جلسه پانزدهم طرح کلی اندیشه اسلامی

فهرست مطالب

جلسة پانزدهم بعثت در نبوت

پنجشنبه 16 رمضان المبارک 1353 شمسی

بسم الله الرحمن الرحیم

«اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ * خَلَقَ الْإِنسَانَ مِنْ عَلَقٍ * اقْرَأْ وَ رَبُّكَ الْأَكْرَمُ * الَّذِي عَلَّمَ بِالْقَلَمِ * عَلَّمَ الْإِنسَانَ مَا لَمْ يَعْلَمْ * كَلَّا إِنَّ الْإِنسَانَ لَيَطْغَى * أَن رَّآهُ اسْتَغْنَى * إِنَّ إِلَى رَبِّكَ الرُّجْعَى»

سوره مبارکه علق آیات 2 تا 8

موضوع صحبت امروز ما در این است که پیغمبر و نبی، در حینی که بار رسالت و نبوت بر دوستش قرار می­گیرد، بعد از آنی که پیام خدا را دریافت می­کند، چه حالتی، چه کیفیتی، در خود او و در جهان پیرامونش به وجود می­آید. البته پیداست که با کیفیات و چگونگی درونی خودِ پیغمبر چندان کاری نداریم؛ اگر چنانچه آن را در اینجا مطرح می­کنیم، برای خاطر این است که یک استفادة لطیفِ دقیقی از یک کلمة معمولی رایج در قرآن و در عرفِ متشرّعه[1] در نظر هست، که ضمناً یک بُعدی از ابعاد مسئلة نبوت را برای ما روشن می­کند.

می­دانید که در قرآن، غالباً وقتی صحبت از آمدن پیغمبری است، صحبت از بعثت اوست؛ «لقد بعثنا فی کل امة رسولاً»[2]، ما مبعوث کردیم موسی را، ابراهیم را، پیغمبران دیگر را مبعوث کردیم، بعثت، این بعثت یعنی چه؟ و رابطة بعثت و نبوت چیست؟ تیتر بحث امروز ما را در آن کاغذهایی که در اختیار شما برادارن و خواهران هست، ملاحظه کنید، نوشته شده: بعثت در نبوت. در نبوت یک بعثتی وجود دارد. بعثت یعنی چه؟ چیست این بعثت؟ اگر در پیغمبری، بعثتی هست، این بعثت مربوط به کیست و چیست و فایده­اش کدام است و از این قبیل.

بعثت به معنای برانگیختگی­ست. برانگیختگی یعنی چه؟ یعنی تحرک، حرکت بعد از رخوت و سستی و رکود. مرده­ای که سالیانی در گورستانی خوابیده و اجزای بدن او خاک شده، وقتی با قدرت پروردگار، در قیامت برمی­خیزد، می­گویند برانگیخته شد. «هذا یوم البعث»[3] روز برانگیختگی­ست. انسانی که در خانه خوابیده بود، یا در جریانِ عادی زندگی اجتماع حرکت می­کرد؛ شوری، تلاشی، فعالیتی، بر خلاف حالت معمولی جامعه در او نبود؛ در حقیقت مثل تختة چوبی، مثل گیاه بی جانی، مثل پَرِ کاهی، روی سیل معمولی جامعه افتاده بود و جامعه او را به هر سو می­برد؛ یک چنین آدمی وقتی که به خود آمد،وقتی که از این حال بی­تفاوتی بیرون آمد، وقتی احساس کرد که این مسیر، این جریانِ طبیعی، این جریان معمولی، لازم نیست صددرصد برای او اطمینان بخش و قانع کننده باشد، ای بسا جریان دیگری بتوان سراغ کرد که آن انسان را به سر منزل سعادت برساند، وقتی بر اثر این فکرها انسان بیدار شد، هوشیار شد، تلاش پیدا کرد، حرکت پیدا کرد، این انسان را می­گویند برانگیخته شد. در مثال­های کوچک­تر و جزئی­تر، از خواب که بیدار شدید و بلند شدید، می­گویید برانگیخته شد. از سستی و تنبلی و بی­حالی و رخوت وقتی که خارج شدید و مشغول حرکت شدید، می­گویند برانگیخته شد؛ این معنای برانگیختگی است؛ بعثت یعنی این.

روز قیامت را همان طور که می­دانید، می­گویند «یوم البعث»، روز برانگیختگی، یا به تعبیر دیگر، روز رستاخیز. رستاخیز؛ آن روز برخاستن، آن روزِ از سستی و بی­حالی برون آمدن، آن روز حرکت، آن روزی که انسان­ها از لحظه­ای که از گور بیرون می­آیند تا لحظه­ای که سرنوشت نهایی آنها معین می­شود، دائماً در تلاش، در سراسیمگی، در حرکت هستند؛ این را می­گویند یوم البعث، رستاخیز؛ در نبوتِ یک چنین حالتی وجود دارد.

می­خواهم بینش شما نسبت به نبوت اساساً یک بینش نویی بشود. نبوت را بعضی این جوری خیال می­کنند؛ مثل اینکه واعظی مثلاً، وارد شهری می­شود تا برای مردم آن شهر یک قدری مطالبی از دین یا غیر دین بیان بکند؛ یا فرض کنیم مسئله گویی در میان مردمی بلند می­شود. می­ایستد تا چند تا مسئله فرعی به آنها بگوید؛ یا یک سخنرانی، یا ناطقی، فرض کنید یک میتینگ بدهی در یک اجتماعی وارد می­شود که یک خرده­های و هوی راه بیندازد و میتینگ[4] بدهد؛ پیغمبر را معمولاً این جور آدمی فرض می­کنند؛ مثل یک آدمِ عالمِ روحانیِ نجیبِ سر به زیرِ سر به پایینی، در میان یک عده مردم. منتها این مردم هم گاهی قدر او را می­دانند، مردمان خوبی­­­اند، به اینها می­گویند مؤمن؛ گاهی قدر او را نمی­دانند، اینها می­شوند کافر، و مشرک به آنها می­گویند، خیال کردیم پیغمبر یک چنین چیزی است.

در پیغمبری، یک تحول و دگرگونی هست، باید بگویم دو تحول و دگرگونی. اول در وجود خود پیغمبر؛ بعثت، رستاخیز، انقلاب، تحول، اول در درون و ذات خود پیغمبر، در باطنِ خود نبی به وجود می­آید. اول او عوض می­شود، اول او از حال رکوت و رخوت خارج می­شود، بعد از آنی که در روح او، در باطن او قیامتی بر پا شد، بعد از آنی که رستاخیزی در درون ذات نبی و روان او به وجود آمد، بعد از آنی که همة مایه­های بسیار سرشارِ ودیعه نهادة از طرف خدا، در نبی بیدار شد، مثل سرچشمه­ای که در هر لحظه­ای میلیاردها جریان آب از او استخراج می­شود و می­ریزد ـ که تا قبل از این لحظه، همة این آب­ها در باطن او مخفی یا پنهان بود ـ بعد از آنی که خلاصه خودِ نبی مسلمان شد، وقتی که خود او تحت تأثیر تحول وحی الهی قرار گرفت؛ بعد همین سرچشمه، همین تحول، همین شور، همین انقلاب، همین رستاخیز، از این چشمة فیاضِ جوشان، که روح نبی و باطن نبی­ست، می­ریزد به اجتماع، منتقل می­شود به متن جامعة بشری. بعد از آنی که در او تحول به وجود آمد، در جامعه تحول به وجود می­آید. بعد از آنی که در باطن او رستاخیز عظیمی به پاشد، رستاخیز عظیم­تری در متن جامعه برپا می­شود. بعد از آنی که در دل او انقلاب به وجود آمد، به دست او، در جامعه انقلاب به وجود می­آید و بعثت به معنای واقعی تحقق پیدا می­کند. پس می­بینید که در نبوت هر چه که هست، شور و تحول و دگرگونی و بعثت و انبعاث[5] است.

پیغمبر، قبل از نبوت به چه وضعی ست؟ دو نکته در زمینة زندگی هر نبی، قبل از نبوت، به طور متضاد وجود دارد. البته اینی که می­گویم متضاد، نه به معنای اینکه یک تضاد واقعی هست؛ به نظر ممکن است متضاد بیاید. یکی اینکه نبی، اگر چه مبعوث نشده، اما از مایه­های بسیار قوی و عمیق انسانی برخوردار است؛ بینش از بقیة مردم. استعداد فهمیدن او، استعداد حرکت در او؛ استعداد انفجار در او، قابل مقایسة با مردم دیگر و انسان­های دیگر نیست. استعداد بندگی خدا در او، آمادگی برای بندة خدا بودن، به اندازه­ای است که برای انسان­های دیگر متصور نیست. همة مایه­هایی که یک انسان را از حضیض[6] خاک بودن خارج می­کند و به اوج «انا لله و انا الیه راجعون»[7] یعنی بندة واقعی خدا و تخلّق به اخلاق خدا می­رساند، همة این مایه­ها، در نبی بیش از دیگران است.

حالا چرا بیش از دیگران است؟ آیا خدا ظلمی در اینجا، تبعیضی در اینجا انجام نداده؟ آن یک حرف دیگری­ست که در پاسخ آن، یک جواب خلاصة کوتاهی می­توانیم داشته باشیم، به این صورت که بگوییم بالاخره برای تحمل بار مسئولیت نبوت، استخوانی سنگین­تر، درشت­تر و مایه­ای نیرومند­تر لازم بوده. بار رسالت کار یک شاهی سنّار[8] نیست. بار نبوت و پیام خدا را به مردم رساندن و جامه­ای را از جاهلی به توحیدی­ بدل کردن، این کار بسیار با عظمت و بسیار بار سنگینی­ست و بالاخره لازم است یک عده­ای این بار را متحمل بشوند. چه کسی متحمل خواهد شد؟ انسان­های معمولی؟ یا انسانی که بر حسب شرایط و خصوصیات محیطی، خانوادگی، آب و هوایی، فامیلی، دارای استعدادها و امکان بیشتری است و چون خدا می­بیند امکانات بیشتر را در این موجود کمکش می­کند، فیض به او می­دهد، لطف به او می­کند، آنچه وسیلة پرورش هست، در اختیار او می­گذارد، تا اینکه این دو صد من بار، بر روی صد من استخوان[9] نبی بیایستد. او را یک آدمی می­کند آمادة این کار. بالاخره اگر رسول الله این بار سنگین را برنمی­داشت، این بار سنگین بر زمین می­ماند، کار من و شما نبود برداشتنش. کار گاندی[10] ولومومبا[11] نبود برداشتنش؛ کار سقراط و افلاطون و ارسطو نبود؛ استخوانی نیرومند­تر از این همه استخوان لازم است تا بتواند این بار سنگین را ـ که به نام رسالت و نبوت و بعثت نامیده می­شود ـ بردارد، و این ترتیبش البته خیلی زیاد است. نبی با یک چنین مایه­هایی در میان مردم است. این یک نکته، که خلاصة نکتة اول این شد؛ که مایه­هایی که در نبی وجود دارد، در پیغمبر، از مایه­های مردم معمولی سرشارتر، غنی­تر، عمیق­تر، قابل استفاده­تر است.

نکتة دوم این است که نبی، قبل از بعثت و قبل از پیامبری، در جریان معمولی زندگی، با مردم رفیق و شریک است، در یک جریان دارند حرکت می­کنند. از اول مشغول فکر کردن نیست که من چه کار کنم این جامعه را منقلب کنم، ممکن است ناراضی باشد و البته ناراضی­ست. یک انسان باهوش، البته ناراضی­ست از وضع اختلاف طبقاتی زمان خود، از وضع جهل زمان خود، از فقر زمان خود، از ستم زمان خود، از نادانی زمان خود و با تغییرات اسلامیِ خلاصه، از جاهلیت زمان خود، البته ناراضی­ست؛ اما این نارضایی در حد یک نارضایی­ست فقط؛ در حد ایجاد یک تحول، یک انقلاب، ایجاد یک راهی ضد راه معمولی اجتماعی نیست.

شما موسی بن عمران را می­بینید، علیه الصلاة و السلام، در خانة فرعون دارد زندگی می­کند؛ به قول یکی از ریش­سفیدهای چند سال قبل، پهلو چلوهای فرعون را می­خورد، آقا زادگی هم می­کند، در بازار، روی عِرقِ از نژاد بنی اسرائیل بودن و کسانی که به ایدة او ایمان آوردند، یک نفر را هم می­کُشد، بعدها که مبعوث به نبوت و رسالت می­شود، در حین برگشتن از پیش شعیب و از مدین ـ بعد از آنی که از پیش شعیب و مدین بر می­گردد، آنجا مبعوث به رسالت می­شود ـ راجع به آن آدم کشی آن روزش می­گوید «و انا من الضالین»[12] گمراه بودم من. گمراه بودم یعنی چه؟ یعنی نیافته بودم این راهی را که درست بر ضد راه معمولی جامعة فرعونیِ آن روزگار بوده، نه اینکه یکی از آحاد فرعونی را کُشتن گناه است نه خیر؛ بلکه می­خواهد بگوید آن روزی که من او را کشتم، یک آدمی نبودم که با یک ایدة مشخصی، یک جهت گیری صحیحِ انقلابی را تعقیب بکنم. آدمی بودم میان آدم­های دیگر؛ راه رویی بودم میان راه­روهای دیگر؛ تلاش می­کردم، قاطی تلاش­های دیگر؛ حرکت می­کردم، در کنار حرکت­های دیگر.

امروز عوض شده راه من، امروز تخطئه می­کنم آن حرکت عمومی و مسیر جمعی جامعه را؛ یعنی امروز شدم یک آدمی که رستاخیزی در جامعه برپا می­کند. کِی؟ بعد از بعثت.

یا پیغمبر اکرم خود ما، صلی الله علیه و آله و سلم، آیة سورة «والضحی» مطلب را خوب روشن می­کند. در این نوشته­ها هست.[13] بنده هم حالا معنا می­کنم مفسرین در اینجا مطالبی گفته­اند، روایاتی هم که در ذیل سوره هست، بنده نگاه کردم، روایات تأمل است نه تفسیر. آنچه روایت در ذیل سورة شریفة «والضحی» هست، مثل صدی نودِ روایات ذیل آیات قرآن، تفسیر ظاهر لفظ نیست، ظاهر لفظ معنای خودش را می­دهد، که حالا معنا می­کنیم معنای خودش را و نوشتیم آنجا؛ آن تأویل است، اضافه کردن یک نکته بر نکات این آیه است، وإلا خود آیه روشن است. امام علیه الصلاة و السلام نمی­خواهند لفظ ظاهر آیه را بر خلاف ظاهر حمل کنند، بلکه ظاهر آیه به جای خود محفوظ، می­خواهند یک چیزی اضافه کنند. آنچه را که من  شما در نگاه معمولی به آیه نمی­فهمیم، امام علیه السلام آن چیز را هم به ما یاد می­دهد؛ این اسمش تأویل است. ضمناً یک قسمتی از همین بحث امروز ماست که تلاوت امروز ما «والضحی» است.

«والضحی»[14] سوگند به روشنایی چاشت گاه. ضُحی یعنی پیش از ظهر. ببینید، خود این قسم خوردن معنی­دار است، خود این قسم خوردن به آن وقت، این معنی­دار است. شاید اشاره­ای در آن باشد، و پیداست که چون سخن دربارة بعثت و رسالت پیغمبر است؛ لذا این ضحی اشارة به آن نوری­ست که بر اثر بعثت پیامبر اسلام و نبوت اسلام، همة آفاق عالم را فرا گرفت. «والضحی* و اللیل اذا سجی» و قسم به شب، آن گاه که بپوشاند تاریکی­اش همة آفاق را، «ما ودعک ربک و ما قلی». گویا بعد از آنی که وحی آغاز شده بود، مدتی که گذشت، وحی قطع شد. پیغمبر بعد از آنی که آن برانگیختگی در او به وجود آمده، آن شور و هیجان در او پدید آمده، با پیام آور وحی خدا، جبرائیل، اُنس بسته؛ ناگهان می­بیند که وحی قطع شد؛ به شدت غمگین بوده، چقدر طول کشیده دوران فَترَت؟[15] اسمش را می­گویند دوران فترت. چهل روز گفته­اند، بیشتر هم گفته­اند، تا دو، سه سال هم گفته­اند.

بعد سورة «والضحی» اولین سورة بشارت آمیزی­ست که به پیغمبر اکرم خطاب می­کند، می­گوید: «ما ودعک ربک و ما قلی» پروردگارت تو را رها نکرد، طرد نکرد و بر تو خشم نگرفت، «و ما قلی» خشم نگرفت بر تو. «و للآخرة خیر لک من الاولی» آخرت، آینده، برای تو بهتر است از آغاز، از گذشته؛ فرجام کارَت بهتر از آغاز کارَت است.

«و لسوف یعطیک ربک فترضی» و خواهد داد پروردگارت به تو، آن قدر که خشنود بشوی. البته روایت در ذیلش هست که شفاعت است مراد؛ درست هم هست، شفاعت یکی از چیزهایی­ست که به پیغمبر خدا داده شده و آن قدر داده می­شود که خشنود می­شود؛ اما در همین دنیا هم به پیامبر اسلام آن قدر داده شد، تا خشنود شد؛ هدایت انسان­ها، تشکیل مدینة فاضله، قهر و غلبه بر دشمن­های خونین و سر سخت، فتح بلاد، روی غلطک انداختن سیرِ تکاملی جامعة اسلامی، اینها همه نعمت­های خدا بود به پیغمبر اسلام.

باری، «الم یجدک یتمیاً فآوی» آیا خدا تو را یتیمی نیافت که پناه داد؟ خدای متعال تو را یک یتیمی یافته، بی­ کس، بی پناه، پناهت داده، پدر که نداشتی، قبل از ولادتت پدرت از دنیا رفته بود، مادرت هم که به فاصلة کمی از دنیا رفت، پدر بزرگت هم که بعد از چند سالِ کوتاهی از دنیا رفت، تو ماندی و تو، تنها، زیر کفالت عمویت ابوطالب؛ و تویِ یتیم را که از آغاز یتیم بودی، همه لحظه پناهت دادیم، در آغوش مهر و محبت خود، تو را نگاه داشتیم ای پیغمبر ما. این امید دارد می­دهد، می­خواهد بگوید پناه خدا همیشه با توست، از کودکی هم بوده، حالا هم که بار رسالتی به این سنگینی روی دوش تو و روی دست توست؛ مَترس، واهمه مکن، مبادا بپنداری که خدا تو را واگذاشته است، ابداً خدا تو را وا نخواهد گذاشت، وقتی آن روز تو را پناه داد.

«و وجدک ضالاً فهدی» و تو را گمگشته یافت و هدایت کرد. اینجا چند تا روایت هست که البته بعضی از این روایت­ها ضعیف هم هست، و چند تا هم اقوال مفسرین است که قاطیِ روایت­ها شده. می­گوید «و وجدک ضالا فهدی» خدا تو را گمگشته یافت و هدایت کرد؛ نه مراد گمگشتگی فکری و روحی­ست، بلکه مراد این است که یک وقتی پیغمبر، در بچگی، در کوه­های مکه گم شده بود، بعد خدا هدایت کرد پدر بزرگش را، و توانست او را پیدا کند؛ یا در یک ماجرای دیگری گم شده بود، فلان زن آمد، او را پیدا کرد؛ یا تو گمشده بودی در اهل مکه، در میان مردم مکه، کسی تو را نمی­شناخت، خدا مردم مکه را به تو هدایت کرد؛ به این معانی حمل کردند. این معانی را ما منکر نمی­شویم، درست دقت کنید، منظور حرف را دریابید. این معانی ممکن است باشد، اگر واقعاً روایت صحیحی بر طبق هر یک از این معانی بیاید، رویِ چشم. ممکن است باشد، اگر واقعاً روایت صحیحی بر طبق هر یک از این معانی بیاید، رویِ چشم. ممکن است از اصل، روایت­هایی که هست، ضعیف باشد، ممکن است صحیح باشد، و اگر روایات صحیحی در این زمینه، برای هر یک از این معنی­ها بیاید البته قابل قبول است و می­شود قبول کرد. اما با وجود اینکه ما هر یک از این معانی را طبق روایت صحیح قبول می­کنیم؛ معنای ظاهر آیه غیر از این است. و قبول روایتی که این معنا را به ما می­دهد، منافات ندارد با قبول معنای ظاهر آیه.

ظاهر آیه یک چیز دیگر است؛ ظاهر آیه، صاف و صریح فارسی، دارد می­گوید تو گمراه بودی، گمگشته بودی، تو را هدایت کردیم؛ یعنی چه گمراه بودی؟ یعنی بت پرست بودی؟ ابداً؛ یعنی آدم منحرفی بودی؟ ابداً؛ یعنی گنه کار بودی؟ ابداً؛ پس چه؟ یعنی این صراط مستقیمی که با بعثت و نبوت به تو ارائه داده شد، در اختیار تو نبود. غیر از این است مگر؟ آن معارف، آن قوانین، آن افکار، آن ایده­ها که با آمدن وحی بر پیغمبر، برای قلب مقدس او روشن و آشکار شد، مگر قبل از نبوت و قبل از بعثت، برای آن بزرگوار وجود داشت؟ مسلماً نه. گمگشته بودی یعنی این، و این معنای ظاهر آیه است، و هیچ اشکال ندارد که ما آیة شریفه را ـ که ظاهرش این است ـ از لحاظ معنای تأویلی، حمل کنیم بر گمگشته بودن در میان مردم مکه، گم شدن در کوه­های اطراف مکه، گم شدن در راه چراندن فلان گوسفندها مثلاً همان طوری که در بعضی از روایات و نقل­ها هست. توجه کردید؟!

خب، «و وجدک ضالا فهدی * و وجدک عائلا فاغنی» تو را مستند عیال مندی یافت و تو را بی­نیاز کرد. منظور از این آیه و طرح این سوره در این نوشته چه بوده؟ این بوده که پیغمبر اکرم، همچنانی که مفاد ظاهر آیه است، گمگشته بود، در میان مردم معمولی حرکت می­کرد، در میان جامعه راه می­رفت و سیر می­کرد، اگر چه از وضع ناراحت بود، اگر چه از اینکه آقازاده­های قریش، کنیز فلان آدم تهیدست را بگیرند، به زور تصرف کنند، رنج می­برد و حِلفُ الفضول[16] را درست می­کرد؛ پیمان جوانمردان. اگر چه لحظه­ای حتی به خدا شرک نیاورد و در مقابل این بت­ها تعظیم و تواضع نکرد، اگر چه لحظه­ای با قلدرها و زورمندها نساخت و مثل یک انسان جوانمرد در آن جامعه زندگی کرد؛ اما با همة این اوضاع، آنچه پیغمبر کرد، در مسیر معمولی زندگی آن جامعه زندگی کرد؛ امابا همة این اوضاع، آنچه پیغمبر کرد، در مسیر معمولی زندگی آن جامعه بود؛ در مسیر معمولی زندگی آن جامعه.

پیغبر، در مسیر معمولی جریانِ زندگیِ جمعی آن جامعه زندگی می­کند، ناگهان وحی الهی می­رسد. یک تحول عمیق در وجود او و در باطن او پدید می­آید؛ آن قدر این تحول عجیب است، آن قدر شدید است که حتی در جسم پیغمبر هم اثر می­گذارد، در اعصاب پیغمبر هم اثر می­گذارد. پیغمبر اکرم وقتی در کوه نور، اولین شعلة وحی به جانش خورد، آتش گرفت؛ دید که پیام آور خدا می­گوید «اقرأ» بخوان، پیغمبر که چیزی نمی­خواند، «و ما اقرا»[17] چه بخوانم، نمی­توانم بخوانم ـ یعنی ما، مای نافیه باشد، یا مای استفهامیه[18] «و ما اقرا» چه بخوانم؟ ـ «اقرا باسم ربک الذی خلق* خلق الانسان من علق* اقرا و ربک الاکرم* الذی علم بالقلم* علم الانسان ما لم یعلم»[19]. آتش به جان پیغمبر می­زند، تحولی به وجود می­آورد؛ این انسان متفکر، انسانِ درست برو، انسان آماده را ناگهان، یک انقلابی در او به وجود می­آورد؛ یک رستاخیزی. اصلاً آدم، آدم قبلی نیست. محمد، محمدِ یک لحظه قبل نبود؛ انسان یک ساعت قبل نبود؛ یک چیز دیگری بود اصلاً، یک عنصر دیگری، یک جوهر دیگری. اول، بعثت در وجود، او، انقلاب و تحول در باطن او به وجود آمد و بعد همین انقلاب منشأ شد که بتواند دنیایی را به تحول بکشد. اگر خودش عوض نمی­شد، نمی­توانست دنیا را عوض کند و این درس­ست برای پیروان پیغمبر، تا بدانند که تا خودشان عوض نشوند، نمی­توانند دنیا را عوض کنند. بدانند که

ذاتِ نایافته از هستی بخش              کِی تواند که شود هستی بخش[20]

تو که بخشی و سهمی از هستی خودت نبردی، از این شور الهی و از این فروغ لطف و نعمتِ نور پروردگار، خودت چیزی استفاده نکردی، مایه­ای نبردی، به مردم چه خواهی بدهی؟ اول آتش بشو، گداخته بشو، مشتعل بشو، تا بتوانی زغال­ها را، سردها را، سیاه­ها را مشتعل کنی و روشن کنی.

پیغمبر، اول آتش به جان خودش زده شد، اول دل خودش متحول و منقلب شد، اول شورِ قیامت در باطن خودش به وجود آمد که توانست دنیا را به شور قیامت بکشاند. توانست یک انسان درست کند که این انسان جانش را از دست بدهد، فکرش را از دست ندهد؛ مگر شوخی است؟ مگر شوخی است که بلال حبشی سیاه چرده را بیایند بیندازند بزنند، نه این جور زدن­های یک ذره، دو ذره؛ از آن زدن­ها، بزنند چه جور! بعد، این در همان زیر شلاق، همان زیر شکنجه، نه یک دقیقه بعد، نه یک ساعت بعد، فریاد بزند اَحَدً اَحَدً، اَحَدَ اَحَدً! اگر بخواهیم این را به تعبیر فارسی برگردانیم، بخواهیم یک جمله­ای معادلش پیدا کنیم، یعنی مرگ بر شما، مرگ بر شما، مرگ بر شما، معنای اَحَدً اَحَدً بلال این است.[21]

پیغمبر بیخودی نمی­تواند ابوذر [22] درست کند، الکی نمی­تواند بلال درست کند، یا مقداد[23] درست کند، یا عبدالله مسعود درست کند در اوائل اسلام و بعثت؛ اول خودش متحول شد. حلا ببینیم این نغمة نخستینِ وحی با پیغمبر چه کرده و چه مطالبی دارد.

که یکی دیگر از قسمت­های تلاوت امروزمان سورة «اقرا» است. « بسم الله الرحمن الرحیم* اقرا باسم ربک الذی خلق» بخوان به نام پروردگارت، آن که آفرید. ببینید، یک سلسلة منظمی را شروع می­کند؛ اولین چیزی که برای یک انسان خدا پرست مثل پیغمبر ما، که قبل از بعثت هم خدا پرست بوده، مشرک نبوده، اولین چیزی که برای یک انسان خدا پرست، موجب توجه او به خدا می­تواند شد، دل او را به خدا جذب می­کند، ساده­ترین موضوع است، موضوع آفرینش است. بخوان به نام پروردگارت که آفرید. آفرینش برای اوست، تمام این مظاهر عظیم خلقت از آنِ اوست.

وقتی که این مطلب در ذهن جا می­گیرد، یک پله می­رود بالاتر، یک چیزی بالاتر از آفرینش را ثابت می­کند. «خلق الانسان من علق» انسان را آفرید، آن هم انسان را از علق آفرید. تفاوت میان انسان و موجودات دیگر چقدر است؟ این را آدم اول ملتفت نیست. در خیابان که دارید می­روید، یک ماشین رد می­شود، یک انسان رد می­شود؛ سوار ماشین که هستید، ده تا آدم از بغلتان رد می­شوند، ده تا درخت از بغل ماشینتان عبور می­کند، به حسب اشتباه در رؤیتی که انسان دارد. آدم توجه ندارد، خیلی فرقِ بین انسان و غیر انسان را، وقتی که دقت نمی­کند. خب انسان هم یک موجودی است، البته موجود عزیزی­ست، بهتری ست، بالاتری­ست؛ آنها هم یک موجوداتی­اند. مردمان خود کامة عالم که حتی تا آخر هم فرق انسان و غیر انسان را نمی­فهمند؛ به دلیل اینکه هزاران انسان برایشان به قدر هزاران مورچه قیمت ندارد، هزارا مورچه را انسان با دوزار نفت از بین می­برد، هزاران انسان را اینها با یک حکم، یک فرمان، با یک بمب از بین می­برند. کاری نداریم.

انسان در وهلة اُولی، اهمیت انسان و تفاوت شگرفی که بین انسان و موجودات دیگر هست را نمی­فهمد، اما وقتی دقت کند چطور؟ می­بینید اوه، عجیب است. دره­ای که میان انسان و میان موجودات دیگر هست، درة بس عمیقی است. درة چه؟ چه ممتازه­ای، چه ممیّزه­ای انسان دارد که او را این قدر جدا می­کند از موجودات دیگر؟ نیروی خرد، عقل، شناخت کلیات، استنتاج از جزئیات. کاری که نه درخت می­کند، نه سنگ می­کند، نه حیوان می­کند؛ ابتکار، نو آوری. که اگر چنانچه نو آوریِ انسان نمی­بود، انسان همیشه در یک حد می­ماند، مثل موجودات دیگر، که دیروز به زنبور عسل مثل زدم. نیروی اراده و تصمیم، اختیار، آنچه بخواهد انجام می­دهد، بر خلاف موجودات دیگر که مجبور به پیروی از غریزة خودشان هستند. آنی که غریزه­اش می­گوید، آن را عمل می­کند، مسئله خواستن نیست. انسان می­تواند درست بر ضد غریزة خودش عمل کند. غریزة انسان این است که غذا بخورد، غریزة انسان این است که بتواند شهوت جنسی­اش را اشباع کند، اینها غریزه است دیگر؟ شما می­بینید یک انسانی در تمام مدت عمر، غریزة جنسی­اش را حتی یکبار اشباع نمی­کند؛ بر خلاف غریزه است، ریاضت است. یک انسانی در زوهای متمادی با یک بادام زندگی می­کند؛ این را فقط انسان می­تواند، انسان می­تواند بر خلاف غریزة خودش عمل کند.

خلاصه، نیروی فکر و نیروی اختیار و نیروی اراده و نیروی ابتکار در انسان، اینها چیزهایی هستند که انسان را ممتاز کرده­اند از بقیة موجودات. اصلاً یک چیز دیگری­­ست انسان در مقابل آنها. البته دانشمندان مادی هم کم و بیش در این اواخر رسیدند به اینجا، که می­گویند انسان یک نوعِ شگفت آوری­ست. اگر چه آنها تفاوتی قائل نیستند، اما یک نوعِ شگفت آوری­ست، و تمام این امتیازاتی که در انسان هست، بر اثر فَیَضان[24] روح خداست در او، تجلی روح خدا در انسان؛ که «و نفخت فیه من روحی».[25]

باری، ناگهان پیغمبر را متوجه می­کند به یک چیزی بالاتر از آفرینش خشک و خالی؛ آفرینش انسان، آفرینش عقل، آفرینش نیروی فهم و درک، آن هم از چه؟ « من علق» از خون بسته و منعقد، از کجا تا به کجاست؟ ما للتراب و رب الارباب؛ [26] چگونه می­شود یک چیزی که جان ندارد، نیروی حرکت ندارد، نیروی فهم ندارد، تبدیل بشود به انیشتین! تبدیل بشود به یک انسان بزرگ، تبدیل بشود به سقراط، به یک متفکر، به یک فیلسوف، به یک پیامبر، چطور می­شود این؟ جز این است که صُنع قوی پروردگار است در عالم؟ «خلق الانسان من علق» پیغمبر ما را  در آغاز وحی، متوجه به این نکتة بسیار مهمش کردند. ببینید، می­خواهد تحول در او به وجود بیاید، می­خواهد یک کفشی از فولاد به پایش کنند، عصایی از فولاد به دستش بدهند تا برود، آن قدر که دیگر خستگی برایش مفهومی نداشته باشد. از اول می­سازندش با این کلمات.

«خلق الانسان من علق» آفرید انسان را از علق، یعنی خون بستة منعقد، «اقرأ» بخوان، از این هم بالاتر است خدا، «و ربک الاکرام» از این هم بزرگوار­تر و کریم­تر و بخشنده­تر است، «اقرأ و ربک الاکرم» بخوان و پروردگار تو بزرگوارترین است، «الذی علم بالقم» آن که آموخت به وسیلة قلم. مسئلة آموزش را در انسان، باز مطرح می­کند برای پیغمبر.  و این را شما می­دانید که اگر قلم نمی­بود، اگر نوشتن نمی­بود، باز بشر ترقی نمی­کرد. آنچه که پیشرفت یک نسل را برای نسل دیگر می­گذارد، تا آن نسل دیگر، مانند پلکانی از او استفاده کند، پایش را بگذارد روی تجربة نسل قبل و خود یک تجربة دیگری درست بکند، آن نیست چیزی جز قلم. اگر چنانچه کشفیات علمی، تحقیقات علمیِ مربوط به نسل قبل، در اختیار نسل بعد قرار نمی­گرفت، نسل بعد نمی­توانست چیزی بر او بیفزاید، این را بدانید شما. اگر چنانچه کتاب ارسطو در اختیار بو علی سینا[27] نمی­بود، بو علی سینا، بو علی سینا نمی­شد، که از ارسطو بالاتر است مثلاً. اگر کتاب فقهی شیخ طوسی[28] مثلاً، یا علامة حلی،[29] در اختیار شیخ انصاری[30] و میرزای شیرازی[31] ـ که محقّق­ترند از آن گذشتگان و ملّاترند از علمای هزار سال قبل از خودشان ـ اگر کتاب­های آنها در اختیار اینها نبود، محصول تحقیقات آنها در اختیار اینها نبود، مسلّم اینها به آن حد نمی­رسیدند؛ خیلی روشن است دیگر. نفر اول پنج تومان دارد، می­دهد به نفر دوم، او با پنج تومان خودش می­کند این را ده تومان می­دهد به نفر سوم، آن هم پنج تومان دارد، می­شود پانزده تومان، نفر سوم الآن ثروتمند­تر از نفر اول است، پانزده تومان دارد؛ اما این پانزده تومان از کجاست؟ اگر نفر اول هم نبود، این پانزده تومان داشت؟ اگر نفر دوم هم نبود، باز پانزده تومان داشت، ابداً، همان پنج تومان هم به زور داشت. محصول تجربیات و کشفیات گذشتة انسان است که به نسل­های بعد می­رسد؛ و به چه وسیله؟ به وسیلة قلم، به وسیلة نوشتن و کتابت.

آموخت انسان را به قلم، پس بزرگوارت از اصل خلقت و آفرینش، در خدا چیزی هست. «اقرأ و ربک الاکرم» بخوان و پروردگار تو بزرگوارترین است. «الذی علم بالقلم» که آموزش داد به وسیلة قلم، «علم الانسان ما لم یعلم»، آموخت به آدمی، چیزهایی را که نمی­دانست. اینها نعمت­های خداست دربارة انسان. خب، پس انسان باید شکر کند این نعمت­ها را. وقتی خدا به انسان آموخته، وقتی خدا راه را به انسان نشان داده، قلم را به انسان داده، انسان را خردمند کرده و آموزش داده، پس انسان بایستی برود به طرف قلة اوج، پس باید انسان یک لحظه انحطاط نداشته باشد. انسان باید دیگر برگشت و بدبختی نداشته باشد، آیا این جور است؟ آیة بعدی جواب می­دهد، کانّه در مقابل یک چنین توهمی قرار می­گیرد که اگر خدا بشریت را این جور می­آفریند و تربیت می­کند و قلم می­دهد و لطف می­کند و دربارة او کرامت به خرج می­دهد؛ اگر این جور است، پس بشر بایستی بدبختی و گمراهی و فساد و ضلالت و این چیزها نداشته باشد، آیا این جور شده؟

«کلا»، نه چنین است که می­پنداری تو و حرف می­زنی. بشریت وضعش چگونه است؟ نه؛ « ان الانسان لیطغی* ان رءاهُ استغنی» طغیان بشر، سرکشی­ها و گردنکشی­های انسان­های عاجز و طاغوت­ها در مقابل رحمان­ها، صف ­آرایی کردنشان، اینها بشریت را بدبخت کرد. این طغیان­ها نگذاشت که بشر به هدایت برسد. این طغیان­ها و گردنکشی­ها و سرکشی­ها نگذاشت که بشر از مایه­های ربویی حداکثر استفاده را بکند و آن چنان که خدا می­خواست تربیت بیابد، پرورش پیدا کند، بشود آن چنان که خدا برای او اراده کرده بود. طغیانگر­ها نگذاشتند. وقتی خودشان را بی­نیاز دیدند، طغیان کردند، سرکشی کردند، از راه خدایی خارج شدند. ببینید، باز دارد پیغمبر ساخته می­شود. توجه به لطف خدا، توجه به بزرگواری خدا، توجه به آموختن خدا، توجه به اینکه خدا آفریدگار است، توجه به اینکه خدا آموزنده است، توجه به اینکه خدا اکرم است و توجه به اینکه انسانیت به آنجا که باید برسد، نرسیده است؛ به مفهوم «کلا» نرسیده و توجه به اینکه تقصیر طغیانگران است.

و طغیان بر اثر احساس بی­نیازی­ست. استغناء، غناء، جمعِ ثروت، انباشتن گنج­ها و ثروت­ها، گردن­ها را برمی­افرازد، و وقتی گردن­ها برافراشته شد، وقتی قدرت­های غیر خدایی به وجود آمد و شکل گرفت، آن وقت است که بشریت دیگر به آن سرمنزل نمی­رسد. ببینید، اینها الهام­های خداست در آغاز بعث، اینها همان شعله­ای­ست که پیغمبر خدا را آتش زد، مشتعل کرد.

«کلا» نه چنان است که فرض می­کنید. تصور می­کنید و انتظار دارید که بشریت به حال سامان یافتگی رسیده باشد؟ نه! «ان الانسان لیطغی» آدمی بی­گمان طغیان و گردن­کشی می­کند، « ان رءاه استغنی» که خود را بی­نیاز ببیند. «ان الی ربک الرجعی»؛ آیا این طغیانگران عاقبت موفق خواهند شد؟ نه! باز بازگشت به پروردگار توست؛ عاقبت برای خداست، پایان کار به سود خدا و جبهة خدایی­ست. همان راهی که پروردگار عالم معین کرده، بالاخره بشریت در همان راه به سرمنزل خواهد رسید، تردید نیست، « ان الی ربک الرجعی». و بعد مطالب دیگری در این سورة شریفه هست. باری، ببینید این مطالب متضمن چه حقایقی، در پیغمبر ما، انقلاب و تحول را به وجود آورد و همین تحول است که در متن جامعه منعکس می­شود.

باز در سورة «و النجم» که یک قسمت از آیاتش را اینجا ذکر کردیم ما، اشاره­ای به همین تحول درونی پیغمبر است، و البته آیات بسیار دیگری هست که آن آیات را لزومی ندیدم من همه­اش را اینجا نقل کنم، منتها چون بحث، بحث بسیار دقیق و ظریف و شیرینی هست، و خود من برخورد نکرده بودم در بحث­هایی که مطالعه کرده بودم به اینکه به این نکته، به دقت رسیدگی شده باشد، دلم خواست که این نکته را یک قدری بیشتر توضیح بدهم، که دانستن او برای عمل کردن هم مفید است.

«بسم الله الرحمن الرحیم* و النجم اذا هوی»[32] سوگند به اختر، آن وقت که فرود آید.

« ما ضل صاحبکم و ما غوی» گمراه نگشته دوست و رفیقتان و به باطل نگراییده است. مربوط به مسئله معراج است، آن چنانی که در بسیاری از تفاسیر هست. اگر چه که اشاره می­کند به تحول درونی پیغمبر و حالتِ گیرندگیِ وحی، اما مناسبت سورة «و النجم» این است که پیغمبر آنچه که از ماجراهای سفر شبانه، سفر معراجی بیان می­کرد، اینها گوش نمی­کردند؛ آیه در این مقام دارد حرف می­زند. «و ما ینطق عن الهوی» از روی هوس سخن نمی­گوید، « ان هو الا وحی یوحی» نیست مگر وحیی از جانب پروردگار رسیده.

«علمه شدید القوی» آموخته است به او آن فزون نیرو، آن دارای قدرت زیاد. (نمی­دانم در این  ترجمه­ای که اینجا کردم، من چه انتخاب کردم برای «شدید القوی». «شدید القوی» یعنی آنی که بسیار نیرومند است. یکی از این کاغذها را لطف کنید. بله، که آن بسی نیرومند به او آموخته است.) « شدید القوی» یعنی بسی نیرومند. «ذو مرة» آن فرزانة خردمند، بله، «مرة» به معنای فرزانگی و خردمندی و حکمت، که مفسرین گفته­اند اشاره است به جبرئیل؛ که آنچه او نقل می­کند، از قول جبرئیل نقل می­کند و خدا به وسیلة جبرئیل به او این چیزها را آموخته. «فاستوی»، این وحی الهی به او شده است و او بر سر پای خود راست ایستاده است، «فاستوی».

«و هو بالافق الاعلی» و او در افق برتر و بالاتر است. «اعلی» یعنی برترین، افق هم که معلوم است. در یک افق برتری قرار دارد پیغمبر. «ثم دنا فتدلی»، شاید بشود این جوری معنا کرد؛ «و هو بالافق الاعلی» یعنی در سطح بالاتری قرار داشت پیغمبر که توانست پیغمبر بشود. همانی که عرض کردیم، با مایه­های سرشارتری از معمول، پیغمبر در میان مردمِ معمولی زندگی می­کرد قبل از نبوت. «ثم دنا» پس نزدیک شد، «فتدلی» پس نزدیک­تر شد. بنابراینکه منظور پیغمبر باشد؛ یعنی پیغمبر نزدیک شد و به خدا نزدیک­تر، بر اثر عبادت­ها، بر اثر ریاضت­ها، بر اثر تفکرها و تدبرها و بر اثر لطف­هایی که خدا به طور اختصاصی به او کرده بود، روحش به خدا نزدیک و نزدیک­تر و آمادة گرفتن وحی می­شد. بعضی گفته­اند منظور از «دنا» یعنی جبرئیل به پیغمبر نزدیک شد و «تدلی» و بر او آویخت؛ یعنی خودش را رساند به پیغمبر تا اینکه وحی را به او برساند. به هر حال فرقی نمی­کند؛ اما معنای اول به نظر ما نزدیک­تر و ظاهر­تر است. آن معنا را هم بنده، «یا نزدیک­ گشته و در آویخت»، در پرانتز نوشته­ام که اشاره به معنای دوم باشد. معنای اول را خود بنده بیشتر می­پسندم.

«فکان قاب قوسین اوادنی»، پیغمبر به خدا نزدیک شد و شد، پس به فاصلة دو کمان رسید یا از آن کمتر. نگویید که دو کمان یعنی چه، چه خصوصیتی دارد؟ به قدر دو تا کمان، هر کمانی را یک متر فرض کن، به فاصلة دو متری خدا. خدا کجا بود که به دو متری­اش رسید پیغمبر اکرم؟ نه، اینها تعبیراتی کنایی است، استعماری است؛ به او نزدیک شد، نه از لحاظ مکان، دو کمان یعنی خیلی نزدیک شد، خیلی نزدیک شد، به آن اندازه­ای به خدا نزدیک شد روح مقدس پیغمبر، آن قدر نزدیک شد که دیگر از او نزدیک­تر برای هیچ انسانی متصور نیست؛ نزدیکِ نزدیک.

«ثم دنا فتدلی فکان قاب قوسین او ادنی* فاوحی الی عبده ما اوحی» پس وحی فرستاد خدا به بنده­اش آنچه وحی فرستاد. «ما کذب الفؤاد ما رای» دروغ نگفته است دل، آنچه را که دیده است. آنچه که مشاهدات دل پیغمبر دروغ نگفته، درست دیده، اشتباهی ندیده، «افتمارونه علی ما یریی»، آیا با او جدل می­کنید در آنچه دیده است؟

این هم به هر حال آیاتی از سورة مبارکة نجم. این پایین هم یک جمله­ای نوشتیم که موضوع بحث فردا است. باری، پس از این انگیزش درونی و باطنی است که راه نبی عوض می­شود و تلاشش رنگ دیگری می­گیرد  با جدّ و جهادی مداوم، می­کوشد. می­کشد چه بشود؟ تا در جامعه و در متن زندگی انسان­ها رستاخیزی و تحولی از بنیاد پدید آورد. بعد که در خودش تحولی به وجود آمد، سعی می­کند در جامعه تحول ایجاد کند، و این همان مسئولیت رسالت است و پیغمبر برای این کار است.

پنجشنبه شانزدهم ماه رمضان 1394

2ـ بعثت در نبوت

نبوت، یک برانگیختگی (بعثت) است، یعنی رستاخیز و انگیزشی پس از سکون و آرامش این رستاخیز نخست در باطن و روان خود نبی است و از آن پس در محیط پیرامونش و در جهان .

نبی با مایه­های سرشار و بالاتر از عاری، آماده­ی تحمّل بار مسئولیتی بدان عظمت و سنگینی است، ولی تا پیش از بعثت، این مایه­ها هنوز به ظهور و فعلیّت نیامده و او همچون یکی از افراد معمولی دیگر در مسیر عادی اجتماع بتلاش و فعالیت مشغول است، وحی الهی در او تحول و انگیزش و انقلابی بوجود میآورد و رستاخیزی در دوران او بپا میکند. او مبعوث میشود. آیات امید بخش سوره­ی کوچک «الضحی» یادآور آغاز همین رستاخیز در باطن و روان پیامبر عزیز اسلام است:

والضحی ـ بهنگام برآمدن روز تابش نور، قَسم

و الیل اذا یخشی ـ و به شبانگاه که تاریکی همه جا را بپوشاند: قسم

ما ودعک ربک و ما قلی ـ که پروردگارت ترا فرو نگذاشته و بر تو خشم نگرفته است.

و للاخرة خیر لک من الاولی ـ و برای تو پایان کار، نیکوتر از آغاز است

و لسوف یعطک ربک فترضی ـ و پروردگارت چندان بتو ببخشید که خشنود گردی

الم یجدک یتماً فاوی ـ آیا ترا یتیمی نیافت که پناه داد!

و وجدک ضالاً فهدی ـ و گمگشته­ای نیافت که راهنمائی کرد؟

و وجدک عائلاً فأغنی ـ و عیالمند تهیدستی نیافت که بی نیاز کرد، این رستاخیز باطنی ـ که در جسم و اعصاب پیامبر (ص)  نیز اُتراقی محسوس داشت. با نخستین نغمه­های وحی که سورة «العلق» متضمّن آنست، آغاز شد:

اقرا باسم ربک الذی خلق ـ بخوان بنام پروردگارت که آفرید

خلق الانسان من علق ـ آفرید انسان را از خون بسته (علق)

اقرا و رک الاکرم ـ بخوان، و پروردگارت بزرگوارترین است.

الذی علم بالقم ـ آنکه بوسیله قلم بیاموخت

علم الإنسان ما لم یعلم ـ آموخت بانسان چیزی را که نمی­دانست.

کلا ان الانسان لیطغی ـ نه چنان است، همانا انسان گردنکشی میکند

ان راه استغنی ـ همینکه خود را بی نیاز ببیند

ان إلی ربک الرجعی ـ بیگمان بسوی پروردگار تو است بازگشت

آیات موزون و دلنشن سوره «النجم» نیز اشاره به همین تحول و دگرگونی باطنی پیامبر است:

و النجم اذا هوی ـ قسم باختر، چون فرو افتد

ماضل صاحبکم و ما غوی ـ که دوست شما گمره نگشته و بخطا نیفتاده است.

و ما ینطق عن الهوی ـ و از روی هوس و دلخواه، سخن نمی­گوید

ان هو الا وحی یوحی ـ آنچه میگوید وحی خدائی نیست.

علمه شدید القوی ـ که آن بسی نیرومند، بدو آموخته است.

ذو مرة فاستوی ـ آن فرزانه­ی خردمند، پس بر پای ایستاده است.

و هو بالافق الاعلی ـ و او در افق برتر و بالاتر است

ثم دنا فتدلی ـ پس نزدیک گشت و نزدیکتر (یا: نزدیک گشت و درآویخت)

فکان قاب قوسین او ادنی ـ پس بفاصله­ی دوکمان رسید یا از آن کمتر .

فاوحی الی عبده ما اوحی ـ پس به بنده­ی خود وحی کرد آنچه را وحی کرد

ما کذب الفواد ما رای ـ دل آنچه را دیده، دروغ نگفته است.

افتمارونه علی ما یری ـ آیا بر آنچه دیده با او مجادله میکنید؟ ….

باری، پس از این انگیزش درونی و باطنی است، که راه نبی عوض میشود و تلاشش رنگ دیگری میگیرد و با جد و جهادی ـ مداوم، میکوشد تا در جامعه و در متن زندگی انسانها، رستاخیزی و تحوّلی از بنیاد، پدید آورد و این همان «مسئولیت رسالت » است.

[1] ـ آگاه و معتقد به امور دینی و شرعی

[2] ـ سوره مبارکه نحل / آیه 36

[3] ـ  سوره مبارکه روم / آیه 56

[4] ـ اجتماع گروه­هایی برای گفتگو یا اظهار نظر در مسائل اجتماعی، سیاسی

[5] ـ (ب ع ث) برانگیخته شدن

[6] (ح ض ض) پَستی

[7] ـ سوره مباره بقره / آیه 156

[8] ـ کنایه از کم ارزش بودن

[9] ـ برگرفته از این ضرب المثل فارسی: «دو صد من استخوان باید که صد من بار بردارد.»

[10] ـ ماهاتما گاندی ( 1869 ـ 1948م) رهبر معنوی و سیاسی ملت هند، در راه آزادی از سلطة امپراطوری بریتانیا بود. او با تأثیر از آیین برهمایی، بسیار ساده زیست بود و بر مبارزة بدون خشونت تأکید می­کرد. گاندی در اقدامی مصرف کالاهای انگلیسی را تحریم کرد. او پس از استقلال هندوستان توسط یک هندوی افراطی که مخالف رابطة گسترده با کشور مسلمان پاکستان بود، ترور شد.

[11] ـ پاتریس لومومبا (1925 ـ 1961 م) رهبر حرکت ضد استعماری کشور کنگو علیه بلژیک بود که پس از رسید ن به نخست وزیری با توطئه سازمان جاسوسی آمریکا و بلژیک توسط رئیس جمهور عزل شد و پس از مدتی اختفا، توسط سرهنگ مویوتو سه سه سه کو به قتل رسید.

[12] ـ سوره مبارکه شعرا / آیه 20

[13] ـ به پلی کپی انتهای جلسه مراجعه بفرمایید.

[14] ـ سوره مبارکه ضحی / آیات 1 تا 8

[15] ـ زمان بین دو نوبت

[16] ـ حلف الفضول یا پیمان جوانمردان، پیمانی است که پیامبر در سن بیست سالگی با عده­ای از جوانان مکه بستند تا از ستمدیدگان و افراد غریبه­ای که وارد شهر می­شوند و مورد ستم زورمندان واقع می­شوند، حمایت کنند.

[17] ـ البرهان فی التفسیر القرآن / ذیل تفسیر سوره علق

[18] ـ مای نافیه، قبل از فعل آمده و معنای آن را منفی می­کند. مای استفهامیه، قبل از فعل آمده و معنای آن را سؤالی می­کند.

[19] ـ سوره مبارکه علق / آیات 1تا 5.

[20] ـ عبد الرحمان جامی

[21] ـ شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید / نامة نهم / قصه غزوة بدر

[22] ـ جندب بن جناده، با کنیة ابوذر از قبیله غفار و چهارمین یا پنجمین فردی است که مسلمان شد. وقتی خبر ظهور پیامبر جدید را شنید، به مکه شتافت و اسلام آورد، سپس به میان قوم خود بازگشت و پس از جنگ خندق به مدینه هجرت کرد. ابوذر پس از رحلت رسول خدا، از طرفداران امیر المؤمنین بود و از بیعت با ابوبکر خودداری کرد. در دوره خلافت عثمان و بذل و بخشش­های حکومت به بنی امیه، ابوذر به انتقاد علیه حکومت روی آورد؛ به همین دلیل به شام و سپس به ربذه تبعید شد. ابوذر غفاری در سال 31 یا 32 هجری در همان جا از دنیا رفت.

[23] ـ ایشان جزو نخستین کسانی بود که اسلام آورد و مورد خان اسلامی او را هفتمین مسلمان بر شمرده­اند. مقداد از بزرگان صحابه است که در اثر ستم مشرکان مکه به حبشه هجرت کرد. سپس به مکه بازگشت و راهی مدینه شد و در تمامی جنگ­های پیامبر اسلام شرکت کرد. او از تیر اندازان مشهور بود. پس از رحلت رسول خدا، مقداد از معدود یاران امیر المؤمنین بود. مقداد به هنگام بیعت مردم با عثمان، به مخالفت برخاست. سرانجام در سال 33 هجری در منطقه­ای در یک فرسنگی مدینه در گذشت و به مدینه منتقل و در قبرستان بقیع به خاک سپرده شد.

[24] ـ (ف ی ض) جوشش

[25] ـ سوره مبارکه حجر / آیه 29، سوره مباره ص / آیه 72.

[26] ـ خاک کجا و پروردگار پروردگاران کجا! کنایه است از بُعد فاصلة میان انسان و پروردگار.

[27] ـ ابو علی سینا (375 ـ 428ق) در روستایی نزدیک بخارا به دنیا آمد. با استعداد فوق العاده در علوم مختلف از جمله علوم عقلی و طب تبحر یافت. ایشان در علوم مختلف صاحب تألیف است، از جمله: قانون در طب اسلامی و شفا در فلسفه، الهیات، طبیعیات و منطق.

[28] ـ شیخ ابو جعفر محمد بن حسن بن علی طوسی( 385 ـ 460ق) معروف به شیخ الطائفه، در طوس خراسان، به دنیا آمد. برای تکمیل تحصیلات به عراق رفت و شاگردی اساتیدی چون شیخ مفید و سید مرتضی علم الهدی را کرد. از شیخ طوسی تألیفات بسیاری به جا مانده است از جمله دو کتاب تهذیب الاحکام و استبصار که جزو چهار کتاب اصلی روایی شیعه هستند.

[29] ـ حسن بن یوسف حلی (648 ـ 726ق) در خانواده­ای اهل علم به دنیا آمد. نزد اساتیدی چون محقق حلی و خواجه نصیر الدین طوسی به علم  آموزی پرداخت و با کسب تبحّر در علوم مختلف مانند فقه و حدیث، کلام و فلسفه، ریاضیات و هندسه، ملقب به لقب علامه شد. علامه حلّی بعد از گذشت محقق حلی، در بیست و هشت سالکی به زعامت و مرجعیت شیعه رسید. به واسطة مناظرات علامه با عالمان اهل سنت، اولجایتو حاکم مغولِ ایران، مذهب شیعه اختیار کرد و نام محمد خدابنده را برای خود برگزید.

[30] ـ شیخ مرتضی (1214ـ 1281ق) از نوادگان جابربن عبدالله انصاری است که در شهر دزفول متولد شد. مادرش قبل از تولد او، در خواب امام صادق را دیده بود که قرآنی صلا کاری شده به او می­دهد. ایشان پس از آغاز تحصیل در دزفول راهی کربلا شد و از محضر عالمانی چون شیخ موسی کاشف الغطا، سید محمد مجاهد و حاج ملا احمد نراقی بهره برد. ایشان پس از وفات مرحوم صاحب جواهر، مرجعیت و زعامت شیعه را عهده­دار شد. آثار فقهی ایشان مانند کتاب مکاسب، هنوز مرجع یادگیری طلاب و علماست.

[31] ـ میرزا محمد تقی (1258 ـ 1338ق) در شهر شیراز به دنیا آمد. برای آموزش علوم دینی راهی حوزة علمیه کربلا شد و از درس آیت الله محمد حسن شیرازی، تحریم کنندة استعمال تنباکو، استفاده کرد. ایشان پس از وفات آیت الله سید محمد کاظم یزدی مرجع تقلید شیعیان جهان شد. با وجود سن بالا، در صف مقدم جهاد علیه استعمار انگلستان ایستاده بود و با فتوای تاریخی خود مردم عراق را به جهاد و ایستادگی فرا خواند. این اقدام در نهایت موجب رهایی از سلطة انگلستان شد. آیت الله شیخ عبدالکریم حائری از جملة شاگردان ایشان است.

[32] ـ سوره مبارکه نجم / آیات 1 تا 12.

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها