جلسه بیست و هشتم طرح کلی اندیشه اسلامی

فهرست مطالب

جلسة بیست و هشتم در پیرامون ولایت (3) (هجرت)

چهارشنبه 29 رمضان المبارک 1353 شمسی

بسم الله الرحمن الرحیم

«وَمَن يُهَاجِرْ فِي سَبِيلِ اللّهِ يَجِدْ فِي الأَرْضِ مُرَاغَمًا كَثِيرًا وَ سَعَةً وَ مَن يَخْرُجْ مِن بَيْتِهِ مُهَاجِرًا إِلَى اللّهِ وَ رَسُولِهِ ثُمَّ يُدْرِكْهُ الْمَوْتُ فَقَدْ وَ قَعَ أَجْرُهُ عَلى اللّهِ وَ كَانَ اللّهُ غَفُورًا رَّحِيمًا»

سورة مبارکه نساء آیه100

مسئلة هجرت مربوط می­شود به مسئلة ولایت، با آن وسعتی که مسئلة ولایت را ما اینجا مطرح کردیم. و گفتیم که ولایت عبارتست از ایجاد رابطه و پیوند مستحکمی در میان عناصر صف مؤمن با یکدیگر و قطع هر گونه وابستگی میان صف مؤمن با صف غیر مؤمن؛ و در مرتبة بعدی، ایجاد رابطه­ای بس قوی و نیرومند، میان همة افرادِ صف مؤمن با آن نقطة مرکزی و قدرت متمرکز، که ادارة جامعة اسلامی به عهدة اوست؛ یعنی امام، یعنی ولّی، حاکم، پیشوا. آن وقت در کنار این، بحث کردیم که ولّی و پیشوا کیست در جامعة اسلامی. جواب ما را قرآن داد، «انما ولیکم الله و رسوله و الذین آمنوا الذین یقیمون الصلاة و یؤتون الزکاة و هم راکعون»[1]، که اشاره کردیم به ماجرای امیراالمؤمنین صلوات الله علیه. اگر ما ولایت را توانستیم با این وسعت بفهمیم و مسئله را در حد مسائل فرعی ولایت و درجة دوی ولایت خلاصه نکنیم، آن چنانی که بعضی، بدون توجه خلاصه می­کنند، آن وقت مسئلة هجرت یکی از دنباله­های مسئله ولایت خواهدشد. چرا این جور می­گوییم؟ برای خاطر اینکه اگر لازم باشد هر انسانی در ولایت خدا و ولّی خدا زندگی بکند ـ که این را اصل ولایت به ما می­آموخت ـ اگر پذیرفتیم که می­باید انسان همة نیروهایش، همة نشاط­های جمعی وفکری و روانی او، با ارادة ولّی الهی و والی مِن قبل الله[2] به کار بیفتد و خلاصه، انسان باید با جمیع عناصر وجودش بندة خدا باشد، نه بندة طاغوت؛ اگر این مطالب را ما قبول داریم و می­پذیریم، پس ناچار، این را هم باید قبول کنیم که اگر یک جایی وجود ما و هستی ما و همة نیروها و نشاط­های ما، تحت فرمانِ ولایت الهی نبود، بلکه تحت فرمان ولایت طاغوتی و شیطانی بود، تعهد الهی ما این است که ما خودمان را از قید و بند ولایت طاغوت رها کنیم، نجات بدهیم، آزاد کنیم و برویم تحت سایة پر میمنت ولایتِ الله. خارج شدن از آن ولایت ظالم و و ارد شدن به آن ولایت عادل، اسمش هجرت است. می­بینید که مسئله هجرت، یکی از مسائلی­ست که در دنبالة ولایت مطرح است. لذا ما اول بحث گذاشتیم «چهار»؛ یعنی در پیرامون ولایت، سه مطلب را قبلاً ذکر کردیم، این مطلب چهارم است.

چرا باید انسان را تحت ولایت طاغوت و شیطان بگریزد؟ این سؤالی که مطرح می­کنم، بسیار قابل توجه است. دلم می­خواهد وقتی من سؤال را مطرح می­کنم، شما دوستانی که می­شنوید، فوراً همین سؤال من را در لابراتوار ذهنتان، آن چنان تجزیه و تحلیل کنید، که بتوانید یک جوابی بر طبق آموخته­ها و اندوخته­های اسلامی و مذهبی به آن بدهید. بعد اگر جواب شما، با جواب من ـ جوابی که من خواهم داد ـ یکی نبود و مغیر بود، آن وقت، جای صحبت من و شما باقی­ست. سؤال این است: آیا نمی­توان در ولایت طاغوت بود و مسلمان بود؟ آیا نمی­شود ما فرض کنیم؛ یک مسلمانی را که تحت ولایت شیطان زندگی بکند، اما بندة رحمان زندگی بکند؟ چیزی می­شود یا نه؟ آیا ممکن است در آنجایی که، بر سراسر آفاق و مناطق زندگی انسان، یک عامل غیر الهی، مشغول فرمانروایی­ست؛ جسم انسان را یک عامل غیر الهی دارد اداره می­کد، فکر انسان­ها را یک عامل غیر الهی دارد اداره می­کند، روحیه و عواطف و احساساتِ افراد جامعه را همان عامل دارد به این سو و آن سو می­کشاند؛ در حالی که انسان در قبضة قدرت این چنین عوامل طاغوتی و شیطانی زندگی می­کند؛ در عین حال بندة خدا باشد، مسلمان باشد؛ آیا چنین چیزی ممکن است یا ممکن نیست؟ خواهش می­کنم این را شما در صدد جواب بربیایید. نمی­خواهد بلند جواب بدهید، در مغزتان برای این سؤال جوابی آماده کنید، ببینید می­شود یا نمی­شود؟ برای اینکه ما بدانیم می­شود یا نمی­شود، باید یک قدری خود این سؤال را تحلل کنیم، تفسیر کنیم، تا جواب روشن بشود. ما می­پرسیم، آیا می­تواند کسی تحت ولایت شیطان باشد و مسلمان باشد، یا نمی­تواند؟ این دو تا سؤال، در حقیقت یک سؤال است که از دو جزء ترکیب یافته است؛ ما این دو جزء را درست تجزیه کنیم و ببینیم که معنایش چیست.

جزء اول این است که کسی تحت ولایت شیطان باشد. یعنی چه تحت ولایت شیطان باشد؟ ولایت مگر یعنی چه؟ آن معنایی که ما برای ولایت از آیات قرآن استفاده کردیم، اگر چنانچه آن معنا را، که مستند به چندین آیة قرآن بوده بگذاریم در کنار این جملة «ولایت شیطان»، آن وقت معلوم می­شود که ولایت شیطان یعنی چه؟ ولایت شیطان معنایش این است که شیطان ـ به همان معنای کلیِ شیطان که بارها گفتم ـ بر تمام نیروها و استعداد­ها و ابتکارها و کارها، در وجود آدمی مسلط باشد. آنچه انسان انجام می­دهد، در آن خط مشیی باشد که شیطان معین کرده است، آنچه می­اندیشد، در آن راهی باشد که شیطان مایل است یا ترسیم می­کند؛ مثل آدمی که در جریان یک رودخانه­ای افتاده باشد. یک آب تندی دارد در بستر سیلی از کوهسار می­آید، یک نفر آدم می­افتد توی این رودخانه، البته مایل نیست که به صخره­های تنومند و تناور اصابت بکند و سرش بشکند، البته مایل نیست که با این آب برود و توی باتلاق بیفتد، البته مایل نیست که در لابه­لای امواج این آب خفه بشود و غرق بشود؛ اما با اینکه مایل نیست، این جریان تندِ آب، او را دارد بی­اختیار می­برد. دست و پا هم می­زند، خود را به این طرف آن طرف هم می­چسباند، به هر چیزی هم متشبّث می­شود، اما جریان آب، جریان تندی­ست، بی­اختیار او را می­برد.

ولایت طاغوت و ولایت شیطان، یک چنین چیزی است؛ لذا آیة قران می­فشرماید: «و جعلنا هم ائمة یدعون الی النار»[3] پیشوایان و رهبرانی وجود دارند که پیروان و افراد تحت فرمان خود را به طرف آتش دوزخ می­کشانند، به طرف بدبختی می­کشانند. آیة دیگر قرآن می­فرماید که «الم تر الی الذین بدلوا نعمت الله کفرا و احلوا قومهم دار البوار* جهنم یصلونها و بئس القرار»[4] آیا نمی­نگری به آن مردمی که نعمت پروردگار را کفران کردند؟ این نعمتی که کفران کردند، چه بوده؟ همه چیزی می­تواند باشد. نعمت قدرت، که مظهر قدرت پروردگار است، قدرت­های دنیوی، نعمت سر رشته داری و ادارة امور هزاران انسان، نعمت در دست داشتن استعدادها و اندیشه­ها و نیروها  و انرژی­های فراوان از انسان­ها، اینها همه­اش نعمت است، این سرمایه­هایی­ست که می­توانست برای انسانیت منشأ خیر باشد.

انسان­هایی که در اختیار آن مردمی که در این آیه مورد اشاره هستند، قرار گرفته­اند، می­توانستند این انسان­ها، انسان­های بزرگی باشند، می­توانستن بندگان زبدة خدا باشند، می­توانستند به عالی­ترین مدارج کمال برسند؛ اینها این نعمت­ها را کفران کردند، در راهی که باید، به کار نینداختند. بعد دنبالش می­فرماید که «و احلوا قومهم دار البوار» خودشان به درک، قوم خود را و مردم تحت فرمان خود را هم به  دیار نیستی و نابودی و هلاکت کشاندند، «جهنم یصلونها» و کشانیدند به جهنم، که در آن سرازیر و افکنده خواهند شد، «و بئس القرار» و چه بد جایگاه و محل استقراری­ست.

این آیه را موسی بن جعفر صلوات الله علیه برای هارون خواندند، به هارون فهماندند که تو همان کسی هستی که قومت را و خودت را به بدترین منزلگاه و هلاکت­بارترینِ جایگاه­ها خواهی افکند. برای هارون صریحاً این معنا را خواندند موسی بن جعفر. سؤال کرد مگر ما کافریم؟ منظورش این بود که یعنی ما معتقد به خدا و به پیغمبر و به دین نیستیم؟ امام علیه السلام در جوابش این آیه را خواندند تا بفهمانند به او که کافر فقط آن کسی نیست که راست و صاف و صریح می­گوید نه خیر خدا نیست، نه خیر قرآن دروغ است یا پیغمبر مثلاً افسانه است، این یک جور کافر است و این بهترین نوع کافر است که صریحاً حرف خودش را می­زند و آدم او را می­شناسد و موضع گیری خودش را با او درست تنظیم می­کند.

کافرِ بدتر آن کسی­ست که این نعمت­های عظیمی را که در اختیار اوست، کفران می­کند، در غیر مجرای صحیحش به کار می­افکند؛ نه فقط خود را، که همة انسان­های تحت فرمان خود را می­کشاند به جهنم. ولایت طاغوت، یک چنین چیزی است.

آن کسی که تحت ولایت طاغوت زندگی می­کند، در حقیقت او گویی اختیاری از خود ندارد. نمی­گویم به کلی بی اختیار است ـ حالا آیة قرآن را که معنا کردیم، تفسیر مطلب روشن می­شود در قرآن ـ اما در جریانِ سیل دارد می­رود. می­خواهد دست و پایی بزند، نمی­تواند. می­خواهد از راه جهنم برگردد، می­بینید همة اطراف دارند به طرف جهنم می­روند، او را هم از این طرف بروی؛ جمعیت بی­اختیار تو را مثل پر کاهی می­برد. می­خواهد خوب باشد، خوب زیست کند، انسان زندگی کند، مسلمان بماند و مسلمان بمیرد، نمی­تواند؛ یعنی جریان اجتماعی او را دارد می­کشد و می­برد، آن چنان می­برد که دست و پایی هم نمی­تواند بزند. نمی­تواند دست و پا بزند، دردناک­تر این است که گاهی نمی­تواند بفهمند حتی.

این ماهی­هایی که در دریا صیدشان می­کنند، نمی­دانم دیدید یا نه. گاهی هزاران ماهی در میان یک توری دارند کشانده می­شوند به طرف ساحل، از آن وسط­های دریا، از چند کیلومتری دریا، این تور دارد همة اینها را می­کشد جلو، ملتفت نیستید. اگر به آن ماهی بگویی: کجا می­روی؟ فکر می­کند دارد مقصدی را با اختیار می­رود؛ اما در واقع بی­اختیار است، مقصد او همان جاست که مقصد آن صیادِ صاحبِ تور است.

این تور نامرئیِ نظام جاهلی، آن چنان انسان را می­کشد، آن چنان به طرف­­هایی که هدایت کنندگان آن تور مایلند، آدم را می­کشاند که آدم نمی­فهمد کجا می­رود. گاهی هم خیال می­کند که دارد می­رود به طرف سر منزل سعادت و رستگاری، غافل از اینکه نه، دارد می­­رود به «جهنم یصلونها و بئس القرار».

خب، این ولایت، ولایت طاغوت است، ولایت شیطان است. این جملة اول، از دو جمله­ای که سؤال از آن تشکیل می­شد. گفتیم آیا می­توان در ولایت طاغوت زیست و مسلمان زیست؟ می­توان؟ حالا در ولایت طاغوت زیستن را فهمیدیم اجمالاً یعنی چه. تفصیلش را هم اگر بخواهیم بفهمیم، می­توانیم برگردیم باز به تاریخ.

شما ببینید در زمان بنی امیه و بنی عباس، چقدر عالّم اسلام با نشاط حرکت کرده، ببینید چه موج عظیمی از معلومات و دانش­ها در میان جامعة اسلامی آن روز پدید آمده، چه اطبای بزرگی پیدا شدند، چه متر جمان عظیمی در آن روزگار قحطِ زبان دانی و معرفت­های عمومی جهانی، در عالم اسلام پیدا شدند و آثار عظیم فرهنگ­های قدیمی را به عربی ترجمه کردند و نشر دادند در میان مسلمان­­ها. در همة رشته­ها، از تاریخ و از حدیث و از علوم طبیعی و از طب و از نجوم و حتی از هنرهای زیبا و ظریف، مسلمان­ها آن روز شدند جزو نمونه­های بسیار برجسته؛ درست است؟ به طوری که الآن هم وقتی یک آدمی مثل مثلا «گوستا و لوبون»[5] فرانسوی یا فلان نویسنده و مستشرق دیگر، که چشمش به همین ظواهر فقط خیره می­شود، وقتی نگاه می­کند، قرن­های دوم و سوم و چهارم اسلامی را قرن تشعشع اسلام می­داند. «آدام مِتز»[6] ، یک کتابی نوشته به نام تمدن اسلام در قرن چهارم هجری، یک مرثیه خوانی عجیبی می­ک ند در این تمدنی که به نظر او عظیم است. یک تمدن عظیمی در قرن چهارم هجری تشریح می­کند. یک نفر مستشرق فرانسوی، یک مستشرق اروپایی، به طور کلی، وقتی که نگاه می­کند به آن قرن­های سوم و چهارم و دوم هجری، هنوز چشم­هایش خیره می­ماند. برای چیست این؟ برای خاطر این است که فعالیت­ها و انرژی ها و نشاط­های عجیبی در آن روز، از جامعة اسلامی بروز کرده، اما من از شما سؤال می­کنم، آیا این همه نشاط و فعالیتی که آن روز انجام گرفت، بالمآل به سود جامعة اسلامی و انسانیت تمام شد؟ می­پرسم از شما.

ده قرن دارد از آن روزگار میگذرد. تعصبی نداریم نسبت به آن روزگار. در مقابل دنیای غیر مسلمان می­توانیم بگوییم که بله، عالَم اسلام بود که آن دانشگاه­ها را به وجود آورد، عالم اسلام بود که آن فلسفه را درست کرد، عالم اسلام بود که چنین و چنان در طبابت و در طبیعیات کرد. اما بین خودمان، الحق و الانصاف، آن همه نیرو و انرژی، به جا و به موقع و به سود انسانیت و به سود جامعة اسلامی تمام شد؟ جامعة اسلامی بعد از ده قرن، از آن میراث چه دارد؟ و چرا ندارد؟ چرا ندارد؟ چرا آن ثروت علمی و فرهنگی برای ما نمانده؟ چرا ما به عنوان یک جامعه­­ای که ده قرنِ پیشمان آن همه تشعشع داشته، امروز در دنیا نمی­درخشیم و جلوه نمی­کنیم؟ چرا؟ آیا جز به این است که آن همه نشاط و فعالیت، اگر چه فعالیت­ انسانی بود، اما زیر نگین طاغـوت بود؟ گفت:

من آن نگین سلیمان به هیچ نستانم                    که گاه گاه بر او دست اهرمن باشد[7]

این اهرمن­ها بودند که با جامعة اسلامی بازی کردند. اگر هم گفتند، ترجمه کردند، برای خاطر این بود که در ترجمه بنویسند در زمان حکومت حضرت خلیفة چندم عباسی، منصور یا هارون یا مأمون؛ برای اینکه نام خودشان را بالا ببرند. اگر به جای این همه فعالیت طبیعی و ریاضی و نجومی و ادبی و فقهی و تجویدی وغیره، اجازه می­دادند که حکومت علوی سرِ کار بیاید، اجازه می­دادند که امام صادق سرِ کار بیاید، نشاط­ها و نیروها را امام صادق در اختیار بگیرد، ولو از لحاظ علمی، از لحاظ ادبی، از لحاظ این مسائلی که امروز دنیا به آنها می­بالد و افتخار می­کند، صد سال هم عقب می­ماندند، باز به سود انسانیت بود. انسانیت رشد می­کرد، اسلام گل می­کرد، انرژی­ها و استعدادها در راه صحیح به کار می­رفت. کتاب ترجمه کنند، طب و پیشرفت علمی را به منتها درجه برسانند، اما از لحاظ اخلاقی و اخلاق اجتماعی، آن قدر ضعیف باشند که اختلاف طبقاتی آنها هنوز هم جزوِ افسانه­های تاریخ به شمار بیاید؟

عیناً مثل تمدن کثیف ننگین دنیای معاصر ما. قدرت­های بزرگ جهانی می­بالند به اکتشافات علمی­شان، می­بالند به اختراعات محیّر العقولشان، کلاه گوشة افتخارشان را به خورشید می­رسانند[8] که ما فلان دارو را کشف کردیم، فلان فرمول را به وجود آوردیم، فلان کار را کردیم، این از لحاظ علمی؛ اما از لحاظ انسانی و اخلاقی، هنوز ثروت های افسانه­ای در کنار گرسنگی­ها و فقرهای افسانه­ای­ست، هنوز بهره­مندی یک درصد بسیار کوچک در دنیا، از امتیازاتی که برای میلیون­ها انسان گرسنه است در کشورهای محروم، وجود دارد. اینها به این می­بالند، و این عیناً همان وضع تمدن عظیم اسلامی­ست در قرن دوم و سوم و چهارم؛ همین مطلب است، آن روز هم همین جور بود. پیشرفت علمی بسیار، اما اشرافی­گری و تعیّش و بی­خبری از فضیلت­ها و انسانیت­ها و اصالت­ها؛ اختلاف طبقاتی به نحو شدید، گرسنگی­های مرگ­آور در مقابل سیری­های مرگ­آور، در آن روز هم به چشم می­خورد و دیده می­شد. بر اثر چه بود این بدبختی­ها؟ چرا جامعة اسلامیِ آن روز با آن همه نشاط و فعالیت عملی­اش، نتوانست گلی در بوستان فضیلت­ها و انسانیت­ها باشد؟ چرا؟

الآن هم وقتی که ما بگردیم در تاریخ قرن دوم و سوم هجری، آن کسانی که می­توانیم نامشان را همراه با شرف و افتخار، یاد بکنیم، آن کسانی که می­توانیم اسمشان را در لیست مردان افتخار آفرین عالم، تحویل مقامات جهانی بدهیم، آن کسانی هستند که با همان نظام متمدن، به شدت جنگیدند؛ مُعلی بن خُنیس[9] است که در بازار به دارش می­کشند و می­کشند، یحی بن امّ طویل است که دست و پایش را قطع می­کنند و زبانش را می­برند، محمد بن ابی عُمیر[10] است که صد تازیانه به او می­زنند، یحیی بن زید[11] است که او را در کوه­های خراسان در هجده سالگی می­کشند، زیدبن علی است که چهار سال جنازه­اش را روی دار نگه می­دارند. آن کسانی که ما امروز می­توانیم نامشان را با افتخار بدهیم به لیست چهر­ه­های افتخار آفرینِ جهان بشریت، اینهایند، و اینها آن روز با این تمدن پر شکوهی که آقای گوستار آفرینِ جهان بشریت، اینهایند، و اینها آن روز با این تمدن پرشکوهی که آقای گوستاولوبون از آن یاد می­کند و اسم می­برد، هیچ رابطه­ای نداشتند؛ بلکه ضد آن تمدن بودند. پس می­بینید که وقتی ولایت طاغوت و شیطان بر جامعه­ای، بر انسان­هایی حکم فرمایی می­کند و زمام کارشان را در دست دارد؛ انرژی­هایشان به کار می­افتد، استعدادهایشان به جریان می­افتد، اما چه جور؟ آن جوری که امروز در دنیای متمدن به کار افتاده و آن جوری که در ده قرن، یازده قرنِ پیش در عالم اسلام به کار افتاده بود. آن جوری که در منطق­ها و ارزش­های اصیل و معیارها و میزان­های انسانی، یک پول سیاه قیمت ندارد، این ولایت طاغوت است.

آن وقت در ولایت طاغوت، مسلمان زیستن می­شود؟ مسلمان زیستن چیست آقا؟ مسلمان زیستن، یعنی تمام امکانات و انرژی­ها و نیروها و قدرت­ها و استعدادهای یک انسان، دربست در اختیار خدا بودن. همه چیزشان، مالشان در اختیار خدا، جانشان در اختیار خدا، فعالیت و حرکت روزانه­شان در اختیار خدا، خواب شب­شان در اختیار خدا، اندیشه و فکرشان در اختیار خدا. آیا مثالی می­توانید برایش بزنید؟ بله. هم در اجتماعاتی به صورت جامعه و مدنیت مثال داریم، هم در گروه مثال داریم؛ در گروه­های عصیانگری که از نظام­های طاغوتی آمدند بیرون و گریختند و هجرت به سوی خدا کردند، مثال داریم.

اولّی، مثل جامعة مدینه، در زمان حیات پیغمبر. در زمان حیات پیغمبر، جامعة مدینه، یک جامعة بندة خدا بود. یک جامعة مسلمان بود. آنجا هر قدمی که برمی­داشتی، در راه خدا بود. آنجا یهودی و مسیحی­اش هم تحت فرمان اسلام اگر زندگی می­کرد، زندگی اش، زندگی اسلامی بود. در جامعة اسلامی، یهودیِ تحت ذمّه[12] هم، مسیحیِ تحت ذمّه اسلام هم، در راه اسلام حرکت می­کند. از لحاظ اعمال شخصی، یهودی­ست، اما از لحاظ یک عضو اجتماعی، یک مسلمان است. خیلی مسلمان­تر از آن مسلمانی که در نظام جاهلی زندگی می­ کند. در زمان پیغمبر، پول در راه خدا، شمشیر در راه خدا، زبان در راه خدا، فکر و اندیشه در راه خدا، هر کاری که از یک انسان برمی­آید، در راه خدا بود؛ عواطف و احساسات در راه خدا؛ این برای یک جامعه. در زمان امیر المؤمنین هم، کم و بیش همین جور بود. برای خاطر اینکه امیر المؤمنین صلوات الله علیه خودش از این جهت که حاکم الهی و ولّی خد بود، با پیغمبر فرقی نداشت؛ اما وارث بد جامعه­ای بود. وارث نابسامانی­ها بود، وارث پریشانی­ها بود، و خود پیغمبر هم اگر به جای امیر المؤمنین بود و بعد از بیست و پنج سال آمده بود، مسلّم با همان مشکلات امیر المؤمنین رو به رو بود؛ این در اجتماعات.

و اما در گروه­ها، گروه شیعیان اطراف ائمه علیه السلام در طول تاریخ. ماه رمضان تمام شد ما به بحث امامت به تفصیل نرسیدیم، وإلا دنبال بحث ولایت، بحث امامت را می­کردم. آن وقت اگر می­توانستیم این بحث را بکنم، به شما می­گفتم که شیعه در زمان ائمه چه جور واحدی بوده. نشان می­دادیم که امام علیه السلام روابط و مناسباتش با شیعه و شیعه، روابط و مناسباتش با جامعة پیرامون خودش از چه قرار بوده؛ این معلوم می­شد. حالا به طور اجمال عرض می­کنم. شیعه به ظاهر در نظام طاغوتی زندگی می­کرد، اما در باطن درست در جهت ضد نظام طاغوتی حرکت می­کرد. مثل آن گروه بسیار اندکی که با حسین بن علی صلوات الله علیه بودند در کربلا. اینها درست این سیل را شکافته بودند و آمده بودند در خلاف مسیری که سیل آنها را هدایت می­کرد. بنابراین در تاریخ یک نمونه­هایی داریم. هم در جامعه، هم در گروه­ها. اما افراد معمولی، به طور کلی فرد، نمی­تواند مسلمان باشد؛ به طور کلی وجودش، امکاناتش، انرژی­هایش، همة قوّه­ها و نیروهایش و استعدادهایش، تحت فرمان خدا باشد؛ در حالی که در آن چنان جامعه­ای که قبلاً ترسیم کردم ـ جامعة طاغوتی ـ زندگی بکند، چنین چیزی ممکن نیست. اگر در محیط طاغوتی و نظام ظاغوتی، یک نفر زندگی بکند، یک کسری از مسلمانی­اش بالاخره در راه طاغوت است، یک بخشی از زندگی­اش بالاخره بندة طاغوت است، صد در صد بندة خدا نمی­تواند باشد.

حدیث شریفی در کافی با چندین عبارت نقل شده است. کتاب اصول کافی شریف، که از معتبرترین و قدیمی­ترین کتب شیعه است، این حدیث را با چند زبان نقل کرده، اینی که من می­خوانم یکی از آن چند زبان است. می­توانند آقایان مراجعه کنند به کافی، کتاب الحجة، ظاهراً عنوان بابش هم این باشد: باب من دان الله عزو جل بغیر امام من الله؛[13] می­فرماید از قول امام علیه السلام و امام از قول خدا، که خدای متعال فرموده: «لاعذبن کل رعیة فی الاسلام دانت بولایة کل امام جائر لیس من الله و ان کانت الرعیة فی اعمالها برة تقیة و لاعفون عن کل رعیة فی الاسلام دانت بولایة کل امام عادل من الله و ان کانت الرعیة فی انفسها ظالمة مسیئة»[14] عجیب حدیثی است این. این حدیث می­گوید آن مردمی که تحت ولایت ولی الله زندگی می­کنند، اهل نجاتند؛ اگرچه در کارهای شخصی و خصوصی، قصورها و تقصیرها و گناه­هایی هم گاهی داشته باشند، آن مردمی که تحت ولایت شیطان و طاغوت زندگی می­کنند، اهل بدبختی و عذابند؛ اگر چه در کارهای شخصی، در اعمال خصوصی، اهل نیکوکاری و کارهای خوب هم باشند؛ این خیلی عجیب است. البته عرض کردم چند زباناست و همة زبان­ها همین معنا را می­دهد. حدیث هم در اصول کافی­ست. تازه مراجعه نکردم، به نظرم می­رسد ـ چون بنده غالباً سند احادیث را هم مقیدم نگاه کنم ـ فکر می­کنم سندش هم سند خوبی بود مدتی پیش دیدم الآن یادم نیست.

بنده تشبیه می­کردم همیشه این حدیث را، می­گفتم مثل اینکه ماشینی شما سوار شدید، به قصد مثلاً فلان نقطة معین، به قصد نیشابور؛ اگر چنانچه این ماشین دارد طرف نیشابور می­رود، شما حتماً به هدف می­رسید، اگر این ماشین به جای اینکه برود طرف نیشابور، دارد می­رود مثلاً طرف سرخس، طرف قوچان، خب مسلّم است که شما به هدف نمی­رسید. حالا در آن ماشینی که دارد می­رود به طرف نیشابور و شما را به هدف می­رساند، اگر در ماشین، مردم با ادب، با مهربانی، با رفتار خوب، با آداب انسانی با هم معاشرت کردند، چه بهتر، اگر هم با آداب انسانی و انسانیت و نیکی و احسان با هم معاشرت نکردند، بالاخره به نیشابور می­رسند، به هدف می­رسند؛ اگر چه در بین راه، یک قدری بدی کردند، آن بدی­ها هم البته یک سزاهایی خواهد داشت. یک آثاری، یک نتایجی خواهد داشت. آن نتایجش را هم مجبورند متحمل بشوند؛ اما به هدف می­رسند. بر خلاف آن، ماشینی که باید شما را به نیشابور برساند، دارد به نقطة مقابل نیشابور می­رود، اگر چنانچه در این ماشین، همة افراد با ادب، با نزاکت، با احترام با همدیگر رفتار کنند، با خوشرویی با همدیگر عمل کنند، و می­بینند این ماشین دارد به جای نیشابور، می­رود به طرف قوچان، در مقابل این حادثه و این پدیده، هیچ عکس العملی نشان نمی­دهند؛ اینها خیلی آدم­های خوبی­اند، خیلی مهربانند با هم، اما آیا به هدف خواهند رسید یا نه؟ پیداست که نه.

در مثال اول، راننده، یک رانندة امین بود، یک رانندة راه بلد بود، «امام من الله» بود، آنها را رساند به هدف؛ اگر چه بد اخلاق بودند، «و ان کانت الرعیة فی اعمالها ظالمة مسیئة».

در مثال دوم، راننده، رانندة راه بلدی نبود، رانندة امینی نبود، رانندة هواپرستی بود، مست بود، راه گم کرده بود، در سرخس و قوچان کاری داشت، کار خودش را بر خواستة مردم مقدم کرده بود، داشت می­رفت آنجا؛ اینها مسلّم به هدف نخواهند رسید؛ اگر چه در داخل ماشین، مردم با هم خیلی هم مهربان، خیلی هم گرم، خیلی هم خوش اخلاق باشند، «و ان کانت الرعیة فی اعمالها برة تقیة»؛ اما بالاخره «لأعذبن» به عذاب خدا دچار خواهند شد، به هدف نخواهند رسید. بنابراین در یک جامعه­ای که با ولایت طاغوت اداره می­شود، مثل همان ماشینی که با رانندگی آدم غیر امین و غیر بلد دارد رهبری می­شود، انسان­ها به هدف نخواهند رسید و نمی­توانند مسلمان بمانند.

چه کار کنند؟ چه کار کنند؟ اینجا آیه قرآن جواب می­دهد. آیة قرآن به این چه کار کنم، جواب می­دهد، می­فرماید: «ان الذین توفاهم الملائکة ظالمی انفسهم»[15] آن کسانی که فرشتگان، جان آنان را قبض می­کنند، در حالی که این بیچاره­ها بر خویشتن ستم می­کرده­اند؛ آن مردمی که بر جان خود، برآیندة خود، بر همه چیز خود ستم کردند و حالا دارند می­میرند، فرشته­­های خدا، مأمورین پروردگار دارند اینها را قبض روح می­کنند، «قالوا» فرشتگان به اینها می­گویند، «فیم کنتم» در چه وضعی بودید؟ کجا بودید؟ آدم چنین خیال می­کند که فرشتة آسمان وقتی می­بیند این آدم این قدر وضعش خراب است؛ مثل آن آدمی که آمده، آن طبیبی، یا آن جراحی که آمده، مثلاً یک بیماری را جراحی کند، می­بیند خیلی اوضاعش خراب است، خیلی وضع این بیمار تأسف آور و یأس آور است، می­گوید: مگر تو کجا زندگی می­ کردی؟ چرا این جوری­ست وضعت؟ من این چنین استیناس[16] می­کنم که ملائکه از خرابی حال این بیچاره، از بدی روحش، از بدبختی و عذابی که در انتظار اوست، تعجب می­کنند، به او می­گویند: مگر تو کجا زندگی می­کردی بیچاره؟ شما کجا بودید که این قدر به خودتان ظلم کردید، دارید از دنیا می­روید، ظالم بر نفس دارید از دنیا می­روید؟ «قالوا فیم کنتم» کجا بروید؟ چگونه بودید شما؟

در جواب می­گویند، «قالوا» گویند: «کنا مستضعفین فی الارض» ما در زمین، در میان مردم که زندگی می­کردیم، مستضعف بودیم، ما جزوِ تودة بی­اختیار بودیم. مستضعفین آن گروهی هستند در جامعه­ که اختیار جامعه دست آنها نیست؛ اینها مستضعفند. در خط مشی جامعه و در رفتنش، در حرکتش، در سکوتش، در جهت گیری­اش، در فعالیتش هیچ اختیاری ندارند. همان­طور که دیروز گفتم، می­رود آنجا که خاطر خواهِ کِشندگان ریسمان است. همین طور می­روند بیچاره­ها، از خودشان اختیاری ندارند که به کجا بروند و چه بکنند.

یک مشت بچةکوچک دبستانی را فرض کنید، کلاس اول دبستان ـ آن هم نه در سنین هفت ساله،که بچه­های هفت ساله، امروز چشم و گوششان خیلی بیشتر از این حرف­ها باز است ـ بچة چهار، پنج ساله را بگذارند مدرسه، مکتب خانه، مثل مکتب­خانه­های سابق، بنده یادم می­آید. از مکتب که می­آمدیم بیرون طرف خانه، دسته جمعی، اصلاً نمی­فهمیدیم کجا داریم می­رویم. بچه­ها ملتفت نیستند چی به کجاست. یک مبصری مثلاً فرض کنید، یک بزرگ­تری با یک چوبی؛ از این طرف بروید، از آن طرف بروید، زیر ماشین نروید، یا زیر ماشین بروید! ـ یک وقت هم دلش می­خواهد این جوری بشود (خندة حضار) ـ اصلاً ملتفت نیستند کجا می­روند، یک دفعه می­بینند در خانة خودشانند مثلاً، می­بینند در خانة آن یکی دانش آموز دیگرند مثلاً. حالا اگر این مبصر دلش خواست اینها را ببرد یک خورده­ای در خیابان بگرداند، می­بینند مثلاً فلان جا هستند.

مستضعفین زمین آن کسانی­اند که در یک جامعه؛ خبری از جریانات جامعه ندارند. نمی­دانند چی به کجاست، نمی­فهمند کجا دارند می­روند. واز اینجا که دارند می­روند، به کجا خواهند رسید و چه کسی دارد اینها را می­برد و چگونه می­شود نرفت و حالا که نرفتیم، بعد چه کار باید بکنیم، اصلاً نمی­فهمند، اصلاً ملتفت نیستند؛ همین طور سرشان را انداخته­اند پایین، مثل بلاتشبیه، بلا تشبیه، بلاتشبیه؛ اسب عصّاری[17]. بلا تشبیهِ اسب البته (خندة حضار) چشم­هایش را بستند، همه­اش دارد قدم می­زند، همه­اش دارد راه می­رود. همین طور هی می­رود، می­رود، می­رود، دور می زند، دور می­زند، دور می­زند؛ اگر این حیوان بنا بود چیزی بفهمد، یا خودش تصور می­کرد که حالا باید حدود پاریس و آنجا­ها باشیم این همه راه رفتیم. (خندة حضار) بعد که دمِ غروب چشمش را باز می­کنند، می­بیند همان جایی­ست که اول صبح بوده. اصلاً نمی­­داند کجا رفته، نمی­فهمد کجا دارد می­رود وقتی دارد حرکت می­کند مستضعفین اینهایند در یک جامعه، اکثریتِ تودة بی­اطلاع مردم. البته در غیر جامعه­هایی که با نظام صحیحی اداره می­شوند، آن جامعه­هایی که برای گوهر انسانی قیمت قائلند نه؛ آن جامعه­هایی که برای انسان و ارادة انسان کرامت قائلند نه؛ آن جامعه­ای که رهبرش پیغمبر است، اما قرآن به او می­گوید: «و شاورهم فی الامر»[18]، با اینکه پیغمبر است، با اینکه احتیاجی به مشورت مردم ندارد، باز فرمان داده می­شود که با مردم مشورت کند، آنها را عزیز بشمارد، آنها را بزرگ بشمارد، به آنها شخصیت بدهد، این جامعه­ها نه؛ یک چنین توده­ای ندارد، اما در جامعه­هایی که با نظام فردی، با نظام ظالمانه، با نظام جاهلانه و از این قبیل اداره می­شود، اکثریت مردم مستضعفین هستند.

می­گویند: «کنا مستضعفین فی الارض» ما جزو مستضعفین بودیم. ما را همین طور کشاندند، بردند، انداختند، لگد مال کردند، کثافت مال کردند، نفهمیدیم، حالا هم داریم می­میریم. این عذر و جواب مستضعفین است. ببین ملائکه به آنها چه می­گویند حالا. «قالوا کنا مستضعفین فی الارض» گویند ما در زمین مستضعف بودیم؛ جزو افراد ضعیف گرفته شده، بی اختیار، بی­توان بودیم. ملائکه جواب می­گویند. ببینید، معلوم می­شود منطق ملائکه با منطق خردپسند انسانی کاملاً برابر است، عقل آدم هم همین را می­گوید. به قول آن بندة خدا هفتصد، هشتصد سال پیش:

به  هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار         که بر و بحر فراخ است و آدمی بسیار

عقیدة سعدی هم با عقیدة این ملائکه یکی بوده. فرشتگان پروردگار می­گویند، «قالوا»، گویند: «الم نکن ارض الله واسعة فتهاجروا فیها» بابا آنجا مستضعف بودید، زمین پروردگار هم منحصر به همان جا بود؟ همة دنیا خلاصه شده بود در همان جامعه­ای که شما در آن جامعه، مستضعفانه زندگی می­کردید؟ سرزمین خدا گسترده نبود تا شما از این زندان خارج بشوید، بروید به یک نقطه آزادی؟ به یک نقطه­ای که بتوانید خدا را عبادت بکنید، به یک نقطه­ای که بتوانید نیروهایتان را در راه صحیح به کار بیندازید، به یک نقطه­ای که مستضعف در آن نقطه نباشید، در دنیا چنین جایی نبود؟ «قالوا الم تکن ارض الله واسعة» آیا نبود زمین خدا گسترده و وسیع؟ «فتهاجروا فیها» تا در زمین خدا هجرت کنید، و جای دیگر بروید؟ دیگر جواب ندارند بدهند، چه بگویند بیچاره­ها، معروف است که حرف حساب، جواب ندارد. لذاست که قرآن، در فرجام و سرانجام این بیچاره­ها این جور می­گوید: «فأولئک» می­بردند، «فاولئک» پس آنان، «ماواهم» جایگاهشان کجاست؟ «جهنم و ساءت مصیرا» و چه بد برگشت گاه و سرانجام گاهی­ست برای انسان؛ این هم آخر کار.

البته یک استثنا دارد، همه نمی­توانند هجرت کنند، همه نمی­تواند خودشان را از آن بند نظام جاهلی نجات بدهند؛ یک عده­ای ناتوانند، یک عده­ای پیرند، یک عده­ای کودکند، یک عده­ای زنانی هستند که امکان این کار برایشان نیست. لذا این مستثنی می­شوند، «الا المستضعفین» مگر آن ضعیفان و ناتوانان، «من الرجال و النساء و الولدان» مرد، زن، فرزندان که، «لا یستطیعون حیلة» که چاره­ای ندارند، کاری از آنها بر نمی­آید، «و لا یهتدون سبیلا» راهی پیدا نمی­کنند به سوی منطقة نور، به سوی منطقة اسلام و عبودیت خدا راهی پیدا نمی­کنند، نمی­توانند کاری بکنند، «فآولئک» پس اینهایی که کاری نمی­توانند بکنند، «عسی الله ان یعفو عنهم» امید است که خدا از آنان عفو کند. ببینید، عین عبارت قرآن است؛ امید است که خدایِ متعال از آنان عفو کند، این جور است تکلیف. «و کان الله عفوا غفورا» و خدا عفو کننده و دارای مغفرت است.

بعد برای اینکه آن کسانی که خطاب هجرت به آنهاست، احساس نکنند، خیال نکنند که هجرت برای آنها مایة بدبختی و زیان خواهد شد، که چگونه خواهد شد، می­توانیم، نمی­توانیم؟ به جایی دست پیدا می­کنیم، نمی­کنیم؟ در جواب می­فرماید: «و من یهاجر فی سبیل الله» آن کسی که مهاجرت می­کند در راه خدا، «یجد فی الارض مراغما کثیرا وسعة» می­یابد در زمین، جولانگاهی بسیار و سرزمینی گسترده. می­بینید عجب پروازی می­شود کرد در دنیا؛ عجب به کام دل، پر و بالی می­توان زد در جامعةاسلامی، تا حالا پر و بال ما و پرواز ما، وقتی که خیلی اوج می­گرفتیم، تا سقف قفس بود. عجب آفاقی­ست، عجب پهناور! در مکه، بیچاره نمازش را به زور می­خواند، اگر خیلی حِدّت[19] می­کرد، در مسجد الحرام دو رکعت نماز می­خواند، بعد هم مفصل کتک نوشِ جان می­کرد. دیگر نهایت مسلمانی این بود، نه بیشتر از این. بعد که هجرت کرد، آمد به سرزمین آزاد، به هوای آزاد، به جامعة اسلامی، به تحت ولایت و رسول الله؛ دید عجب جایی­ست اینجا، اینجا یتسابقون الی الخیرات است، اینجا با آیة قرآن و تقوا و عبادت، مرتبة افراد، مشخص و معلوم می­شود. هر که بیشتر برای خدا حرکت بکند، عبادت بکند، تلاش بکند، جهاد بکند، انفاق بکند، او عزیزتر است در این جامعه.

دیروز اگر می­فهمیدند یک درهم در راه خدا و مکه داده، سیخ داغش می­کردند و زیر شکنجه آتشش می­زدند؛ وقتی که بیایی در راه خدا مهاجرت کنی به سوی مدینة الرسول؛ ای مسلمان صدر اسلام، آن وقت می­بینی که چه جولانگاهی­ست، چه جای پروازی­ست، چطور انسان می­تواند به کام دل، پر و بال بزند. «و من یهاجر فی سبیل الله» هرکه مهاجرت می­کند در راه خدا، «یجد فی الارض» یعنی به سوی جامعة الهی و اسلامی، می­یابد در زمین «مراغما کثیرا و سعة» جولانگاهی، پروازگاهی فراوان و وسعتی، گشایشی، گستردگی­ای.

حالا اگر چنانچه در راه خدا حرکت کردی از مکه، از دار الکفر به سوی دارالهجرة حرکت کردی، در بین راه جانت را خدا گرفت، مُردی، اینجا چطور است؟ می­گویند آن وقت تو، اجرت و پاداشت با خداست؛ چون تو کار خودت را کردی. حرکتی که لازم بود انجام بدهی، از تو سر زد،

به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل                  که گر مراد نجویم به قدر وسع بکوشم[20]

و اسلام این را می­خواهد. اسلام می­خواهد که هر کسی به قدر توان خودش، آن مقداری که می­تواند و مستطیع است و استطاعت دارد، در راه خدا حرکت کند.

«من یخرج من بیته مهاجرا الی الله و رسوله» آن کسی که از خانة خود خارج می­شود، در حالی که دارد مهاجرت می­کند به سوی خدا و پیامبرش، «ثم یدرکه الموت» بین راه، مرگ او را درک می­کند، «فقد وقع اجره علی الله» پس بی­گمان پاداش او بر عهدة خدا و بر ذمة خداست، «و کان الله غفورا رحیما» و خدا آمرزنده و دارای بخشایندگی است.

این نکته را توجه کنید که چون امروز دیگر روز آخر بحث تلاوت و قرآن ما هست، این مبحث تقریباً نیمه کاره می­ماند. این نکته را عرض کنم، هجرت از دار الکفر، از ولایت غیر خدا، از ولایت شیطان و طاغوت به کجا؟ به دار الهجرة، دار الایمان، تحت ولایتِ الله، تحت ولایت امام؛ تحت ولایت پیغمبر و ولّی الهی باید هجرت کرد، این هجرت است. حالا اگر به فکر ایجاد دارالهجرة افتاد؟ خود پیغمبر هم جزوِ مهاجرین بود دیگر، مگر نبود؟ پیغمبر هم هجرت کرد؛ اما قبل از آنی که پیغمبر هجرت بکند، دار الهجره­ای تقریباً وجود نداشت، پیغمبر با هجرت خود، دارالهجرة را ایجاد کرد.

گاهی لازم می­شود که گروهی از انسان­ها با هجرت خود، نقطة شروع هجرت را آغاز کنند، جامعة الهی و اسلامی را بنیان گذاری کنند، به وجود بیاورند، دارالهجرة ایجاد کنند، آن وقت مؤمنین به آنجا هجرت کنند. غرض، این حاصلِ مطلب دربارة هجرت است.

چهارشنبه بیست و نهم ماه رمضان 1394هجرت

  1. ولایت طاغوت و شیطان در نظام­ جاهلی و طاغوتی، مؤمن را با هزاران پیوند و رابطه، بقدرت طاغوت وابسته میسازد و او را با تور نامرئی نظام جاهلی محاصره کرده، آزادی را از او سلب نموده، بی اختیار بسوی سرانجامی که در انتظار آن نظام است میکشاند و از بکار رفتن نیروی او در راه خدا و در مسیری که آئین و برنامه و خواستی اسلامی مقرر نموده باز میدارد.

این واقعیت تخلف ناپذیر، مسئله هجرت را مطرح میسازد: هجرت یعنی گریختن از قید و بندهای نظام جاهلی و رساندن خویش بمحیط آزاد اسلامی، از آنجا که همه­ی عوامل و انگیزه­ها آدمی را بهدف خدا پسند نزدیک میسازد، آنجا که جریان طبیعی جامعه بسمت تعالی و تکامل فکری و روحی و مادی است، آنجا که راه­های نیکی گشوده درهای بدی و شرارت، فرو بسته است … یعنی جامعه­ی اسلامی.

پس بنابر اصل «ولایت» هجرت یک تعهدی فوری و ضروری برای مؤمن است بتعهد منتقل شدن از محیط جاهلی بجامعه­ی اسلامی و قدم نهادن بمنطقه­ی ولایت الله است. دقت و ملاحظه در آیات «هجرت» در قرآن، مطالب گوناگونی را در این زمینه آشکار میسازد. باین آیات الهام بخش گوش فرا دهیم:

ودو لو تکفرون کما کفروا ـ آنها دوست دارند که شما هم، مانند آنان کافر گردید.

فتکون سواء ـ پس با آنها یکی شوید (و در صف کفر قرار گیرید)

فلاتتخذوا منهم اولیاء ـ بنابراین با آنها پیوند ولایت برقرار نکنید.

حتی یهاجروا فی سبیل الله ـ تا اینکه آنها نیز در راه هجرت کنند (و از همکاری و یاری طاغوت و شرکت درآیند.)

فان تولوا ـ پس اگر روی برگرداندند( و بر دشمن و کفر خویش باقی ماندند)

فخذوهم واقتلوهم حیث وجدتموهم ـ هر جا یافتیدشان، دستگیر کنید و بکشید،

و لا تتخذوا منهم ولیا و لا نصیرا ـ و مبادا از بین آنان برای خود ولی و یاوری بگیرید. (سوره­ی نساء ـ آیة 89)

ان الذین امنوا و هاجروا و جاهدوا باموالهم و انفسهم فی سبیل الله ـ آنان که ایمان آوردند هجرت کردند و با جان و مال خود در راه خدا جهاد کردند.

والذین آووا و نصرا ـ و آنان که مهاجران و پیکارگران را پناه دادند و یاری کردند.

اولئک بعضهم اولیاء بعض ـ اینچنین مردمی با یکدیگر ولایت (و پیوند درستی و همکاری) دارند.

والذین آمنوا و لم یهاجرواـ اما کسانی که ایمان آوردند و هجرت نکردند،

ما لکم من ولایتهم من شیء حتی یهاجروا ـ شما با آنان ولایت ندارید، جز اینکه آنها هم هجرت کنند.

و ان استنصروکم فی الدین فعلیکم النصر ـ آری، اگر بخاطر مخاطره­ی دینی از شما یاری خواستند، بر شما که یاریشان کنید.

الا علی قوم بینکم و بینهم میثاق ـ جز اینکه شما راعلیه قوی بخوانند که با آنها پیمان دارید.

والله بما تعملون بصیر ـ و خدا بآنچه میکنید بیناست.

والذین کفروا بعضهم اولیاء بعض ـ و آنان که کفر ورزیدند، گروهی از آنان با گروهی دیگر پیوند ولایت دارند.

 الا تفعلوه نکن فتنة فی الارض و فساد کبیر ـ اگر چنین نکنید (و ولایت خود را با گروه مهاجرین و هم ایمانان برقرار نکنید و بدیگران بپیوندید) فتنه و فساد بزرگی در زمین برپا خواهد شد.

و الذین آمنوا و هاجروا و جاهدوا فی سبیل الله ـ و آنها که ایمان آوردند و هجرت کردند و در راه خدا جهاد کردند.

و الذین آووا و نصروا ـ و آنها که مهاجران را پناه دادند و یاری کردند.

اولئک هم المؤمنون حقا ـ اینچنین مردمی مومنانی حقیقی هستند.

لهم مغفرة و رزق کریم ـ برای آنان آموزش الهی و روزی فراهم است. (سوره انفال: آیات 74 ـ 72)

ان الذین توفیهم الملئکة ظالمی انفسهم ـ کسانی که فرشتگان جانشان را میگیرند (و مرگشان فرا میرسد) در حالیکه به خویشتن ستم کرده­اند)

قالوا فیم کنتم ـ بآنها میگویند: در چه وضعی زندگی میکردند؟

قالوا کنا مستضعفین فی الارض ـ جواب میدهند: ما در زمین تو سری خور و ضعیف نگاه داشته شده بودیم.

قالوا لم تکن اض الله واسعة فتهاجروا فیها ـ میگویند: آیا زمین خدا وسعت نداشت تا در آن هجرت کنید!!

فأولئک مأویهم جهنم و ساءت مصیرا ـ اینچنین مردمی (که تن بذلت میدهند و حاضر نیستند حرکت و هجرت کنند) در دوزخ جای دارند و آن بد جایگاهی است.

الا المستضعفین من الرجال و النساء و الولدان ـ جز مردان و زنان و کودکان ناتوان.

لا یستطیعون حیلة و لا یهتدون سبیلا ـ که هیچ توان چاره­ اندیشی ندارند و راه بجای نمیبرند.

فآولئک عسی الله ان یعفو عنهم ـ چه بسا خدا آنان را عفو کند.

و کان الله عفوا غفورا ـ و خدا بخشنده و آمرزشگر است.

و من یهاجر فی سبیل الله ـ و هر کسی در راه خدا هجرت کند،

یجد فی الارض مراغما کثیرا و سعة ـ در زمین راههای باز فراوان و محیط­­های آزادی خواهد یافت.

و من یخرج من بیته مهاجرا الی الله و رسوله ـ و هر کسی از خانه­اش بیرون رود تا بسوی خدا و پیغمبرش هجرت نماید،

ثم یدرکه الموت ـ و در این راه مرگش فرا رسد،

فقد وقع اجره علی الله ـ اجر و پاداش وی بر خداست.

و کان الله غفورا رحیما ـ و خدا آمرزنده و مهربان است.  (سوره نساء ـ آیات 97 تا  100).

[1] ـ سوره مبارکه مائده / آیه 55

[2] از نزد خدا

[3] ـ سورهة مبارکه قصص / آیه 41

[4] ـ سوره مبارکه ابراهیم / آیات 28 و 29

[5] ـ گوستاولویون (1841 ـ 1931م ) جامعه شناس و مشرق پژوه فرانسوی است که مطالعات گسترده­ای دربارة مسلمانان و تمدن اسلامی داشته است. در آثاش نظرات متعصبانه کمتر به چشم می­خورد. از جمله کتاب­های او می­تواند به تمدن هند، تمدن مصر، تمدن عربی در اندلس و تمدن عرب اشاره کرد.

[6] ـ آدام متز(1869 ـ 1917م) خاورشناس آلمانی ساکن بازل سوئیس بود. کتاب وی به زبان عربی ترجمه و با نام الحضارة الاسلامیة فی القران الرابع الهجری، منتشر شده است.

[7] ـ حافظ

[8] ـ کلاه گوشه: جاه و جلال، کنایه از عظمت و سرافرازی

ز قدر و شوکت سلطان نگشت چیزی کم                   از التفات به مهمانسرای دهقانی

کلاه گوشه دهقان به آفتا رسید                             که سایه بر سرش انداخت چون تو مهمانی (سعدی)

[9] ـ مُعلی بن خنیس کوفی از اصحاب خاص امام صادق و وکیل امام در امور نفقات خانوادة ایشان بود. حاکم مدینه به بهانة آگاهی از شیعیان، معلی را دستگیر و تهدید به قتل کرد. معلّی در پاسخ چنین گفت: مرا به کشتن تهدید می­کنی؟! به خدا سوگند اگر شیعیان امام صادق زیر پای من باشند، پا از روی آنان بر نمی­دارم و اگر مرا بکشی مرا خوشبخت و خود را بدبخت ساخته­ای. و در این راه به شهادت رسید.

[10] ـ محمد ابی عمیر اَزدی از یاران خاص سه امام بزرگوار، امام کاظم، امام رضا و امام جواد است. البته در درک محضر امام صادق توسط او اختلاف نظر وجود دارد. هارون او را احضار و زندانی می­کند تا نام و نشانی یاران امام کاظم را افشا کند. طبق نقلی او را صد تازیانه می­زنند تا لب باز کند، لکن کلامی نمی­گوید. هم در زمان هارون و هم در زمان مأمون به بهانه­های مختلفی که ریشه در عدم همکاری ایشان با دستگاه خلافت داشته، بارها به زندان افتاده است. ایشان در سال 217 قمری از دنیا رفت.

[11] ـ یحیی بن زید فرزند زید بن علی بن الحسین است. در قیام پدرش علیه هشام، حضور داشت و پس از شهادت او در 121 هجری از عراق به طرف خراسان رفت. پس از اینکه یارانی در اطراف خود جمع کرد، به هرات رفت و آنجا را به تصرف در آورد. اما در نبرد بعدی با سپاه فرماندار خراسان، در سال 125 قمری، به شهادت رسید. پس از آنکه سر از بدنش جدا کردند، جنازه­اش را بردار کردند و تا زمام قیام ابومسلم بردار بود.

[12] ـ ذمّه در لغت به معنای امان و عهد است. به اهل کتابی که به شرایط ذمه ملتزم می­شوند و از طرف حکومت در امان هستند، اهل ذمّه گفته می­شود.

[13] ـ کسی که خدا را اطاعت کند، تحت سلطة حاکمی که از طرف خدا نیست.

[14] ـ حدیث شماره 32

[15] ـ سورة مبارکه نساء / آیات 97 تا 100

[16] ـ (ان س) انس داشتن، کنایه از نزدیک کردن مفهومی به ذهن

[17] ـ اسبی که در آسیاب­های قدیمی، با حرکت خود در یک مسیر دایره­ایِ ثابت، آسیاب را به حرکت در می­آورد.

[18] ـ سوره مبارکه آل عمران / آیه 159

[19] ـ ( ح دد) تندی، تیزی

[20] ـ سعدی

5 1 رای
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
قاسمی
11 ماه قبل

متشکرم…. بسیار بسیار عالی بود. بهترین کتابی بود که خواندم. وممنون از شما که صوت و خلاصه را در اختیارمان قرار دادید.