و شیوه­ها وبرنامه­های غیر خدایی ذکر می­کند اینجا. ببینید چقدر مسخره است، ببینید چقدر پوچ است این سنت­، سنت­های شیطانی همه­اش همین جور است. در نظر خودِ پیروان این سنت، که پوچ نیست، اما در نظر آدم عاقل پوچ است.

«و لآمرنهم» این جمله خیلی جالب است، «و لامرنهم فلیغیرن خلق الله» به آنها فرمان می­دهم که خلقت و فطرت و سرشت خدایی را دگرگون کنند. آن انسان­هایی که تحت فرمان من هستند، خدایا، آن کسانی که من از منطقة حکومت و ولایت، تو پروردگارا، صید می­کنم و به شوره­زار ولایت خود می­برم، دستور می­دهم به آنها وادارشان می­کنم تاخلقت و فطرت الهی را کنار بگذارند، دور بشوند از آن خط سیری که تو برای آنها معین کردی. قانون برای آنها می­گذارم، قانون خلافت فطرت؛ دستور به آنها می­دهم، دستور خلاف طبیعت، راه جلوی پایشان می­گذارم، راهی که آنها را به سوی سرمنزلی غیر سرمنزل طبیعی انسانی می­رساند، «و لامرنهم فلیغیرن خلق الله» دستور به آنها خواهم داد محققاً، تا به طور حتم و اکید، خلقت تو را، آفرینش تو را، فطرت خدا داده را دگرگون سازند. این عهد شیطان با خداست.

شیطان با خدا، پیمانش این جور پیمانی است، پیمان لج، و پیمان عناد در مقابل خدا. ما این جوریم خدا! همة شیطان­ها، این لوحة طومارِ برنامه­شان است. همة شیطان­های عالم کارشان همین کار است. مطمئن باشید که اگر مردمی با فطرت و سرشت خداداد بخواهند زندگی کنند، شیطان نمی­گذارد؛ شیطانی که بر آنان ولایت دارد، نمی­گذارد، ممکن نیست بگذارد. و هر جوری باشد، آنهایی را که در ولایت او هستند، تحت ولایت و سیطرة او هستند، آنها را از آفرینش و فطرت خدایی دور می­کند، چون بدون او، کارش نمی­گذرد شیطان، شیطانیّتش لنگ می­شود. لذا دنبالش، خدا می­فرماید که ـ خطاب به من و شماست ـ «و من یتخذ الشیطان ولیا من دون الله» هر کسی که به جای خدا شیطان را به ولایت بپذیرد، «فقد خسر خسرانا مبینا» زیانی بسیار آشکار و نمایان کرده است، خسارت کرده. «یعدهم شیطان به اینها وعده می­دهد، آینده­تان، عمرتان، زندگی­تان؛ همه دروغ، «یعدهم و یمنیهم» و آنها را مبتلا به آرزوها و پندارهای دور و دراز می­کند، «و ما یعدهم الشیطان الا غرورا» و شیطان جز غرور و فریب و دروغ، وعده­ای به انسان نمی­دهد.

سه شنبه بیست و هشتم ماه رمضان سال 1394در پیرامون ولایت (2)

3ـ هر ولایتی بجز ولایت خدا و جانشینانش، ولایت شیطان و طاغوت است. پذیرش ولایت شیطان موجب آن است که شیطان بر همه­ی نیروهای سازنده و آفریننده­ای که در وجود آدمی نهاده شده، تسلط یافته و آنها را در مجرای هواها و هوسهای خویش درآورد. طاغوت از آنجا که جز برای بهره­مندیهای خود برای هیچ چیز دیگر اصالتی قائل نیست و منافع جامعه را جز از دریچه­ی سود شخصی نمینگرد و اساساً بنیادهای انسانی و امکانات وی در طبیعت، واقف نیست، رهبری­اش برای جامعه­ی انسانی، منشاء زیان و خسارت و برباد رفتن بسی از انرژیهای ارزنده­ی اوست.

بر اثر همین بی­اطلاعی و بی­اعتنایی است که در جامعه و جهان تحت ولایت طاغوت انسانا از نور معرفت و انسانیت و از فروغ زندگی آفرین آئین خدا محروم مانده و در ظلمات جهل و هوس و شهوت و غرور و طغیان، محبوس و اسیر میگردند.

فاذا قرآت القرآن فاستعد بالله من الشیطان الرجیم ـ چون قرآن خواندی پس بخدا از آسیب شیطان مطرود، پناهنده شو.

انه لیس له سلطان علی الذین آمنوا و علی ربهم یتوکلون ـ محققا او را بر آن کسانیکه ایمان آورده­اند و بر پروردگارشان توکل و اتکا میکنند، تسلط و نفوذی نیست.

انما سلطانه علی الذین یتولونه ـ سلطه و نفوذ او فقط بر کسانی است که ولایت و فرمانروائی او را میپذیرند.

و الذین هم به مشرکون ـ و کسانی که او را شریک خدا قرار میدهند (و بخشی از ولایت خدا را بدو میسپارند). (سوره نحل: آیه 100ـ 98)

و من یشاقق الرسول من بعد ماتبین له الهدی ـ هر کس پس از آنکه راه هدایت بر او آشکار گشته است با پیامبر به ستیزه برخیزد.

و یتبع غیر سبیل المؤمنین ـ و راهی جز مسیر عمومی جامعه­­ی ایمانی بپیماید.

نوله ما تولی ـ هر آن چیز (و هر آنکس) را که بولایت پذیرفته است، بر او ولی و فرمانروا میسازیم.

و نصله جهنم ـ و به دوزخش می­افکنیم.

و ساءت مصیرا ـ و چه ناخوش سرانجامی است.

ان الله لایغفر ان یشرک به ـ محققا خداوند از کسی که برای او شریکی (در ولایت و فرمانرواییش) گرفته در نمیگذرد.

و یغفر ما دون ذلک لمن یشاء ـ و کمتر از آن را برای هر که بخواهد میبخشاید.

و من یشرک بالله فقد ضل ضلالا بعیدا ـ و هر آنکه برای خدا شریکی قائل بشود به گمراهی و گمگشتگی بس دور دچار شده است.

ان یدعون من دونه الا اناثا و ان یدعون الا شیطانا مریدا ـ سوای او جز زنانی چند و جز شیطانی سرکش را بکمک نمیخوانند. (بولایت نمیگزینند)

لعنه الله ـ شیطانی مطرود خداوند.

و قال لا تخذن من عبادک نصیباً مفروضا ـ که گفت (و عهد کرده که ) محققاً از بندگان تو بهره و سهی مقرر برای خود خواهم گرفت.

و لاضلنهم و لامنینهم ـ و محققاً آنان را گمراه خواهم کرد و بپندارها و آرزوهای دور و دراز سرگرمشان خواهم کرد.

ولامرنهم فلیبتکن اذان الانعام ـ و محققا به آنان فرمان میدهیم تا گوش چهار پایان را بشکافند. (نمونه­ای از پندارهاو مقررات جاهلانه ی غیر الهی)

و لامرنهم فلیغیون خلق الله ـ و محققاً فرمانشان میدهم تا آفرینش خدایی را دگرگون کنند (آدمیان را از مجرای فطرت خارج سازند)

و من یتخذ الشیطان ولیا من دون الله فقد خسر خسراناً مبینا ـ هر که شیطان را ولی و فرمانروای خویش سازد، بی­تردید زیان و خسارتی نمایان کرده است.

یعدهم و یمنیهم ـ شیطان آنان را بوعده و آرزوهای دور و دراز سرگرم میسازد.

و ما یعدهم الشیطان الا غرورا ـ و شیطان بآنان جز وعده­های غرور انگیز و فریبنده نمیدهد. (سوره نساء ـ آیات 120 ـ 115)

الله ولی الذین آمنوا یخرجهم من الظلمات الی النور ـ خدا و فرمانروای مؤمنان است، آنان را از تاریکیهای (جهل، غرور، هوس، شرک، ظلم) نبوت (معرفت، دانش، حکمت) میکشاند.

و الذین کفروا اولیاءهم الطاغوت ـ و آنان که به آئین خدا کفر آوردند، اولیاء و فرمانروایانشان طاغوتهایند.

یخرجونهم من النور الی الظلمات ـ آنان را از روشنایی و فروغ دین و حکمت و فضیلتهای انسانی بتاریکیهای جهل و هوس میکشانند.

اولئک اصحاب النار هم فیها خالدون ـ آنان مصاحبان آتش­اند و در آن جاودانه­اند. (سوره بقره ـ آیه 257).

[1] ـ سوره مبارکه نساء / آیه 76

[2] ـ رته­ای بر گردنم افکنده دوست                  می­کشدهر جاکه خاطر خواه­ اوست

[3] ـ به پلی کپی انتهای جلسه مراجعه بفرمایید.

[4] ـ سوره مبارکه نساء / آیه 115

[5] ـ سوره مبارکه رعد / آیه 11

[6] ـ (د أ ب) عادت، خوی

[7] ـ حدیث شماره 27

[8] ـ این سه از بزرگان شیعیان کوفه محسوب می­شدند. حبیب و مسلم خود را به کربلا رسانده و در رکاب امام حسین به شهادت رسیدند و سلیمان بعدها قیام توابین را به راه انداخت.

[9] ـ حدیث شماره 46

[10] ـ (غ د ر) حیله گر

[11] ـ  نقاب، روی بند

[12] ـ ادامة عمامه که پس از گذراندن از زیر چانه، بر روی شانه می­اندازند.

[13] ـ شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید / ذیل حکمت 475،

منم پسر بامداد و بالارونده از گردنه­ها                هر گاه عمامه­ام را بردارم، مرا می­شناسید.

[14] ـ مطابق سلیقه، مورد پسند

[15] اقبال لاهوری

[16] ـ سعدی

[17] ـ حدیث شماره 10، هر که ستمگری را یاری کند خدا همان ستمگر را بر او مسلط کند.

[18] ـ سوره مبارکه نحل / آیات 98 تا 100

[19] ـ سوره مبارکه نساء / آیات 115 تا 120

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها