جلسه چهاردهم طرح کلی اندیشه اسلامی

فهرست مطالب

جلسة چهاردهم فلسفة نبوت

چهارشنبه 15 رمضان المبارک 1353 شمسی

بسم الله الرحمن الرحیم

«هُوَ الَّذِي بَعَثَ فِي الْأُمِّيِّينَ رَسُولًا مِّنْهُمْ يَتْلُو عَلَيْهِمْ آيَاتِهِ وَ يُزَكِّيهِمْ وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتَابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ إِن كَانُوا مِن قَبْلُ لَفِي ضَلَالٍ مُّبِينٍ * وَ آخَرِينَ مِنْهُمْ لَمَّا يَلْحَقُوا بِهِمْ وَ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ»

سوره مبارکه جمعه آیه 2 و 3

ما چندین موضوع را در زمینة نبوت در نظر گرفتیم، که با اتکا و استمداد از آیات مبارکة قرآن، این چند بحث را ان شاءالله بفهمیم. البته می­دانند برادران که نبوت یکی از اصول همة ادیان است، اگر بشود به آن گفت اصل از اصول دین، بلکه بالاتر باید گفت. اینکه عرض کردیم اگر بشود گفت اصلی از اصول دین، نه به این معناست که اصل بودنش را کسی انکار بکند، نه؛ بلکه بالاتر از اصل، اصلاً دین بدون اعتقاد به نبوت معنایی ندارد. دین یعنی آن برنامه­ای، آن مسلکی، آن مکتبی­، آیینی که به وسیلة پیام آوری از طرف خدای متعال رسیده؛ پس پیام آور و از سوی خدا آمدن، این جزو عناصر ذاتی این است، اصلاً قِوام دین به این است. بنابراین در زمینةنبوت، جا دارد که ما به عنوان یکی از مسائل مهم و اصولی دین بحث کنیم و صحبت کنیم.

البته در زمینة نبوت، یک سلسلة بحث­هایی هست که اینها رایج و متداول است. شما هر کتابی را که دربارة نبوت نوشته شده باشد، بردارید نگاه کنید، این بحث­ها را در آن خواهید دید و ما از آن بحث­هایی که در کتاب­ها، دربارة نبوت معمولاً مطرح می­شود، یک دانه­اش را فقط ، یکی­اش را، آن هم با یک سلیقة مخصوصی، در این سلسلة مباحثمان دربارة نبوت مطرح کردیم و آن همین بحث امروز ماست که موضع تلاوت امروز است. وإلا بقیة مباحثی که در زمینة نبوت، درباة نبوت، در پیرامون نبوت، در نوع کتب کلامی انجام می­گیرد، به نظر ما مسائلی­ست که اگر چه در جای خود حرف­های درستی، بلکه حرف­های لازمی­ست، اما حرفِ درست بودن، لزوماً به این معنا نیست که بنده هم ناچار باشم در این زمان، در این شرایط، با این نیازها، آن حرف درست را اینجا مطرح کنم. خیلی از حرف­های عالم درست است ـ از اینجا تا چند کلمه­اش به عنوان یک آموزش عمومی­­ست نسبت به همة کارهای فکری و تحقیقی­مان که عرض می­کنم ـ ما باید ببینیم در میان درست­ها، کدام لازم است؟ در میان لازم­ها،  کدام لازم­تر است؟ در میان لازم­ترها، کدام فوری­ست؟ در میان فوری­ها کدام فوتی و حیاتی­ست؟ اول آن را بگیریم، از آن که فراغت پیدا کردیم، بحث­های بعد، و به همین ترتیب، این قدر پیش برویم، تا بعد برسیم در آخر کار، به بحث­هایی که اگر چه درست هست، اما لزومش، ضرورتش، آن اندازه­ها احساس نمی­شود.

دربارة بحث نبوت، درست است که سخن از اینکه نبی دارای چه اندازه از علوم الهی یا از علوم انسانی­ست، خودش یک بحثی­ست؛ یا دانستن این مطلب که آیا پیامبر ما که نمی­نوشت و نمی­خواند ـ که قرآن ناطق است: «و لا تخطة بیمینک اذا لارتاب المبطلون»[1] پیعمبر نه می­نوشت و نه می­خواند ـ آیا اینکه نمی­نوشت و نمی­خواند، برای خاطر این بود که نمی­توانست؟ یعنی به تعبیر معمولی امروز، به کلی بی­سواد بود؟ یا نه، می­توانست، در عین حال نمی­نوشت و نمی­خواند؟ خب، یک بحثی­ست بالاخره؛ یا سخن دربارة اینکه پیغمبر اسلام، قبل از نبوت و بعثتش، به چه دینی، به چه آیینی، از میان ادیان و آیین­های عالم معتقد بود و عمل می­کرد، البته یک بحثی­ست، اما این بحث چقدر برای ما لازم است؟ بحث قبلی­اش چقدر برای ما لازم است؟ بحث قبلِ قبلی­اش چقدر برای ما لازم است؟ هیچ لازم نیست.

البته آدم وقتی که همه چیزِ مربوط به نبوت و مربوط به دین را بلد شد، مانعی ندارد که در آخر کار بفهمد که پیغمبر قبل از بعثت به چه دینی متدین بود، اما هنوز ما اندر خم یک کوچه­ایم.[2] جامعة ما هنوز مفهوم نبوت و معنای بعثت و هدف از بعثت و انجام و فرجام[3] بعثت و راه و شعار نبوت، اینها را نمی­داند؛ نمی­داند که به این وضع دچار است، سلمان هدف بعثت محمدی را نمی­داند که این گونه است کارش. اگر هدف بعثت پیغمبرش را می­دانست، دنبال آن هدف می­رفت. ما هنوز در مسائل اوّلی، مسائل مقدماتی، مسائل اصولیِ در زمینة نبوت گیریم، بپردازیم به مسائل فرعی و درجة چهار و پنج؟ لذاست که ما در بحث نبوتمان، از بحث­هایی که معمولاً متکلمین در کتاب­ها انجام داده­اند و انجام می­دهند، هیچ کدامش را مطرح نمی­کنیم. این شما و این کتاب­های که متکلمین نوشتند، بروید و بخوانید. و در لزوم آن بحث­ها هم تردیدی نداریم و در خوبی­اش، اما باز تردیدی نداریم که لزومش به مراتب کمتر است، از لزوم بسیاری از بحث­های دیگری که امروز بایستی مطرح بشود، لذا آنها را ما بحث نمی­کنیم.

اولین مطلبی که دربارة  نبوت بحث می­کنیم، فلسفة نبوت است. چرا باید پیامبری باشد؟ چرا باید کسی از سوی پروردگار کمر به هدایت انسان ببندد؟ مگر خود انسان نمی­تواند؟ مگر دانش بشری و اندیشة انسانی کافی نیست؟ پیغمبر چرا؟ پیام­آوری میان غیب و شهود چرا؟ این یک مسئله­ای­ست که بایستی ما بدانیم. اگر ندانستیم فلسفة نبوت را، بقیة بحث­هایی که دربارة نبوت هست، یک سلسله بحث­های تقریباً پا در هوا خواهد بود. پس باید اول بدانیم که نبوت برای چه؟ این بحث اول ماست که امروز در این نوشته­هایی که من نوشتم، دستِ آقایان هست؛ این مسئله را کوتاه، در جملاتی خیلی مختصر آوردیم و آیاتی که امروز می­خوانیم ناظر به این مطلب است.

دربارة فلسفة نبوت، خیلی صحبت نمی­کنیم، یک کلمه است و آن یک کلمه این است که حواسِ انسان، غرائز انسان و خرد انسان، برای راهبری و دستگیری انسان کمند، یک کلمه. یک سلسله موجودات با حواسشان ممکن است اداره بشوند. بعضی از حیوانات را شاید به این صورت سراغ داریم، که اینها فقط از حواس خودشان مایه می­گیرند؛ حواس ظاهری. نوع حیوانات و بیشترشان از غرائز مدد می­گیرند برای هدایت شدن، یعنی زنبور عسل غریزه­اش به او می­گوید برو روی گل بنشین، روی گل خوشبو، و از عطر آن و از جوهر آن بِمَک، بعد برو در خانه و کندو، خانه­ها را به صورت آن صورت شش گوشه­ و مسدَس[4] بساز، و آنجا با ترکیباتی وارد خانه بشوید و خارج بشوید و ملکه­ای و اعوانی[5] و پاسبانی و خلاصه یک تمدن زنبوری داشته باش. اگر شما فکر کنید که یک وقتی زنبورها نشستند دور هم، یک کنفرانس بزرگی از سران زبنورهای کندوها تشکیل شد یا منطقه­ها، گفتند خانه را چه جوری بسازیم بهتر است؟ یکی گفت هشت گوش، یکی گفت چهار گوش، یکی گفت شش گوش، بعد مطالعه کردند، دیدند نه، شش گوشش مناسب­تر است، اگر فکر کنید این جوری شده، باید عرض کنم اشتباه کردید، یک چنین وضعی پیش نیامده. «و اوحی ربک الی النحل ان اتخذی من الجبال بیوتا و من الشجر و مما یعرشون * ثم کلی من کل اثمرات فاسلکی سبل ربک»[6] ، این وحی الهی ست به زنبور. وحی الهی به زنبور، نه به این معناست که زنبور می­نشیند، جبرئیل بر او نازل می­شود؛ ساختمان زنبور این جوری است، غریزة زنبور این جوری است، یک کشش غریزی هست که زنبور را می­کشاند، مجبور می­کند، او نمی­تواند غیر از این کاری بکند، به طور طبیعی و به طور غریزی زنبور مجبور است، مفطور[7] است بر اینکه خانه بسازد، به این صورت بسازد، از فلان جا گل و گیاه پیدا کند، آنها را بِمکد. اگر زنبوری تخلف کرد، به جای گل و گیاه، گیاهان بد بو و عَفِن را بو کشید و مکید، او را همان دمِ درِ کندو گردن بزنند؛ اینها همه­اش فطرتشان است و غریزه­شان است.

غریزه برای زنبور کافی است، که این آقای موریس مترلینگ[8] نشته سال­ها فکر کرده در زندگی زنبورها و مورچه ­ها و موریانه­ها، نشسته مطالعه کرده. همین موریانه­ای که شما این قدر از آن می­نالی، این یک اوضاعی دارد در داخل آن سقف­های شما، در خانه غَصبی تشکیلاتی ساخته، تو که راضی نیستی در تیرِ خانه­ات بنشیند و خانه بسازد، غصبی است، اما در این خانة غصبی، او کارها می­کند. خانه می­سازد، به یک شکل خاصی، به یک ترتیب خاصی؛ و عجیب این است که اگر شما بتوانید و می­توانستید یک خانه­ای از خانه­های موریانه یا یک کندویی از کندوهای زنبور عسل را، از زمان توفان نوح مثلاً، یا ده قرن قبل از توفان نوح پیدا می­کردید، می­گذاشتید پهلوی یکی از کندوهای یکی از ییلاقات خوش آب و هوای مشهدِ این زمان، می­دیدید که یک سر سوزن این کندو با آن کندو، ترتیباتش تفاوتی ندارد. تکامل، ترقی،  پیشرفت، در کار زنبور عسل و در کار هیچ حیوان دیگری موجود نیست. آنچه که هست وحی فطرت و وحی غرائز و راهنماییِ کیفیت آفرینش و خلقت اوست که او را می­کشاند، حرکت می­دهد، راه می­نمایاند، موانع را به او نشان می­دهد تا اینکه این می­تواند کار خودش را انجام بدهد، جز غریزه چیز دیگری نیست.

انسان هم از غریزه استفاده می­کند، اما کم. اوّلی که شما به دنیا آمدید، حکم شما بلا نیست، حکم یکی از همین حیوانات بود. با غیریزه، با کشش فطرت و طبیعت بود که توانستند مخزن غذای خود را در سینة مادرتان پیدا کنید و وقتی او را در دهانتان گذاشتند، بمکید. کسی به شما یاد نداده بود مکیدن را، یک جایی دستورِ عملی و سمعی و بصری­اش را یاد نگرفته بودید، این غریزة شما بود. هر چه که شما از مرحلة کودکی بالا آمدید، تدریجاً این ابزار، این عینک، این سلاح که نامش غریزه است، ضعیف شد، بی­اثر شد، کم فایده شد؛ چیزی پر اثرتر، قوی­تر، نیرومندتر، به نام عقل و خِردِ انسان، جای آن را گرفت و شما شُدید خردمند. شما دیگر حالا با غریزه کار نمی­کنید، این غریزه نیست که به شما می­گوید آقا، برو درِ دکانت را باز کن یا در فلان ساعت ببند یا مشتری را این جور جواب بده یا درس را این جور بخوان، یا تدریس را آن  جور بکن، اینها غریزه نیست، اینها آموزش­هایی است که شما از فکر و از دانش استفاده کردید و فرا گرفتید و راه زندگی­تان را پیدا کردید.

اما آیا این خرد، این اندیشة انسانی، کفایت می­­کند که شما را هدایت کند و به سر منزل سعادت برساند؟ عقل بشر برای هدایت او بسنده هست؟ خودِ خرد اگر باز باشد، اگر فکر کند، اگر تعصب نورزد، اگر بدون غرض بخواهد قضاوت کند، خواهد گفت، نه؛ مثل دادگاهی که خودش رأی به عدم صلاحیت خودش بدهد، دادگاهی که خودش رأی می­دهد من صلاحیت ندارم در این مورد قضاوت بکنم. خردِ سالمِ بی غرضِ انسانی قضاوت می­کند که من صلاحیت ندارم انسانیت را مستقلاً هدایت کنم. دلیل می­خواهید؟ دو جور دلیل داریم. یک دلیل آن است که عقل بشر محدود است، بی­نهایت نیست، در حالی که نیازهای انسان­ها بی­نهایت است. از کجا می­تواند همة نیازها را یک خرد بفهمد، تا اینکه در مقابل آن نیازها، آنچه که جای این نیازها را پر کند، فراهم بیاورد یا قانون بگذارد؟ نمی­تواند عقل انسان این کار را بکند، او ضعیف­تر است، ناتوان­تر است، نارساتر است از اینکه بتواند همة دردها را بشناسد و درمان مناسب را برای همة آنها فراهم بیاورد.

دلیل دیگر این است که نگاه کنید به واقعیت­های تاریخی و علمی ببینید آیا خردها توانستند؟ آیا عقل­هایی مثل عقل ارسطو[9] و افلاطون[10] و سقراط[11] توانستند بشر را اداره بکنند؟ افلاطونِ متفکر، بعد از آنی که می­نشیند فکر می­کند، مشورت می­کند، مطالعه می­کند، تحقیق می­کند، مدینة فاضله­ای ترسیم می­کند که این مدینة فاضله فقط به درد ذهن و داخل صندوق خانة خودِ جناب افلاطون می­خورد؛ به دلیل اینکه یک لحظه در عالم، این مدینة فاضله عملی نشد. و شما امروز مدینة فاضلة افلاطون را که  نگاه کنید، با ترکیبات دنیای زمان، به نظرتان چیز غیر قابل قبول و مسخره­­ای می­آید.

شما ببینید مکتب­های عقلی را و فلسفی را که چطور در مقابل هم صف آرایی می­کنند. ببینید که انسانیت تا به یک مبدأ و نقطه­ای فراتر و بالاتر و عمیق­تر از خرد انسان متصل نباشد، نمی­تواند راه به هدایت و سعادت برساند. نبوت معنایش این است؛ یک نیرویی بالاتر، یک هدایتی قوی­تر و عمیق­تر از هدایت حس، از هدایت غریزه، از هدایت عقل لازم دارد انسان. این هدایت می­آید چه کار می­­کند؟ می­آید با حس شما رقابت می­کند؟ می­آید با غریزة شما مخالفت می­کند؟ می­آید سر عقل را به سنگ می­زند؟ ابداً. او می­آید تا عقل را راهنمایی کند، تا عقل را پرورش بدهد، تا عقلِ دفن شده را از زیر خروارها خاک بیرون بیاورد.

امیرالمؤمنین ما صلوات الله و سلامه علیه، اشتباهی گفتم، امیرالمؤمنین بشریت ـ منحصرش نکنیم به خودمان امیر المؤمنین را ـ او معلم بشریت است، امیر المؤمنینِ بزرگ بشریت می­گوید پیغمبران را خدا فرستاد، بنابر آنچه که در نهج­البلاغه است، تا اینکه وادار کنند انسان­ها را تا به میثاقِ پیمانِ فطرت خود پایبند بمانند و نعمت­های فراموش شده را به یادشان بیاورند، بعد «و یثیروا  لهم دفائن العقول»[12]، خردها، عقل­ها، درک­ها، شعورهای جامعه­های بشری که به وسیلة فرعون­ها و نمرودها و بزرگ­­ها و قدرتمند­ها دفن شده بود، پیمبران می­آیند تا اینکه این دفینه­ها را بیرون بیاورند، این عقل­های دفن شده را بر شورند. فرعون دوست نمی­دارد که مردم دارای عقل باشند، دوست نمی­دارد که انسان­ها بفهمند؛ چون اگر بفهمند، او وجودش باطل و افسانه­ خواهد شد، که این را در بحث­های بعدی نبوت به تشریح خواهیم دید ان­شاء الله. فرعون دوست نمی­دارد که مردم نیروی خرد را به کار بزنند؛ چون این جور است نیروی خرد را دفن می­کند، چه جوری دفن می­کند، بحث­های بعدی­ست ان شاء الله. پیغمبران می­آیند این دفینه­ها را، این خزینه­ها را، این گنج­های پنهان و مخفی را استخراج می­کنند، تصفیه می­کنند، می­دهند دست مردم.

پس پیغمبرها با نیروی وحیی که دارند، به جنگ عقل نمی روند. آنی که خیال می­کند دین با عقل منافات دارد، یا دین را نمی­شناسد یا عقل ندارد، وإلا کسی که دارای عقل است، کسی که عقل را آزموده و تجربه کرده است و دین را هم می­شناسد، خوب می­داند ک دین هیچ منافاتی با دانش بشر و با عقل بشر نمی­تواند داشته باشد اصلاً؛ و ندارد. آنچه که دین بگوید، عقل­های صحیح می­فهمند و می­پسندند. آن مردم نادانی که به نام دفاع از دین، گاهی می­گویند آقا، دین را نباید وجهش را بخواهی، نباید در دین استدلال طلب بکنی، نباید فلسفه در باب دین بخواهی، خیال می­کنند که این حرف ـ فلسفة خواستن، فلسفه گفتن ـ از قدرِ دین می­کاهد؛ باید بدانند که این جور نیست؛ این جور نیست. دینِ صحیح وقتی در مقابل عقلِ کامل عرضه بشود، هیچ با همدیگر منافات و تعارضی ندارند. امروز عقل­های بزرگ انسانیت، توحید دین را، نبوت دین را، نماز دین را، روزة دین را، زکات دین را، احکام فرعی دین را می­فهمند.

وقتی عقل انسان و تجربة دانش بشر الکل را می­شناسد، مضرات الکل را می­داند، ضربه و لطمة آن را بر روی جسم، بر روی اعصاب، بر روی روحیه بر روی وضعِ عمومی اجتماع می فهمد، چرا من نتوانم و جرأت نکنم که آیة قرآن را با قدرت بخوانم؛ «انما الخمر و المیسر و الانصاب و الازلام رجس من عمل الشیطان فاجتنبوه»[13]، چرا آیة قرآن را مطرح نکنم؟ چرا استناد نکنم به آنچه که دانش بشر در این زمینه فهمیده؟ چرا نگویم که از عمل شیطان است؛ یعنی شیطان­ها هستند که این را به شما می­دهند و شیطان­ها هستند که از عرق خوریِ آن عرق خور بدبخت استفاده می­برند، چرا این را نگوییم؟

آنی که شنیدید امام سجاد صلوات الله علیه فرموده «دین الله لا یصاب بالعقول»[14] معنایش چیز دیگر است؛ یعنی آیین الهی را با عقل نمی­شود کشف کرد. یعنی چه نمی­شود کشف کرد؟ یعنی اگر شما روایتی نداشته باشی که نماز ظهر چهار رکعت است، با عقل نمی­توان بفهمی که نماز ظهر چهار رکعت است، حرف بسیار درستی هم هست. اگر خود قرآن نگوید که وقت نماز «اقم الصلاة لدلوک الشمس الی غسق الیل و قرآن الفجر»[15] قرآن اگر این را نگوید، تو از راه عقل و اندیشه و خردِ معمولی نمی­توانی بفهمی که کِی است وقت نماز، این را باید قرآن بگوید، این را باید حدیث بگوید، این را باید وحی به ما بگوید. منظور امام سجاد این است، ظاهر فرمایش هم همین است که «دین الله الا یصاب بالعقول». معنایش این نیست که ما احکام دین و معارف دین را با بینش عقل و با عینک عقل و خرد انسانی نمی­توانیم ببینیم، که یک عده نادان به نام دفاع از دین، با جوش، با حرارت، داد می­کشند آقا، برای دین فلسفه بیان نکنید. چرا نکنیم؟ چرا بیان نکنیم؟ البته همیشه می­گوییم، تکرار می­کنیم، اعتراف می­کنیم که آنچه ما می­فهمیم، یک هزارم از معارف عمیق دین نیست، آنی که ما می­توانیم تطبیق کنیم و توضیح بدهیم، خیلی کمتر از آنچه که در واقعیت ممکن است انجام بگیرد و وجود داشته باشد هست،  در این تردیدی نیست. اما یک کلمه من می­گویم، یک کلمه نفر بعدی می­گوید، یک کلمه نفر بعد از او می­گوید. در خط طولیِ تاریخ بشر، وقتی که حساب می کنید، بعد از دویست سال، پانصد سال، می­بینید انسانیت، بشریت، به عمق دین بسیار مؤمن­تر، معترف­تر، مذعن­تر است از روزگاری که این فکر­ها و این اندیشه­ها و این تطبیق­ها برایش پیش نیامده بود.

بنابراین دین که می­آید، برای کوبیدن عقل نمی­آید، برای نسخ کردن[16] عقل و بیرون راندن عقل از زندگی نمی­آید، پس دین می­آید برای چه؟ برای هدایت عقل، برای دست گیریِ عقل، عقل هست، اما وقتی هوس در کنارش باشد، نمی­تواند درست قضاوت کند. عقل هست، ولی وقتی طمع پهلو به پهلویش باشد، نمی­تواند درست ببیند. وقتی غرض در کنارش است، نمی­تواند درست بفهمد. دین می­آید هوس­ها را، هواها را، طمع­ها را، ترس­ها را، غرض­ها را، از عقل می­گیرد، عقل سالمِ کامل را تقویت می­کند، تأیید می­کند تا او خوب بفهمد. و شما وقتی که مراجعه می­کنید به اسلام، می­بینید اول تا آخر اسلام، پر است از جلوه­های عقل. در قرآن چقدر داریم «افلا تعقلون»، چقدر داریم «افلا تتفکرون»، چقدر داریم؛ برای اینکه بفهمید، برای اینکه بدانید، چقدر داریم «ان فی ذلک لآیة لاولی الالباب» برای عقل دارها. در ورایات چقدر داریم «ان لله علی الناس حجتین»[17] دو حجت خدا بر مردم دارد؛ یکی پیغمبر و یکی عقل. باز هم عقل، دربارة عقل بینش از این دیگر حرف نمی­زنیم.

اجمالاً این کلمه یادتان باشد که خلاصة حرف این شد که انسان بدون هدایت وحی، بدون اینکه وحی به سراغ او بیاید و به دادش برشد، نمی­تواند خودش را به سر منزل سعادت برساند؛ و وقتی وحی آمد، عقل را سرکوب نمی­کند، همچنانی که غریزه را سرکوب نمی­کند، همچنانی که حواس ظاهره را از بین نمی­برد، نه؛ می­آید حواس ظاهره را، غرائز انسانی و بشری را، نیروی خرد و اندیشة آدمی را تقویت می­کند، تهذیب می­کند، تزکیه می­کند، دستگیری می­کند، به او می­آموزد. این وظیفة وحی است؛ بنابراین فلسفة نبوت این است.

چون این جور است، چون ما ناقصیم، چون دانش و بینش بشری برای هدایتمان کافی نیست، باید دستی از غیب برون آید و ما را هدایت کند. جای بیرون آمدن دستی از غیب اینجاست، نه آنجایی که بنده وقتی که یک ذره گرسنه ماندم، دنبال یک لقمه نان نروم، منتظر باشم تا دستی از غیب بر آید؛ نه مال آنجایی که وقتی در مقابل یک گناهی قرار گرفتم، به تأسف و حسرت و اندوه بَس کنم و منتظر بمانم تا دستی از غیب برایم برون آید؛ نه آنجایی که تکلیف الهی­ام را انجام ندهم، امر به معروف نکنم، نهی از منکر نکنم، راه خدا را نپیمایم، منتظر باشم تا دستی از غیب برون آید و کاری بکند؛ [18] نه آنجایی که بر خلاف آیة قرآن «ارءیت الذی یکذب بالدین * فذلک الذی یدع الیتیم* و لا یحض علی طعام المسکین»[19] ، «قالوا لم نک من المصلین و لم نک نطعم المکین»[20] «و کنا نکذب بیوم الدین»[21] آیة قرآن مکذبین دین را آن کسانی می­داند از جمله که بر خوراک بینوا، مردم را تحریص نمی­کند. مردم را بر نمی­شورانند و برنمی­انگیزند بر سیر کردن بینوایان و با دیدی وسیع­تر و عمیق­تر و تعبیری با متن اسلام نزدیک­تر، در برانداختن ریشة فقر و گرسنگی. آن آدمی که خودش را با این آیه تطبیق نمی­دهد، یک قدم در راه از بین بردن گرسنگی­ها بر­نمی­دارد، یک گام در راه نابود کردن ریشة فقر جلو نمی­رود و می­نشیند تا دستی از غیب برون آید و کاری بکند، این جور آدم­­ها باید بدانند که اگر دستی از غیب برون آمد، اول توی مغز خود اینها می­کوبد که این وجودهای ضایع و باطل را بیندازد دور سَقطشان کند. دستی از غیب برون آمدن و کاری کردن هست، اما اینجاست که من گفتم، لازم است برای هدایت انسان که دستی از غیب بیاید و آن دستِ نبی­ست، دست نبوت است، آن مهارت رسالت است که می­آید انسان­ها را هدایت می­کند، با همان صورتی که عرض کردیم، نیروی عقل را در آنها برانگیزد.

نقطة آغاز کار انبیا چیست؟ از کجا شروع می­کنند اصلاح را و کمک به انسان­ها را؟ فرجام تلاششان چگونه است؟ کارشان به کجا می­رسد؟ همین؛ لای درخت گذاشتند و راه­اش کردند، تمام شد و رفت؟ سرش را پیش آن طاغی بریدند، یحیی را، تمام شد و رفت؟ آخرِ کارِ نبوت همین است؟ یا نه؛ فرجام دیگری، پایان دیگری برای این آغاز متصور و در نظر است، و در قرآن به آن اشاره شده و مسائلی هست که البته این مسائل را در روزهای آینده، تدریجاً یکی یکی مطرح خواهیم کرد، عرض خواهیم کرد. دربارة فلسفة نبوت، همین اندازه­ای که من گفتم به نظر خودم کافی است. البته (این را شما برادران عزیز خوب گوش کردید ان شاء الله چون می­بینیم که خوب گوش می­کنید، ان شاء الله که خوب هم مطلب دستگیر شد. اگر کسی گوشة کنار در این زمینه چیزی برایش روشن نشده، می­تواند از بنده سؤال کند یا از رفیق بغل دستی­اش، تا اینکه این مطلب روشن بشود که اساساً فلسفة نبوت چیست؟) این کوتاه­ترین بیانی بود که در این زمینه می شد عرض کنیم.

آیاتی که در این زمینه هست، آیات بسیار پر مغز و پر معنایی ست. بنده اول نظرم این بود که همین آیه­ای که الآن تلاوت می­کنم، این را مفصلاً امروز شرح بدهم، بعد دیدم اگر بخواهم شرح بدهم، علاوه بر اینکه مطلبی دربارة نبوت، آنی که می­خواستم بگویم، نگفته خواهد ماند، ممکن است به فردا یا پس فردا بیفتد، خود مفهوم این آیه را هم در این یک ساعت نمی­توانم به طور کامل شرح بدهم. خیلی جالب است، البته حواله می­دهم ذهن و فکر دوستان خوب را به اینکه این آیه را در پرتوی از قرآن[22] حتماً مراجعه کنند، نگاه کنند، آنجا بالنسبه بحث خوبی در این زمینه هست، بنده فقط به ترجمة کوتاهی اکتفا می­کنم.

«کان الناس امة واحدة»[23] مردمان همه یک امت و یک گروه بودند. در این باره مفسرین مفصلاً با هم بحث دارند. یک امت بودند، امت خوب؟ یا یک امت بودند، امت بد؟ بنا بر هر صورتی، اصحابِ دعوا یک اشکالی وارد می­کنند. بعضی می­گویند «کان الناس امة واحدة» اشاره است به اشتراکیت اولیه و آغازینِ دوران­های ما قبل تاریخ. بنده عرض می­کنم که شاهدی بر این معنا وجود ندارد، جز اینکه اسم دوران اشتراکیت و آغازین، سر زبان­هاست، ما حیفمان می­آید که قرآن ما هم از آن نمد کلاهی نداشته باشد،[24] فقط همین، وإلا «کان الناس امة واحدة» اشاره­اش به دورانی که انسان­ها با اشتراکیت آغازین و نخستین، به قول آقایان زندگی می­کردند، مثل عرض کنم که حیوانات لخت و عور و گله وار و در بیابان­ها و می­رفتند و قهرمانی می­کردند و با پنجه سنگ را می­تراشیدند و حیوانات را می­گرفتند، می­خوردند و گاهی هم همدیگر را، ما مشارّالیه بدانیم در این آیه که «کان الناس امة واحدةـ نه، نه! ما هرگز سعی نمی­کنیم که به قرآنمان یک چیزی از جای دیگر بچسبانیم، نه؛ همانی که از قرآنمان می­فهمیم، آن ما را بس است. ما آن را بفهمیم، خیلی هنر کردیم، احتیاجی ندارد قرآن ما که از حرف­های دیگران و فرهنگ­های دیگران یک حاشیه­ای، ذیلی، به آن بدهیم و سرافرازش کنیم، نه؛ قرآن این سرافرازی را نمی­خواهد، به هر صورت.

«کان الناس امة واحدة» را چند جور می­شود معنا کرد، دو جور معنایش در پرتوی از قرآن هست که حالا مراجعه می­کنید و ملاحضه می­کنید، یک معنا به نظر من می­رسد که غیر از آن دو معناست که در این ترجمه اشاره کردم. «کان الناس امة واحدة» یعنی انسان­ها و مردمان همه به یک حالتِ برابر و همسان بودند، از لحاظ نیازها و از لحاظ مایه­ها.

همة انسان­ها دارای یک سنخ نیاز بودند و همة انسان­ها دارای یک اندازه مایة و واقعیت اجتماعی همیشه همین جور است. همة انسان­ها عقل دارند، فکر دارند، هوش دارند، حس ششم دارند، حواس ظاهره دارند، حواس باطنه دارند. همة انسان­ها گرسنگی دارند، تشنگی دارند، هوس جنسی دارند، خانه می­خواهند، لباس می­خواهند و از این قبیل. نیازها همه برابر؛ تقریباً از یک سنخ، و مایه­ها مشابه. یک انسانی در یک ترتیب بهتری شده باشد، مایه­اش شکوفا شده باشد، مطلب دیگری است. یک آقازاده­ای در خانة اشرافی به دنیا آمده باشد، معلم سر خانه در شش، هفت سالگی مثل بلبل به او زبان هندی و چینی یاد بدهد که حرف بزند، و بچة فلان کارگرِ در کوره­ها، فارسی هم درست در هفت، هشت سالگی بلد نباشد، این حرف دیگری است. این دلیل بر این نیست که مایة او بیشتر از مایة این بوده، نه؛ مایة او را استخراج کردند، مایة این بیچاره مانده و استخراج نشده. معادن نفتی که در مناطق فرض کنید که شمالی، جنوبی، در مثلاً فلان کشور وجود دارد، معلوم نیست که غنی­تر و سرشارتر از معادن نفت فلان نقطه­ای که استخراج شده نباشد، نفت آن استخراج شده، در چراغ­ها می­آید، بنزین آن در اتومبیل­ها می­آید، همه هم می­دانند، اسمش هم معروف است، نفت آن هنوز بیچاره استخراج نشده، شاید پر مایه­تر هم باشد.

پس انسان­ها به طور طبیعی و معمولی امت واحده بودند، با نیازهای همسان، با مایه­های برابر و مشابه که در ترجمه این را قید کردیم. « فبعث الله النبیین»[25] در میان این انسان­هایِ برابر، خدای متعال پیامبران را برانگیخت، در این هم سطح­ها یک انسان را پروردگار عالم، بالاتر، قوی­تر، پُرشورتر، و پُر مایه­تر سراغ کرد و او را برانگیخت که چه بکند؟ «مبشرین» مژده رسانان، «و منذرین» و بیم دهندگان. مژدة چه می­دهند، مژدة استقرار و امنیت و صلح و رفاه می­دهند، مژدة از بین رفتن فقر و نومیدی و ترس و ناامنی و جهالت می­دهند، مژدة رسانانند، و بالاخره مژدة تشکیل حکومت فاضل و مدینة صالح به انسان­ها می­دهند و بعد از آن مژدة رفتن به بهشت و اتصال به رضوان پروردگار می­دهند،  مژده می­دهند. و بیم دهندگان؛ می­ترسانند، از آتش جهنم هم می­ترسانند، از باریکی پل صراط هم می­ترسانند، از بدبختی دنیا هم می­ترسانند، از تسلط عفریتِ[26] جهل و فقر هم می­ترسانند، از سقوط در دره و سراشب فساد هم می­ترسانند، از نابود شدن مایه­های انسانی هم می­ترسانند، بیم رسانانند، بیم دهندگانند.

«فبعث الله النبین مبشرین و منذرین و انزل معهم الکتاب بالحق» همه­اش هم این نیست که بگویند مردم بترسید، مردم مژده باد شما را. چه داری همراهت؟ کتابی از سوی پروردگار. نازل فرمود با آنان کتابی به حق، بر طبق حق. حق را معنا کردم چند بار (الآن دیگر نمی­توانم معنا کنم؛ یعنی فکر می­کنم اگر بخواهم باز حق را معنا کنم، یک ده، دوازده دقیقه باید مخصوص آن حرف بزنم.) اجمالاً آنچه که مطابق با فطرت عالم است، آنچه که با روند طبیعی عالم همراه است، آن حق است. آنچه که با فطرت انسان و سرشت جهان تطبیق می­کند، آن را می­گویند حق. کتاب پیغمبرها هم حق است، انسان را در راه طبیعی­اش، در مسیر فطری­اش، در بستر معمولی و روند تکاملی­اش پیش می­راند، جلو می­برد، کمک می­کند، کتاب پیغمبرها حق را با خود دارد.

«انزل معهم الکتاب بالحق لیحکم بین الناس فیما اختلفوا فیه» تا آن کتاب، «لیحکم»؛ یعنی تا کتاب حکم کند میان مردم، در آن چیزهایی که دربارة آن اختلاف می­ورزند با یکدیگر.

بالاخره مردم دور از اختلاف نمی­شوند، اختلافات در میان انسان­ها یک سنت است و بودنش لازم است و نبودنش مضر است. این را بدانید، بودن اختلاف خوب است؛ برای خاطر اینکه اختلاف موجب تکامل است. در زمینة اختلافات البته اینی که گفتم نبودنش مضر است، در این کلمه باید تجدید نظر کنم، نمی­دانم مضر است یا نه، به هر حال، باید تشریح و تفسیر کنم، بودنش به هر حال مفید است، نبودنش مضر است را نمی­دانم، آن حرف را پس می­گیرم. کتاب می­آید تا میان مردم حکم کند، قضاوت کند، حکومت کند دربارة چیزهایی که در آن اختلاف ورزیده­اند. اینجا چه می­فهمیم ما؟  می­فهمیم که حکومتی که انبیا به وجود می­آورند، حکومت فرد نبی، حکومت شخص، حکومت استبداد نیست؛ بلکه حکومت قانون است، حکومت کتاب است، نبی وقتی می­آید، جامعه­ای درست می­کند که حاکم در آن جامعه، در معنا و در واقع، همان کتاب است؛ یعنی قانون.

«لیحکم بین الناس فیما اختلفوا فیه»، «و ما اختلف فیه» دربارة این کتاب اختلاف به وجود نیامد، اختلافی نکردند، «الا الذین اوتوه» مگر آن کسانی که کتاب به آنها داده شده بود، آن کسانی که همین کتاب آسمانی برای آنها آمد، خودِ آنها دربارة کتاب آسمانی اختلاف کردند. این به ما چه را نشان می­دهد؟ نشان می­دهد وجود تحریف را در ادیان آسمانی، در میان گفته­های پیامبران. پیامبران وقتی آمدند، کتاب را، قانون را، مکتب را آوردند؛ بعد همان کسانی که این کتاب و قانون و مکتب به آنها داده شده بود، درباره­اش اختلاف کردند، اختلاف کردند، یعنی چه؟ یعنی یک تیپ راست گفتند، یک تیپ خلافِ واقع گفتند؛ پس بنابراین هستند کسانی که پیروان یک دینی هستند و سخن دین را می­زنند، اما خلاف واقع می­گویند، اشاره به وجود سخ و تحریف در ادیان.

«من بعد ما جاءتهم البینات بغیاً بینهم» از روی دشمنی و طغیان با یکدیگر، «فهدی الله الذین آمنوا لما اختلفوا فیه من الحق باذنه» آن کسانی که مؤمنند، گرویدة به دین حقند، خدا آنها را هدایت کرد به پاسخ آنچه که در آن اختلاف کرده بودند، به اذن و رخصتش، «و الله یهدی من یشاء الی صراط مستقیم» و خدا هدایت می­کند هر که را بخواهد به راه راست. (این یک قسمت از تلاوت امروز است که البته لازم بود مثل اینکه بیشتر درباره­اش صحبت بکنم در این کلمات آخرش، إلا اینکه بنده الآن احساس می­کنم خیلی خسته شدم، به طوری که آیات سورة جمعه را هم به همان ترجمه­ای که دستتان هست اکتفا می­کنم، دیگر معنا نمی­کنم.)

سورة جمعه را کسانی که قرآن دستشان هست، جزء بیست و هشتم را بیاورند، قبل از سورة تبارک، «بسم الله الرحمن الرحیم* یسبح لله ما فی السماوات و ما فی الارض الملک القدوس العزیز الحکیم» سورة جمعه است تا «والله ذوالفضل العظیم». (که البته این سوره را بنده تا حالا چند نوبت معنا کردم؛ هم اینجا، هم آن مسجد،[27] به مناسبت­های گوناگون؛ چون شب­های جمعه این سوره را در نماز مغرب معمولاً می­خوانیم، برای اینکه مؤمنین و دوستانی که در آن نماز شرکت می­کنند، معنا را بدانند، به این مناسبت، سورة جمعه را بنده چند بار تا حالا معنا کردم و مختصر شرحی هم دادم،  و ممکن است خیلی از شما آقایانی که اینجا هستید، از من شنیده باشید شرح سورة جمعه را. به علاوه اینکه من دیگر الآن خسته­ام. ترجمه هم که کردم، در همین کاغذهایی که دستتان هست، ترجمه نوشته شده این مقدارِ مورد نظر ما فعلاً بس است.)

پس ما تا حالا چه فهمیدیم؟ فهمیدیم فلسفة نبوت را و اینکه این یک اصل­ست در همة ادیان، بلکه اصل مادر، که اگر این نباشد، دین معنی و مفهوم درستی نمی­تواند داشته باشد؛ چون دین آن چیزی­ست که از طرف پروردگار می­آید، به وسیلة پیام آورندة وحیی.

چهارشنبه پانزده ماه رمضان 1394 فلسفه­ی نبوّت

داعیه­ی ادیان الهی و فلسفه­ی نبوتهایی که پیام­آور این برنامه­های آسمانیند چیست؟ «نبوت» چه مفهومی دارد. و با بعثت (برانگیختگی) رابطه­اش کدام است؟ و هدفهای نبوت و بعثت از چه قرار است؟ و نقطه­ی آغاز کار انبیاء چیست؟ و فرجام تلاششان چگونه است؟ و …؟ اینها و چندین پرسش دیگر مسائل و موضوعات اساسی و تعیین کننده­ی «اصل نبوت» است که آگاهی از قرآن متضمن ایمانی استوار و تعهد آفرین میباشد. قرآن کریم به این همه، با بیانی کوتاه و رسا پاسخی عمیق و کامل داده است.

فلسفه­ی نبوت ـ حواس ظاهری و غرائز نهانی و برتر از آن، دانش و معرفت بشر برای هدایت وی بسر منزل هدایت، بسنده نیست و آدمی را به هدایتی فراتر از هدایت خرد که راهبر و دستگیر و نیروبخش خرد باشد. نیاز هست و این «هدایت وحی» است. وحی از سوی خداوندی که آفرینده­ی آدمی و بینای نقیصه­ها و نیازها و دردها و درمانهای اوست. این منطق همه­ی ادیان عالم و فلسفه­ی نبوت است. نبی بموجب این نیاز، مبعوث میگردد و برنامه­ای را که برآورنده­ی این نیاز است اجرا میکند.

نکات یاد شده را در آیاتی از قرآن میتوان بوضوح یافت.

کان الناس امة واحدة ـ آدمیان همه یک امت بودند، (مایه­ی برابر و نیاز مشابهی داشتند)

فبعث الله النبیین مبشرین و منذرین ـ پس خداوند پیامبران را برانگیخت، مژده رسانان و بیم دهندگان.

و انزل معهم الکتاب بالحق ـ و با آنان کتاب (مجموعه­ی معارف و مقررات) را نیز بر طبق جریان حق فرستاد.

لیحکم بین الناس فیما اختلفوا فیه ـ تا میان مردم درباره­ی آنچه با یکدیگر در آن اختلاف ورزیده­اند حکم و قضاوت کند.

و ما اختلف فیه الا الذین اوتوه ـ و در آن (کتاب یا مسائل پاسخ داده شده) اختلاف نکردند مگر آنانی که کتاب و دین خدا با آنان داده شد بود.

من بعد ما جاءتهم البینات ـ پس از آنکه دلیلها و حجتهای روشن در دسترس آنان قرار گرفته بود.

بغیا بینهم ـ از روی تعدی و ستیزه گری، فیما بین خودشان.

فهدی الله الذین آمنوا لما اختلفوا فیه من الحق باذنه ـ پس خدا آن کسانی را که ایمان آوردند، به آنچه در مورد حق در آن اختلاف داشتند، به اذن و رخصت خود هدایت کرد.

والله یهدی من یشاء الی صراط المستقیم ـ و خدای هر که را بخواهد براه راست هدایت میکند. (سوره­ی بقره 213)

یسبح لله ما فی السموات و ما فی الارض ـ هر آنچه در آسمانها و زمین است، برای خدا زبان تسبیح میگشاید.

الملک القدوس العزیز الحکیم ـ برای آن صاحب اختیار، مبرا و منزه، مقتدر، فرزانه.

هو الذی بعث فی الامتین رسولاً منهم ـ اوست آنکه برانگیخت در میان بیفرهنگان پیام آوری از خودشان.

یتلوا علیهم آیاته ـ که برایشان آیاتش را فرو خواند.

ویزکیهم ـ و آنان را پاک و پیراسته سازد.

و یعلمهم الکتاب و الحکمة ـ و به آنان کتاب رحلت بیاموزد.

و ان کانوا من قبل لفی ضلال مبین ـ اگر چه پیش از آن در گمراهی نمایانی بودند.

و آخرین منهم لما یلحقوا بهم ـ و دیگرانی را که هنوز به ایشان پیوسته­اند.

و هو العزیز الحکیم ـ و اوست مقتدر و فرزانه .

ذلک فضل الله یؤتیه من یشاء ـ این فضل و بزرگواری خداست که بهر که خواهد عطا میکند.

و الله ذو الفضل العظیم ـ و خدا دارای فضل و بزرگواری بزرگی است (سوره جمعه ـ آیات 1 تا 4)

[1] ـ سوره مبارکه عنکبوت / آیه 48: و با دست راست خود کتابی نمی­نوشتی وگرنه باطل اندیشان قطعاً به شک می­افتادند.

[2] ـ هفت شهر عشق را عطار گشت             ما هنوز اند خم یک کوچه­ایم (مولوی)

[3] ـ پایان، نتیجه

[4] ـ (س د س) شش پهلو، شش ضلعی

[5] ـ (ع و ن) یاران

[6] ـ سوره مبارکه نحل / آیات 68 و 69: و پروردگار تو به زنبور عسل وحی کرد که از پاره­ای کوه­ها و از برخی درختان و از آنچه داربست می­کنند، خانه­هایی برای خود درست کن. سپس از همه میوه­ها بخور، و راه­های پروردگارت را فرمانبردارانه، بپوی.

[7] ـ (ف ط ر) خلق شده، آفریده شده

[8] ـ موریس مترلینگ (1862 ـ 1949 م) شاعر، نویسنده و فلیلسوف بلژیکی است که با نمایشنامة پرندة آبی برندة جایزة نویل شد. او مقاله­هایی با عنوان زندگی زنبور عسل، زندگی موریانه و زندگی مورچه نوشته است.

[9] ـ ارسطو، ملقب به معلم اول و از فلاسفة بزرگ یونان باستان است. او را واضع علم منطق دانسته­اند.

[10] ـ افلاطون، از فلاسفة بزرگ یونان و شاگرد سقراط بود. او در کتابی به نام جمهور، ویژگی­های جامعه­ای آرمانی را تبیین کرده است.

[11] ـ سقراط از فلاسفة بزرگ یونان بود که دادگاه آتن او را به دلیل عدم اعتقاد به خدایان معبد و ترویج نظراتش محکوم به مرگ کرد.

[12] ـ حدیث شماره 11

[13] ـ سوره مبارکه مائده / آیه 90

[14] ـ حدیث شماره 30

[15] ـ سوره مبارکه اسرا / آیه 78

[16] ـ (ن س خ) باطل کردن

[17] ـ حدیث شماره 41

[18] ـ شهر خالی­ست ز عشاق بُوَد کز طرفی          دستی از غیب برون آید و کاری بکند (حافظ)

[19] ـ سوره مبارکه ماعون / آیات 1 تا 3

[20] ـ سوره مبارکه مدثر / آیات 43 و 44

[21] ـ سوره مبارکه مدثر / آیه 46

[22] ـ تفسیری نوشته شده توسط آیت الله طالقانی

[23] ـ سوره مبارکه بقره / آیه 213

[24] ـ ضرب المثلی است به معنیِِ بهره و سهم داشتن از چیزی.

[25] ـ سوره مبارکه بقره / آیه 213

[26] ـ موجود زشت و ترسناک، در اصطلاح عموم مردم به شیاطین و جنیان گفته می­شود.

[27] ـ مسجد کرامت، مشهد مقدس

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها