جلسه بیست و پنجم طرح کلی اندیشه اسلامی

جلسة بیست و پنجم بهشت ولایت

یکشنبه 26 رمضان المبارک 1353 شمسی

بسم الله الرحمن الرحیم

« الَّذِينَ إِن مَّكَّنَّاهُمْ فِي الْأَرْضِ أَقَامُوا الصَّلَاةَ وَ آتَوُا الزَّكَاةَ وَ أَمَرُوا بِالْمَعْرُوفِ وَ نَهَوْا عَنِ الْمُنكَرِ وَ لِلَّهِ عَاقِبَةُ الْأُمُورِ »

سوره مبارکه حج 41

موضوعی که در دنبال بحث­های گذشته، در زمینة ولایت قابل تذکر دادن است؛ اولاً یک معرفی اجمالی از جامعة دارای ولایت و فرد دارای ولایت است، ثانیاً نقش دورنمایی از جامعه­ای که در آن جامعه ولایت وجود دارد. در یکی دو روز گذشته که در این زمینه بحث کردیم، آنچه به دستِ ما آمد از تدبر در آیات قرآن ـ البته این تدبر با استمداد و استنتاجی بود که بر اثر رابطة با معارف اهل بیت در زمینة ولایت در ذهن ما وجود داشته است، بنابراین آنچه که عرض کردیم، یک خلاصه گیری، هم از قرآن است، هم از حدیث ـ خلاصـه­ای که از این حرف­ها به دست آمد، این شد که ولایت دارای  چند بُعد است، دارای چند جلوه است.

یکی این است که جامعة مسلمان، وابسته و پیوستة به عناصر خارج از وجود خود نباشد، پیوستگی به غیر مُسلِم نداشته باشد. و البته توضیح دادیم که این پیوسته نبودن و وابسته نبودن یک حرف است، به کلی رابطه نداشتن، یک حرف دیگر است. هرگز نمی­گوییم که عالم اسلام در انزوای سیاسی و اقتصادی به سر ببرد و با هیچ یک از امت­ها و کشورها و قدرت­های غیر مسلمان رابطه­ای نداشته باشد؛ نه، این نیست مطلب. مسئله، مسئله وابسته نبودن است، پیوسته و دنباله رو نبودن است، در قدرت­های دیگر هضم و حل نشدن است، استقلال و روی پایِ خود ایستادن است خلاصه.

یک جلوة دیگر و یک بدنه و رویة دیگر از ولات، عبارت است از انسجام و اتصال و ارتباط بسیار شدیدِ داخلی میان عناصر مسلمان؛ یعنی آن وقتی که جامعة اسلامی مطرح است برای بحث ما و ذهن ما، آنچه که ولایت به آن می­گویند، عبارت است از یکپارچه بودن و یک جهت بودن جامعة اسلامی. همان طوری که در احادیث نبوی و غیر نبوی هست که «مثل المومنین فی توادهم و تراحمهم کمثل الجسد»[1]مثل یک پیکر واحدی، مثل یک عمارت واحدی، مثل اجزای به هم پیوستة یک بنایی، مسلمان­ها باید پیوستة به هم، جوشیدة به هم، گره خوردة به هم و خلاصه، دست واحدی باشند در مقابل دست­های دیگر و در مقابل تعارض­ها و دشمنی­هایی که پیش خواهد آمد. این مطلب را در آیة دیروز کاملاً مشاهده کردید. باز از آیات سوره مائده است که «اذلة علی المومنین اعزة علی الکافرین»[2]، در یک آیة دیگر از قرآن، همین مطلب باز به صورت واضح­تری بیان شده، «محمد رسول الله و الذین معه اشداء علی الکفار رحماء بینهم»[3] . وقتی در مقابل جبهة خارجی قرار می­گیرند، تو از آنها چیزی استوارتر و خلل ناپذیر نمی­بینی، تأثّر ناپذیرتر و نفوذناپذیرتر نمی­بینی، مستقل؛ اما در جبهه­های داخلی ـ که تعبیر جبهه اساساً درست نیست، چون جبهه بندی­ای در داخل وجود ندارد ـ در داخل، میان بدنه­ها و جناح­های این پیکر عظیم اسلامی هیچ گونه نفوذ ناچذیری نیست، خلل و تأثر ناپذیری نیست؛ بلکه به عکس، همه روی هم اثر می­گذارند، همه یکدیگر را به سوی خیر و نیکی جذب می­کنند، همه یکدیگر را توصیة به پیروی هر چه بیشتر از حق می­کنند، همه یکدیگر را توصیة به پافشاری هر چه بیشتر در راه حق و مقاومتِ هر چه بیشتر در مقابل انگیزه­های شر و فساد و انحطاط می­کنند، همه همدیگر را نگه می­دارند. و همان طوری که آن روز مثال زدم، مثل ده نفر کوهنوردِ کوهپیمای ورزیده، که در این پیچ و خم­های کوه دارند می­روند، در این کوره­راهایی که اگر یک کلوخی، یک سنگی از زیر پای یک کوهنورد در رفت، کافی است که او را با مغز در اعماق دره و صد متری و دویست متری و پانصد متری سقوط بدهد، در اینجا، راه برای سالم ماندن همة افراد این است که کمرهای اینها را با ریسمانی هر چه قوی­تر به یکدیگر ببندند، تجاذب[4] داشته باشند، دست هم را بگیرند، همدیگر را صدا بزنند؛ فلانی گم نکردی راه را که، عقب نماندی که، گرسنه نشدی که. ببینند آیا بین آنها کسی هست که از لحاظ فکری، از لحاظ مادی، از لحاظ شناخت حق و حقیقت، ضعیف­تر از دیگران باشد یا نه، اگر هست، همه بکوشند تا او را هدایت کنند، همه سعی کنند تا اینکه او را به راه راست بکشانند، خلاصه، یک خانواده با اعضا و افرادی صد در صد صمیمی. این هم یک جلوة دیگر از جلوه­های ولایت است که جامعة اسلامی به این صورت است.

یک جلوة دیگر از جلوه­های ولایت که باز در روزهای قبل گفتیم که بسیار مهم است و از همه مهم­تر این است  و ضامن بقای ولایت به معناهای اول و دوم هم همین است؛ این است که جامعة اسلامی نیازمند یک مرکز اداره کننده با شرایطی خاص است. چون جامعة اسلامی حکم یک پیکر واحدی را باید داشته باشد، هم در داخل با یکدیگر متجاذب و متماسک[5] باشند و هم در خارج مثل یک مشت واحد، مثل یک بدن واحد، مثل یک تن واحد در مقابل جبهه­های خارجی جلوه­گری بکنند، چون لازم است این وحدت در جامعة اسلامی؛ و وحدت، بدونِ تمرکز نیروی اداره کننده ممکن نیست. اگر چنانچه بر هر گوشه­ای از گوشه­های این عالمِ اسلام، یک عاملی، یک قدرتی، یک قطبی حکومت بکند، اجزای این پیکر از یکدیگر وا می­روند، از هم جدا می­شوند، در یک راه حرکت نمی­کنند. عیناً مثل این می­شود که ارگانیسم اعصاب ادارة کنندة انسان، از وضع کنونی تدیل پیدا کند به اینکه مثلاً دو دستگاه فرماندهی اعصاب در وجود انسان باشد؛ یکی برای طرف راست، یکی برای طرف چپ. حالا که هر دوتا یکی­ست، بنده اگر بخواهم این دست­هایم را به طور هماهنگی تکان بدهم، می­توانم. چون هر دو دست از یک مرکز دارند الهام می­گیرند. آن آقایی که ستونی را می­خواهد بردارد و بگذارد آن طرف، وزنه­ای را بردارد بگذارد آن طرف، هر دو دست، چون از یک مرکزِ فرماندهی فرمان می­برند، با هم کار می­کنند، متناسب با هم کار می­کنند. این دست می­آید از این طرف می­گیرد، این دست هم از این طرف می­گیرد، هر دو به یک طرف فشار می­دهند، بعد با همدیگر بلند می­کنند وزنه را.

اما اگر مرکز فرماندهیِ اعصاب بدن دوتا شد در انسان، یکی برای طرف راست، یکی برای طرف چپ،دیگر با هم هماهنگی نخواهند داشت. دست راست برای گرفتن این وزنه و بار سنگین، پنجه­هایش را باز کرده، حالا دست چپ چون از مرکز دیگری دارد فرمان می­گیرد و الهام می­برد، در همان حال این پنجه­ها را هر چه بیشتر دارد به هم فشار می­دهد. دست رات به دست چپ می­گوید همکاری کن، تو هم این طرف وزنه را بگیر. نه خیر، اصلاً گوشش بدهکار نیست. در همان حالی که این دست آماده است که این بار را بردارد و بگیرد، این دست به کلی تبدیل شده به یک مشتی تویِ هم رفته، منقبض، منجمد، به هیچ صورت حاضر نیست این بار را بگیرد اصلاً. یک جای دیگر می­رسند به یک دشمنی، این دستی که مشت بوده حالا می­خواهد بخورد توی سر آن دشمن؛ به این دست دیگر می­گوید خب تو هم کمک کن تا دو بامبی[6] بزنیم توی سرش، دو مشتی مغزش را متلاشی کنیم تا زودتر خلاص بشویم، این دست هم حالا به جبران اینکه او آنجا لج کرده بود، به پیروی از مرکز فرماندهی اعصاب قسمت راست لج می­کند. می­گوید نه خیر، بنده حالا می­خواهم بازِ باز باشم. خب این بار مشت فرود می­آید، این اصلاً آمادگی ندارد برای خوردن بر سر آن دشمن. سر کار ببینید که اگر چنانچه بدن انسانی، از دو مرکز فرماندهی، اعصابش فرمان بگیرد، الهام بگیرد، این بدن چه وضع مسخره­ای پیدا می­کند. آنجا که بناست یک باری را بردارد نمی­تواند. آنجا که بناست یک چیزی را از جایی به جای دیگر منتقل کند، باز نمی­تواند آنجایی که قرار است دشمنی را دفع کند، باز نمی­تواند.

جامعة اسلامی اگر بخواهد دشمنان را به جا، به وقت و خوب دفع بکند؛ یک گوشة جامعة اسلامی امروز به فکر دفع کردن دشمن بیفتد، یک گوشة دیگر پس فردا بیفتد، باز فایده­ای ندارد. اگر چنانچه یک جامعه و یک پیکر می­خواهد با دشمن خود بستیزد، باید در آنِ واحد، همة جناح­های این جامعة اسلامی با آن دشمن رو به رو مواجه بشوند. امروز این به فکر بیفتد، فردا آن به فکر بیفتد، روز سوم آن جناح دیگر و آن گوشة دیگر از خواب بیدار بشود؛ آن دشمن با خیال راحت، ماجرای همان سه نفری که در باغ انگور رفته بودند[7] و ملّا نقل کرده، این ماجرا را، به وجود می­آورد و پیش می­آورد، و کَلَک همه را خواهد کند؛ همچنانی که این تجربه، نه یک بار، نه دوبار، ده بار لااقل در تاریخ اسلام اتفاق افتاده.

پس اگر جامعة اسلامی بخواهد به وقت، منافع را جذب کند؛ به وقت، ضررها و زیان­ها را دفع کند؛ در داخل؛ با یکدیگر اجزای ملائم[8] و پیوسته­ای باشند، در خارج، در مقابل دشمن حکم یک مشت واحد و دست واحدی را داشته باشند؛ خلاصه اگر بخواهد آن دو رویه و دو بُعد و دو جانب ولایت را در خود تأمین بکند، محتاج است که یک مرکز فرماندهی مقتدری در درون خود داشته باشد تا همة عناصرِ فعال و با نشاط این جامعه، نشاط فکری خود، نشاط عملی خود، فعالیت­های زندگی خود، دشمن کوبی­های خود، دوست نوازی­های خود را از آن مرکز الهام بگیرند.

آن مرکزی که در بطن جامعه و متن جامعة اسلامی، همة جناح­ها را اداره می­کند، هر کس را به کار لایقِ به شأن خودش مشغول می­کند، از تعارض­ها جلوگیری می­کند، نیروها را به یک سمت هدایت می­کند؛ او باید از سوی خدا باشد، باید عالِم باشد، باید آگاه باشد، باید مظهر قرآن باشد؛ اسم او را چه می­گذاریم؟ اسم او را می­گذاریم ولّی. پس ولایت در جامعة اسلامی، به آن دو صورتی که عرض کردم، ایجاب می­کند که ولی­ای در جامعه وجود داشته باشد. این هم یک بعد و یک بدنه و یک رویة دیگر از ابعاد مسئله ولایت. این توضیح بحث­های گذشته بود.

مسئله­ای که بعد از این پیش می­آید، این است که بنده و جناب عالی آیا دارای ولایت هستیم یا نه؟ من و شما ممکن است دارای ولایت باشیم، آیا مجموعاً جامعة ما دارای ولایت هست یا نیست؟ مگر فرق می­کند آقا؟ بله، ممکن است یک عضوی به خودی خود سالم باشد، اما سالم بودن یک عضو، اولاً نه به معنای سالم بودن همة بدن است، این یک مطلب، ثانیاً عضو سالم اگر در یک بدن غیر سالم قرار گرفت، نمی­تواند همة محسنات یک عضو سالم را دارا باشد، این دو نکته. اول ببینیم یک انسان با ولایت چه جور آدمی است، تا بفهمیم آیا شخص بنده، شخص جناب عالی، دارای ولایت هستیم یا نه. اگر چنانچه ثابت شد، روشن شد ان شاء الله که بـنده و شما دارای ولایتیـم، بعد باید بپردازیم ببینیم که جامعـه چـگونه باید باشد تا دارای ولایت باشد.

هیچ مانعی ندارد؛ یعنی ممکن است، منظورم این است، نه اینکه اشکالی ندارد، خیلی اشکال دارد، اما هیچ مانعی ندارد که بتوانیم فرض کنیم یک انسان دارای ولایت را در یک جامعة بی­ولایت. آیا این انسان مسئولیتش تمام شده است؟ همین که خودِ او دارای ولایت است، ولو در جامعة محروم و عاری از ولایت زندگی می­کند، این زندگی، یک زندگی مطلوب است؟ و آیا اگر کسی خودش دارای ولایت بود، اما در یک جامعه­ای زندگی کرد که آن جامعه بی­ولایت است، و او در مقابل بی­ولایتیِ جامعه مسئولیت احساس نکرد، همین عدم احساس مسئولیت، ولایت خود او را هم مصدوم و خراب نمی­کند؟ اینها یک تیترهایی­ست که شما مرد مسلمان، زن مسلمان، مخصوصاً جوان مسلمان باید رویش فکر کنید. ممکن است بنده آن قدر فرصت و مجال نداشته باشم که هر تک تکِ اینها را برایتان شرح بدهم، و اگر بخواهم هر تک تکِ اینها را برای شما شرح بدهم تا اینکه همةافرادی که اینجا هستند، مطلب را درست بفهمند، این لازم دارد که هر یکی از این تیترها را یک روز مثلاً بحث کنیم، و من وقت این قدر نیست.

مسئله این است که اولاً ببینم یک انسان دارای ولایت، چگونه انسانی است؟ من چه جوری باشم، دارای ولایتم؟ چه جوری باشم، دارای ولایت نیستم؟ این یکی؛ ثانیاً ببینم چگونه باشیم ما، جامعه، هیئت اجتماعیِ انسان­هایی که یک جا جمع شدند، تا دارای ولایت باشیم و چگونه دارای ولایت نخواهیم بود؟ در چه صورتی یک جامعه، جامعة ولّی و متولّی و موالی­ست،[9] به صورتی که اسلام دستور داده و در چه صورتی و در چه شرایطی از ولایت محروم است، آن ولایتی که اسلام گفته.

مسئلة سوم، اینها دو مسئله است، (دارم تکرار می­کنم، برای اینکه هر یک از آقایان در ذهنتان بگنجانید. آنهایی که اهل دقت و تأمل و یاد داشت کردنند، یادداشت کنند. خودتان بروید فکر کنید. خودتان از اندوخته­های ذهنی اسلامی و از متون موجود اسلامی استفاده کنید. معنای نتیجة قضاوت در این مسائل را به دست بیاورید.) مسئله سوم، آیا یک انسانی که دارای ولایت است، تکلیف خودش با ولایت داشتنِ شخص خودش تمام شده دیگر؟ تکلیف ندارد که جامعة دارای ولایت بسازد؟ این هم یک مسئله.

مسئله چهارم اینکه اگر یک آدمی خودش دارای ولایت بود، در یک جامعة محروم از ولایت زندگی می­کرد و احساس تکلیفی نمی­کرد که جامعه را دارای ولایت بکند، آیا این احساس تکلیف نکردن، ولایت خود او را مخدوش نخواهد کرد؟ همینی که در فکر نیست که دیگران را هم دارای ولایتِ درست کند، همین به فکر نبودن، آیا خودِ این، ولایتِ او را ضعیف نکرده، مخدوش نکرده، خراب نکرده؟ این هم یک مسئلة دیگر است.

این مسائل را باید بحث کنیم. حلا من یکی، دوتا از اینها را مطرح می­کنم، بحث می­کنم، صحبت می­کنم. البته وقتی که این بحث شد، آن وقت مقایسه کنید در ذهن خودتان این معنایِ مترقیِ عالی  جالبِ خردپسندِ قرآن فرمودة حدیث گفتة ولایت را، با آن معنایی که آدمِ تنبلِ از کار بگریزِ راحت طلبِ سهل گرایِ سهولت طلب، برای ولایت پیش خودش تصور می­کند.

عده­ای خیال می­کنند که دارای ولایت بودنِ یک آدم به این است که آدم در مجالس اهل بیت گریه کند فقط. خیال می­کنند که دارای ولایت بودن به این است که وقتی اسم اهل بیت علیهم السلام می­آید، علیه السلام را بگوید پشتِ سرش حتماً؛ فقط همین و بس. خیال می­کنند که دارای ولایت بودن به این است که محبت اهل بیت در دل انسان­ باشد، همین و بس. بله، محبت اهل بیت را داشتن، واجب و فرض است. نام این بزرگواران را با عظمت بردن، بسیار جالب و لازم است. به نام اینها مجلس به پا کردن و از عزا و شادی آنها درس گرفتن، عزای آنها را گفتن، شادی آنها را گفتن، گریستن بر بزرگواری­های آنها، بر شهامت­های آنها، بر مظلومیت­های آنها، همة اینها لازم است، اما همة اینها ولایت نیست؛ ولایت از این بالاتر است. آنی که در مجلس سید الشهدا صلوات الله علیه می­نشیند و اشک می­ریزد، کارِ خوبی می­کند که اشک می­ریزد، اما کارِ بدی می­کند که شک ریختن را کافی می­داند برای دارا بودنِ ولایت.

درست بفهمید چه می­گویم. آن کسانی که ذهنشان تحت تأثیر تلقینات و القائات مغرضانه یا جاهلانة بعضی از دست­های مزدور و مغرض است، درست دقت کنند. گفته نشود که با گریستنِ بر سید الشهدا کسی مخالف است، نه. اگر هم کسی مخالف باشد، ما مخالف نیستیم، ما طرفداریم. ما می­گوییم که گریستن بر امام حسین صلوات الله علیه گاهی می­تواند یک ملت را نجات بدهد. توابین[10] رفتند سرِ قبرِ حسین بن علی نشستند، بیست و چهار ساعت یا چهل و هشت ساعت یا سه روز فقط گریه کردند. نتیجة آن گریه چه شد؟ نتیجة آن گریه­ها این شد که پیمان مرگ و خون با هم بستند. گفتند می­رویم در این میدان جنگ، برنمی­گردیم، عهد می­کنیم که زنده برنگردیم. این است گریة امام حسین. کسی با این مخالف نیست.

نام حسین بن علی صلوات الله علیه و امیر المؤمنین علیه السلام را با عظمت بردن، هیچ عاقلی مخالف نیست،نه هیچ شیعه­ای؛ سنی هم مخالف نیست، کافر هم مخالف نیست. هر کسی بشناسد اینها را، تصدیق می­کند که نام اینها را باید با عظمت برد. شب بیست و سوم اینجا گفتم من برای کسانی که بودید، خانواده­ای که میراثشان شهادت است، خانواده­ای که عزیزترین یادگارشان فداکاری و جانبازی در راه خداست، خانواده­ای که تمام امکاناتشان، همة وجودشان وقف و خالص برای خداست، این خانواده را انسان با عظمت یاد نکند؟ باید بکند.

بنده به شما قول می­دهم، شما بروید در اروپا، در امریکا، در هر بلد[11] کفرستانی، در هر جایِ از اسلام بیگانه­ای، آنجایی که نام اسلامِ شما را هم نشنفته باشند، بگویید یک آدمی بود، اسمش علی بن ابی طالب بود، سرگذشتش این است. بنا کنید سرگذشت امیر المؤمنین را از اول تا آخر خلاصه گفتن، خواهید دید که به افتخار این چهره، به افتخار این انسانی که این همه افتخارات در زندگی­اش هست، اینها کف می زنند، احترام می­کنند، تجلیل می­کنند، تعظیم می­کنند و نام او را به صورت یادبود عزیزی از شما در ذهن نگه می­دارند؛ این مخصوص شیعه نیست که. جناب عالی حالا خیلی هنر کردی که وقتی می­گویی علی بن ابی طالب، علیه السلام دنبالش می­گویی؟ خیلی کار مهمی انجام دادی؟ و خیال می­کنی که ولایت یعنی همین؟ بسی اشتباه بزرگ. آن ولایتی که انسان را به بهشت می­برد، این نیست. البته یکی از گوشه­ها، شعبه­ها، بخش­های بسیار دورِ اصل بسیار مهم ولایت می­تواند به حساب بیاید، گریه کردن بر امام حسین. یک عده­ای واقعاً از روی جهالت و ان شاءالله از روی جهالت، نه از روی غرض، این مسائل را مطرح می­کنند. مسئلة گریه را، مسئلة عرض کنم که دشمنی­های زبانی با دشمنی­های اهل بیت را، نه دشمنی­های فکری، مسائلی از این قبیل را مطرح می­کنند، مسائل سطحیِ باب ولایت و تشیع را مطرح می­کنند و منحصر می­کنند ولایت را به اینها، و شگفتا که ولایت فهم­ها و ولایت شناس­ها و ولایت­دارها را با همین حربه می­کوبند؛ این خیلی خوشمنزه است. منحصر می­کنند ولایت را در یک مِتاغ[12] و محدودة تنگ و کوچکی که شایستة این اصل مهم اسلامی نیست.

ولایت در یک انسان، به معنای وابستگی فکری و عملیِ هر چه بیشتر و روز افزون­تر با ولیّ­ست. ولّی را پیدا کن، ولّیِ خدا را بشناس، آن کسی که او ولّی حقّانی[13] جامعة اسلامی­ست، او را مشخص کن، بعد از آنی که مشخص کردی، شخصاً از لحاظ فکر، از لحاظ عمل، از لحاظ روحیات، از لحاظ راه و رسم و روش، خودت را به او متصل کن، مرتبط کن، دنبالش راه بیفت، حرکت بکن. اگر تلاشِ تو تلاشِ او، جهادِ تو جهادِ او، دوستیِ تو دوستیِ او، دشمنیِ تو دشمنی او، جبهه بندی­های تو جبهه­بندی­های او باشد؛ تو دارای ولایتی. دو کلمه و آسان. فهمیدید که چه گفتم؟ آدمِ دارای ولایت این است؛ ولِی را بشناسد، فکر ولّی را بداند، با ولّی همفکر بشود، عمل ولیّ را بشناسد، با ولّی هم عمل بشود، دنبال او راه بیفتد، خودش را فکراً و عملاً پیوسته با ولّی کند، این با ولایت است.

کدام حاضرید دست بلند کنید بگویید من دارای ولایتم، مرد و مردانه؟ و کدام حاضریم مرد و مردانه، اعتراف کنیم که ولایت کامل نداشتیم؟ ولایت را منحصر کردیم فقط در اینکه در دلمان مهر علی بن ابی طالب است و یک قطره اشک هم برای امیر المؤمنین می ریزیم، ولو اینکه عملمان ضد عمل علی­ست، فکر و اندیشه­مان ضد فکر واندیشة علی­ست. ما اسم این را گذاشتیم ولایت؟ برای خودمان یک افسانه­ای، یک اسطوره­ای، یک خرفه­ای درست کردیم و دل خودمان را به آن خوش کردیم، خودمان را دانستیم از جملة مَوالی علی بن ابی طالب علیه السلام و دارای ولایت، و خوشحال که  تمام آنچه برای موالی علی بن ابی طالب هست، برای خودمان آنها را مسلّم و قطعی می­دانیم. این خیلی جفاست، این خیلی ظلم است به حق علی بن ابی طالب. این خیلی ظلم است به حق اسلام، چون ولایت برای اسلام است و این خیلی ظلم است در حق این اصل بزرگ، اصل ولایت. حاضر هم نیستیم ولایت را بفهمیم.

اینی که امام صادق صلوات الله علیه موالیان خود را، آن کسانی که دارای ولایتند، قدرشان را می­شناسد، برایشان احترام قائل می­شود، ولایت را با عمل می­داند، می­گوید: آن کسی که دارای عمل است، ولّی ما اوست؛ آن کسی که دارای عمل نیست، عدوّ ما اوست؛ این بر همین اساس است. چون ولایت را امام صادق آن جوری معنا می­کند، چون ولایت در فرهنگ امام صادق فرق دارد با ولایت در فرهنگ آن جاهلی یا مغرضی که به نام امام صادق دارد زندگی می­کند. با هم تفاوت دارند اینها. چرا بنده و شما نفهمیم معنای ولایت را؟ چرا عمیقانه درک نکنیم این اصل اسلامی را تا باز هر چه بیشتر در رکود و جمود و خمود و عقب ماندگی و دوری از اسلام و دوری از دنیا و آخرت نمانیم، چرا؟ می­ترسم خودمان را به امید بهشت، عمری در دوزخِ دنیا نگه داریم، و آن وقتی که جان می­دهیم که وقت مجسم شدن آرزوها و آمالِ دور و دراز ماست، آنجا هم از بهشت خبری نباشد؛ چقدر مایة حسرت است. ولایتِ یک انسان، پیوستگی و وابستگی مطلق اوست به ولّی؛ باید وابسته و پیوسته باشد، این یک.

و اما ولایت یک جامعه به چیست؟ ولایت یک جامعه به این است که ولیّ در آن جامعه، اولاً مشخص باشد، بدانند که این است ولّی، این یک؛ ثانیاً منشأ و الهام بخش همة نیروها، نشاط­ها، فعالیت­های آن جامعه باشد. قطبی باشد که همة جوی­ها و سرچشمه­ها از او سرازیر می­شود. مرکزی باشد که همة فرمان­ها را او می­دهد و همة قانون­ها را او اجرا می­کند. نقطه­ای باشد که همة رشته­ها و نخ­ها به آنها برگردد، همه به او نگاه کنند، همه دنبال او بروند. موتور زندگی را او روشن بکند در این جامعه، راننده و پیش قراول کاروان زندگی در جامعه، او باشد. این جامعه، جامعة دارای ولایت است.

امیر االمؤمنین صلوات الله علیه بعد از پیغمبر، بیست و پنج سال زمام اجتماع را در دست نداشت. جامعة اسلامی بعد از پیغمبر، بیست و پنج سال دارای ولایت نبود؛ تمام شد رفت. در آن جامعه، سلمان شخصاً دارای ولایت بود، ابی­ذر شخصاً دارای ولایت بود، مقداد شخصاً دارای ولایت بود، آن دیگری شخصاً دارای ولایت بود، اما جامعة اسلامی چطور؟ جامعة اسلامی بعد از پیغمبر، بیست­و پنج سال دارای ولایت نبود. بعد امیر المؤمنین رسید به حکومت، جامعة اسلامی شد دارای ولایت. چقدرش؟ همان قدی که علی در آن قدر، در آن بخش، در آن قسمت، منشأ و الهام بخش و بستر فرمان­ها و مقررات و معرفت­ها و شناخت­ها بود. ولایتِ یک اجتماع به این است. هر وقتی که امام در ج امعه حکومت می­کند، آن وقتی که امام منشأ امر و نهی در جامعه را اداره می­کند، آن وقتی که همة رشته­­ها از امام ناشی می­شود، آن وقتی که امام دارد عملاً جامعه را اداره می­کند، آن وقتی که پرچم جنگ را امام می­بندد، آن وقتی که فرمان حمله را امام می­دهد، آن وقتی که قرار داد صلح را امام می­نویسد، آن وقت جامعه، جامعة دارای ولایت است؛ و در غیر این صورت، جامعه دارای ولایت نیست. این هم جامعة دارای ولایت.

حالا اگر ولایت دارید، شکر خدا بکنید؛ اگر ندارید؛ دنبالش راه بیفتید. اگر این چنین نعمتی بر سر شما هست، خدا را شکر کنید. بزرگ­تر از نعمت ولایت، نعمتی نیست. تشریح می­کنم حالا برایتان که چطور بزرگ­تر از ولایت نعمتی نیست. اگر ندارید، دنبالش راه بیفتید، تأمین کنید ولایت را در شخص خودتان و در جامعة بشری. سعی کنید که علی و ار زندگی کنید، سعی کنیم که دنبال علی راه بیفتیم، سعی کنیم که میان خودمان و علی که ولّی خداست، پیوند برقرار کنیم. اینها کوش دارد، تلاش دارد، مجاهدت دارد، خون دل خوردن دارد. و بگویم به شما که ائمه هدی علیهم السلام بعد از شهادت امیر المؤمنین، یک سره در راه ولایت کوشیده­اند، یک سره. تمام تلاش ائمه برای این بوده که ولایت را زنده کنند.

جامعة اسلامی را احیا کنند، این نهالی را که به نام انسان در این مزرع، در این باغستان، در این نهالستان غرس شده، با آب گوارایِ جان بخشِ حیات آفرینِ ولایت، زنده و سرسبز و بالنده کنند. این تلاش ائمه بوده، از راهش، با شکل لازم.

برای ولایتِ یک جامعه تلاش کردن، معنایش این نیست که بنشینیم مدام چانه بجنبانیم و مدام لق دهنی کنیم و فحش به زید و عمرو بدهیم، به این و آن. با این کارها ولایت درست نمی­شود، با این کارها از ولایت دورتر می­افتیم. راهش این است که تلاش کنیم برای قدرت دادن به ولّی اسلام، به ولّی­ای که خدا گفته. دیروز معین کردم که ولّی­ای که خدا گفته، چه جوری است. دیروز گفتم یک ولّی را خدا با نام می­گوید، یک ولّی را خدا با نشان می­گوید. یک وقت هست علی بن ابی طالب علیه السلام حسن بن علی علیه السلام حسین بن علی علیه السلام علی بن حسین علیه السلام تا آخر ائمه، به نام و خصوصیات مشخص می­شوند؛ یک وقت هست که نه، با نام مشخص نمی­شوند، خود آن ولّی­ی که با نام مشخص شده است، می­گوید: «فاما من کان من الفقهاء صائنا لنفسه حافظا لدینه مخالفا علی هواه مطیعا لامر مولاه»[14] این جوری مشخص می­­کند. ولّی، ولّی­ست؛ این هم از طرف خداست، آن هم از طرف خداست. منتها او را با اسم معین کرده­اند، این را با اسم معین نکرده­اند، این را خصوصیاتش را گفته­اند. شما خودت حساب کردی اندازه کردی، قواره گرفتی، الگو را گذاشتی، دیدی درآمد حضرت آیت الله العظمی آقای بروجردی مثلاً. توجه کردید؟ وقتی که انسان بنا داشت که قوانین اسلامی و مقررات الهی را در جامعه، به صورتی که ولایت حکم می­کند، زنده و احیا بکند، آن وقت می­گردد راهش را پیدا می­کند. می­گردد، روش­ها و شیوه­هایی که دنیا بر دوش انسان و بر گردن انسان مـی­گذارد، آنها را یاد می­گیرد، حالا ما بحث در شیوه­ها و روش­ها نداریم، اصلش را بحث می­کنیم.

آن وقت اگر جامعه­ای دارای ولایت شد، چه می­شود؟ خوب است در یک کلمه بگویم:

مرده­ای­ست که دارای جان خواهد شد. همین یک کلمه کافی­ست. یک مرده را شما در نظر بگیرد، این بی جان افتاده آنجا. مغز دارد، کار نمی­کند. چشم دارد، نمی­بیند. دهان دارد، غذا را هضم و بلع نمی­کند. معده و کبد و جهاز هاضمه[15] دارد، اما غذا را جذب نمی­کند. رگ دارد، خون در آن نمی­گردد؛ خون دارد و در آن نمی­گردد. چرا؟ چون جان ندارد. دست دارد، اما همین مورچة ریز را هم از خودش دفع نمی­کند. پا دارد، حاضر نیست از آفتاب به سایه برود، نمی­تواند. یک مرده دیگر، یک مرده. جان که دمیده شد، مغز کار می­کند، اعصاب کار می­کند، دست می­گیرد، دهان می­خورد، معده هضم می­کند، دستگاه گوارش جذب می­کند، خون می­چرخد و می­گردد، نیرو را به همة بدن می­رساند، بدن را گرم می­کند، او را در تلاش می­اندازد، راه می­رود، دشمن را می­کوبد، دوستی­ها را جلب می­کند، خود را هر چه بیشتر کامل­تر و آبادتر می­کند.

این مَثَل را در مقام فهمیدن اهمیتِ ولایت در یک جامعه، بگذارید مقابل چشمتان. پیکر مردة انسان را بردار، یک جامعة انسانی را بگذار سر جایش؛ روح را بردار، ولایت را بگذار سرجایش. جامعه­ای که ولایت ندارد، استعدادها در این جامعه هست، اما یا خنثی می­شود، به در می­رود، نابود می­شود، هرز می­شود یا بدتر، به زیان انسان به کار می­افتد. مغز دارد و می­اندیشد، اما می­اندیشد برای فساد آفرینی، می­اندیشد برای انسان کشی، می­اندیشد برای عالّم سوزی، می­اندیشد در راه بدبخت کردن انسان­ها، می­اندیشد برای محکم کردن پایه­های استثمار و ظلم و استبداد. چشم دارد انسان، اما آنچه باید ببینید، نمی­بینید، و آنچه باید نبینید، می­بینید. گوش دارد، اما سخن حق را نمی­شنود، اعصاب، سخن حق را به مغز نمی­رساند. مغز فرمانی بر طبق حق به جوارح و اعضا نمی­دهد. جوارح و اعضا عملی بر طبق حق در عالم انجام نمی­دهند. شرایط عالم اجازة کار بر طبق حق به انسان نمی­دهند. این جامعة بی­ولایت است.

در جامعة بی­ولایت، چراغ­ها نه فقط شعله نمی­کشند و روشنی شان بیشتر نمی­شود، همان یک ذره روغنی هم که دارد، مدام تمام می­شود، تمام می­شود، تا به کلی خشک می­شود، روغن­هایی که پیغمبر پای چراغ­ها و مشعل­های هدایت ریخته بود، دیدی چطور خشک شد؟ دیدی روزهای بعد از وفات پیغمبر، شعله می­کشید، منوّر می کرد، روشن می­کرد؛ روغنش را پیغمبر ریخته بود، اما چون دستِ ولایت بالای سر این مشعل­ها و چراغ­ها نبود، چطور روغنش ته کشید، ته کشید، خشک شد، بد شد، بدبو شد، پردود شد، کم نور شد، به زمان عثمان رسید و تحویل داده شد به معاویه؛ دیدید چه شد؟ همان چیزهایی که فاطمة زهرا سلام الله علیها به زن­های مهاجر و انصار گفت، و گوش نکردند روزهای اول. همان پیش بینی­هایی که فاطمة زهرا کرد، مردم مسلمانِ غافلِ آن روز نتوانستند بفهمند و گوش نکردند. همان­ها تمام انجام گرفت. همان سیف صارم،[16]  همان شمشیر خون ریز، همان تیغی که اصالت­ها و فضیلت­ها را می­کشت، همان دستی که انسان­ها را و انسانیت­ها را خفه می­کرد؛ اینها همه­اش را فاطمة زهرا گفته بود، قبل از فاطمة زهرا هم پیغمبر گفته بود. اینها می­دیدند، اینها می­فهمیدند، گفتند، جامعة اسلامی نفهمید. گوش­ها سنگین شد، کر شد. امروز هم صدای فاطمة زهرا هنوز به گوش می­رسد. ای گوش­های حساس و هوشیار می­شنوید؟

جامعة دارای ولایت، جامعه­ای می­شود که تمام استعدادهای انسانی را رشد می­دهد. همة چیزهایی که برای کمال و تعالی انسان، خدا به او داده، اینها را بارور می­کند. نهال انسانی را بالنده می­سازد. انسان­ها را به تکامل می­رساند. انسانیت­ها را تقویت می­کند. در این جامعه، ولّی یعنی حاکم، همان کسی که همة سررشته­ها به او برمی­گردد، جامعه را از لحاظ مشی عمومی، در راه خدا و دارای ذکر خدا می­کند. از لحاظ ثروت، تقسیم عادلانة ثروت به وجود می­آورد. سعی می­کند نیکی­ها را اشاعه بدهد، سعی می­کند بدی­ها را محو و ریشه­سوز کند.

«الذین ان مکناهم فی الارض»[17] آیة قرآن است؛ آن کسانی که اگر در زمین متمکّنشان سازیم، «اقاموا الصلاة» ذکر خدا، نماز سمبلیِ برای ذکر خدا و توجه و جهت­گیریِ خداییِ یک جامعه، «اقاموا الصلاة» نماز را به پا می­دارند، به سوی خدا می­روند، جهت گیری شان را بر طبق جهت­گیریِ خدا فرموده و خدا دستور داده قرار می­دهند. «و آتوا الزکاة»، تقسیم عادلانة ثروت، زکات می­دهند. زکات در قرآن دامنه­اش خیلی وسیع­تر است، به احتمالی و به گمانی که در ذهن من است، از آنچه که در ذهن­ها وجود دارد. احتمال می­دهم من، البته این احتمال است­ها، هنوز یقین هم درست ندارم خودم، شما هم به عنوان یک مطلب یقینی تلقی نکنید این را، احتمال می­دهم که اصطلاح زکات در قرآن، شامل همة انفاقات و صدقات مالی باشد. قرائنی هم البته پیدا کردم، نه به قدری که یقیق کنم به این مطلب و به طور قاطع بگویم. به هر حال یک چنین احتمالی در ذهنم است.

«آتوا الزکاة»، به طور کلی، مسلّم به معنای این است که تعدیلی در ثروت ایجاد می­کنند، با توجه به روایاتی که در باب زکات هست که می­گوید زکات موجب تعدیل ثروت است. «وامروا بالمعروف»، اشاعة نیکی­ها، گستردن کارهای خوب، «ونهوا عن المنکر»، ریشه کن کردن منکرها. ما خیال می­کنیم امر به معروف و نهی از منکر به معنای این است که بنده، به جناب عالی امر کنم که شما فلان کار بد را انجام ندهید، فلان کار خوب را انجام بدهید. فقط همین امر کردن و گفتن. در حالی که امر کردن و گفتن، یکی از جلوه­های امر به معروف و نهی از منکر  است. به امیر المؤمنین گفتند که با معاویه چرا می­جنگی؟ حدیثش مفصل است نمی­خوانم. گفت برای خاطر اینکه امر به معروف و نهی از منکر واجب است. خوب گوش بدهید، استنتاج کنید. آقا در جنگ صفین با معاویه چه کار داری آخر؟ برو طرف کوفه، آن هم برود طرف شام. فرمود که خدا امر ب معروف و نهی از منکر را واجب کرده است. امام حسین از مدینه بلند می­شود، آقا کجا می­روی؟ «ارید ان آمر بالمعروف و انهی عن المنکر»[18] می­خواهم امر به معروف و نهی از منکر کنم. ببینید چقدر دایره و دامنه وسیع و چقدر از نظر ما کوچک و ضیق و تنگ است. به هر حال وقتی که ولایت در جامعه­ای بود، اینها هم انجام می­گیرد، اقامة صلاة، ایتای زکات، امر به معروف و نهی از منکر و خلاصه پیکر بی­جا، جان و روح و حیات می­یابد.

یکشنبه بیست و ششم ماه رمضان سال 1394بهشت ولایت

یک جامعه در صورتی دارای «ولایت » است که در آن «ولی» مشخص بوده و عملاً مصدر و الهامبخش همه­ی نشاط و فعالیت­های زندگی باشد. و یک فرد در صورتی دارای ولایت است که شناخت درستی از «ولی» داشته و برای هر چه بیشتر وابسته و مرتبط ساختن خود به او که مظهر «ولایت خدا» است، دائماً در تلاش و کوشش بسر برد. از آنجا که «ولی» جانشین خدا و مظهر سلطه و قدرت عادلانه­ی الهی در زمین است. از همه­ی امکانات و استعدادهائی که در وجود انسانها برای تکامل و تعالی نهاده شده بسود آنان بهره­برداری میکند و از اینکه حتی اندکی از این زمینه­های مساعد در راه زیان انسانیت بکار رود و یا نابود و خنثی گردد. که این نیز خود زیان بزرگی است مانع میگردد. عدل و امن را که برای رویش و بالندگی نهال انسان همچون زمینی مستعد و آبی گوارا و هوایی مساعد است، در محیط زیست آنان تأمین میکند و از بروز جلوه­های گوناگون ظلم (شرک، تعدی به غیر، تعدی بخود) جلوگیری مینماید. همه را بسوی بندگی خدا سوق میدهد، خرد و بینش انسانی را به باروری میرساند، آنان را به کار و ابتکار سوق میدهد یاد خدا (نماز) تقسیم عادلانه­ی ثروت (زکات)، اشاعه­ی نیکی­ها (امر به معروف) و ریشه کن ساختن بدیها و نابسامانیها (نهی از منکر) را برنامه­ی اساسی خود میسازد و خلاصه­ی انسانیت و پدید­ه­ی «انسان» و بهدف و غایت از آفرینشش نزدیک و نزدیکتر میسازد.

تدبر در آیات زیر، آفاق وسیعی از بهشت ولایت را در پیش چشم ما میگشاید و راز این سخن آگاهی بخش را که «هیچیک از فرمانهای دین به اهمیت ولایت نیست» آشکار میسازد:

لعن الذین کفروا من بنی اسرائیل علی لسان داوود و عیسی ابن مریم ـ کافران بنی اسرائیل بر زبان داوود و عیسی­بن مریم، مورد لعن واقع شدند.

ذلک بما عصوا و کانوا یعتدون ـ این بر اثر آن بود که عصیان میورزیدند و تعدی و تجاوز میکردند.

کانوا لا یتناهون عن منکر فعلوه ـ از کار ناپسندی که در پیش گرفته بودند، دست نمیشستند.

لبئس ما کانوا یفعلون ـ چه بد و ناپسند بود آنچه میکردند.

تری کثیرا منهم یتولون الذین کفروا ـ بسیاری از ایشان را مینگری که کافران را ولی خویش میگیرند.

لبئس ما قدمت لهم انفسهم ان سخط الله علیهم ـ برای خویشتن چه بد و ناخوشایند چیزی از پیش فرستادند که خدا برایشان خشم گرفت.

و فی العذاب هم خالدون ـ و در عذاب، هم ایشان جاودانه­اند.

و لوا کانوا یؤمنون بالله و النبی و ما انزل الیه ما اتخذوهم اولیاء ـ و اگر بخدا و پیامبر و آئین او ایمان میآوردند، هرگز ایشان را ولی خود نمیگرفتند.

ولکن کثیرا منهم فاسقون ـ ولی بسیاری از ایشان فاسق و از دین برون رفته­اند (سورة مائده: آیه 81 ـ 78)

یا ایها الذین امنوا لاتتخذوا الذین اتخذوا دینکم هزوا و لعبا ـ ای کسانی که ایمان آورده­اید! آن کسانی که آئین شما را به بازیچه و مسخره میگیرند.

من الذین اوتوا الکتاب من قبلکم و الکفار اولیاء ـ (که عبارتند از) اهل کتاب و کافران، بولایت و بعنوان ولی انتخاب می­کنید.

و اتقوالله ان کنتم مؤمنین ـ و از خدا پروا بدارید اگر مؤمن هستید.

و اذا نادیتم الی الصلوة اتخذوها هزوا و لعبا ـ همان کسانی که چون غریو نماز برمیدارند، آن را به بازیچه و مسخره میگیرند.

ذلک بانهم قوم لا یعلومن ـ این بدان جهت است که آنان مردمی هستند که نمی­اندیشند.

قل یا اهل الکتاب هل تتقمون منا الا ـ بگو ای اهل کتاب! آیا از ما جز این چیزی را عیب میگیرید:

ان امنا بالله و ما انزل الینا و ما انزل من قبل ـ که به خدا و آیین پیامبرانمان و آئین پیامبران پیشین ایمان آورده­ایم.

و ان اکثرکم فاسقون ـ و شما خود (از این همه یا بخشی از آن) برون رفته و بدان بیعقیده­اید.

قل هل انبئکم بشر من ذلک مثوبة عندالله ـ بگو: آیا شما را بچیزی که سزای آن در نزد خدا از این بدتر باشد، خبر دهم؟

من لعنة الله و غضب علیه ـ آنکس که خدایش طرد و لعن فرموده و بر او خشم گرفته.

و جعل منهم القردة و الخنازیر ـ و از آنان جمعی را بوزینه و خوک نموده.

و عبد الطاغوت ـ و آنکس که طاغوت را عبودیت کرده.

اولئک شر مکانا و اضل عن سواء السبیل ـ آنها موقعی بدتر دارند و از راه میانه گمگشته­تر و گمراهترند. (سوره مائده 60ـ 57)

[1] ـ حدیث شماره 9

[2] ـ سوره مبارکه مائده / آیه 54

[3] ـ سوره مبارکه فتح / آیه 29

[4] ـ (ج ذ ب) کشیدن یکدیگر به سوی هم

[5] ـ ( م س ک) خود را نگاه دارنده، چنک درزننده

[6] ـ ضربه­ای که با دو کف دست گشادة به هم متصل، بر فرق سر زنند.

[7] ـ حکایتی­ست در دفتر دوم مثنوی معنوی مولوی، با عنوان تنها کردن باغبان صوفی و فقیه و عَلَوی را از همدیگر، در ا ین حکایت یک صوفی و فقیه و علوی (از سادات) وارد باغی می­شوند. باغدار برای بیرون راندن این سه نفر از باغش، این سه را با ترفندی از هم جدا و به دست خودشان مجازات می­­کند.

[8] ـ (م ل ء) موافق و مناسب طبع

[9] ـ متولّی» سرپرست، موالی: یار و یاور

[10] ـ گروهی بودند متشکل از شیعیان کوفه، به سرکردگی سلیمان بن صرد و مسیب بن نجبه، که از عدم یاری امام حسین در کربلا پشیمان شده و به جهت خونخواهی آن امام از بنی امیه، قیام کردند. ایشان به جهت توبة ازغفلت گذشتة خود، به توابین مشهور شدند. سرانجام ایشان و  جمعی از شیعیان بصره که به یاری ایشان رفته بودند، با سپاه درگیر شده و شجاعانه به مبارزه پرداختند. اگر چه در ابتدا توفیقی یافتند، لکن در نهایت، بسیاری از ایشان به شهادت رسیدند. قیام توابین (65 ق) نخستین قیام علیه دولت بنی­امیه، پس از واقعة کربلا است.

[11] ـ شهر

[12] ـ (و ت غ) محل تباهی و نابودی

[13] ـ منسوب به حق

[14] ـ حدیث شماره 45

[15] ـ دستگاه گوارش

[16] ـ حدیث شماره 25

[17] ـ سوره مبارکه حج / آیه 41

[18] ـ حدیث شماره 26

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها