فهرست مطالب

جلسة بیست و سوم ولایت

جمعه 24 رمضان المبارک 1353 شمسی

بسم الله الرحمن الرحیم

«يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تَتَّخِذُوا عَدُوِّي وَ عَدُوَّكُمْ أَوْلِيَاء تُلْقُونَ إِلَيْهِم بِالْمَوَدَّةِ وَ قَدْ كَفَرُوا بِمَا جَاءكُم مِّنَ الْحَقِّ يُخْرِجُونَ الرَّسُولَ وَ إِيَّاكُمْ أَن تُؤْمِنُوا بِاللَّهِ رَبِّكُمْ إِن كُنتُمْ خَرَجْتُمْ جِهَادًا فِي سَبِيلِي وَ ابْتِغَاء مَرْضَاتِي تُسِرُّونَ إِلَيْهِم بِالْمَوَدَّةِ وَ أَنَا أَعْلَمُ بِمَا أَخْفَيْتُمْ وَ مَا أَعْلَنتُمْ وَ مَن يَفْعَلْهُ مِنكُمْ فَقَدْ ضَلَّ سَوَاء السَّبِيلِ»

سوره مبارکه ممتحنه آیه 1

مسئله­ای که امروز ما اینجا مطرح می­کنیم، مسئله­ای­ست به نام ولایت. مسئلة ولایت، به آن صورتی که ما مطرح می­کنیم و از قرآن استنباط می­کنیم، غالباً کمتر مطرح می­شود. البته اسم ولایت و کلمة ولایت با گوش شیعه آشناست. در دعاهای ما، در خواسته­های ما از خدا، در روایات ما، در افکار رایج و عمومی ما، مسئله­ای به نام ولایت، با قِداست و احترام تمام و با آرزوی تأمین چیزی به نام ولایت، توأم است. ما همیشه به عنوان شیعه خود را دارای ولایت می­دانیم، و اگر یک قدری شیعه، وسواسی و دقیق و محتاط باشد، همیشه از خدا می­خواهد، آرزو می­کند که خدا او را با ولایت بدارد و با ولایت بمیراند و ولایت را به او بفهماند. بنابراین کلمه­ای به نام ولایت به گوش آشناست. علی النّهایه[1]،  بنده درباره این کلمه و مفهوم ولایت، خیلی از ریشه می­خواهم حرف بزنم. می­رسیم به ولایت علی بن ابی طالب علیه السلام، اما فعلاً در مراحل قبل از آن می­خواهم حرف بزنم. ولایت را از قرآن و از آیات کریمة قرآن می­کشیم بیرون، استنباط و استخراج می­کنیم و می­بینید که چه اصلِ مدرنِ مترقیِ جالبی است اصل ولایت، و یک ملت، یک جمعیت، پیروان یک فکر و یک عقیده، اگر دارای ولایت نباشد، چطور بی خودی وِل معطلّند. این را درک خواهید کرد و احساس خواهید کرد.

در سایة این بحث به خوبی می­شود فهمید که چرا کسی که ولایت ندارد، نمازش نماز و روزه­اش روزه و عباداتش عبادت نیست. به خوبی می­شود با این بحث فهمید که چرا جامعه­ای و امتی که ولایت ندارد، اگر همة عمر را به نماز و روزه و تصدّقِ تمام اموال بگذراند، باز لایق غفران ولطف خدا نیست. و خلاصه در سایة این بحث، معنای احادیث ولایت را می­شود فهمید، از جمله این حدیث معروفی که از چند نفر از ائمه علیه السلام رسیده و بنده بعضی از جملات و کلماتش را اینجا تکرار می­کنم: «لو ان رجلا قام لیلة و صام نهاره و تصدق بجمیع ماله و حج جمیع دهره و لم یعرف ولایة ولی الله فیوالیه و یکون جمیع اعماله بدلالته»[2] اگر کسی تمام عمر را روزه بگیرد، نه فقط ماه رمضان را، تمام شب­ها را تا به صبح بیدار بماند، تمام اموالش را در راه خدا بدهد، اما با ولیّ خدا ولایت نداشته باشد ـ دقت کنید در این تعبیر ـ با ولیّ خدا ولایت نداشته باشد، یا ولایت ولیّ خدا را نداشه باشد، این چنین آدمی، همة آنچه که انجام داده است، بیهوده و بی­ثمر و خنثی­ست.

مسئلة ولایت در دنبالة بحث نبوت است، یک چیزِ جدای از بحث نبوت نیست. مسئلة ولایت، در حقیقت تتمه و ذیل و خاتمة بحث نبوت است. حالا بخواهیم دید که اگر ولایت نباشد، نبوت هم ناقص می­ماند. لذا ناچاریم که یک مختصری تکرار کنیم بحث­­های گذشته را در زمینة نبوت، کلیاتش را بگویم برای شما تا برسیم یواش یواش، از حاشیه وارد بشویم در متنِ مسئلة ولایت. البته این را هم بگویم که طرح این مسئله، بسیار دشوار است و بیان این مسئله، بسی دشوارتر است؛ برای خاطر اینکه آن قدر مسائلِ ضعیف و سست و غیر منطقی در زمینة ولایت، در ذهن­های افراد عامی رسوخ پیدا کرده که وقتی آن حرف درست را، آن حرفی که با متن قرآن و متن حدیث منطبق است، در باب ولایت می­خواهی بگویی، یکی از دو اشکال پیش می­آید؛ یا اشتباه می­شود به همان حرف­هایی که در ذهن­ها هست، یا احساس بیگانگی می­شود نسبت به آنچه که به عنوان ولایت گفته می­شود، در دو گروه؛ لذا خیلی دشوار و مشکل است این بحث. اما من از فضل پروردگار متعال استمداد می­کنم و سعی می­کنم که بتوانم این بحث را در ظرف دو، سه روز ان شاء الله تمام بکنم. و شما برادرها هم دقت بکنید، توجه بکنید، از یکنواختی بحث کسل نشوید تا من بتوانم بحث را به طور کامل تعقیب کنم.

پیغمبر خدا برای چه می­آید؟ گفتیم که پیغمبر می­آید برای به تکامل رساندن انسان، می­آید برای تخلّق دادن انسان­ها به اخلاق الله، می­آید برای ک امل کردن و به اتمام رساندن مکارم اخلاق. آنچه که گفتیم مضمون احادیث است؛ « بعث لاتمم مکارم الاخلاق»[3]، پیغمبر برای ساختن انسان­ها می­آید، برای به قوام رساندن این مایه­ای که نامش انسان است، می­آید.

از چه راهی واز چه وسیله­ای پیغمبر استفاده می­کند برای ساختن انسان؟ چه جوری انسان­ها را پیغمبر می­سازد؟ مدرسه درست می­کند؟ مکتب فلسفی درست می­کند؟ پیغمبر صومعه و جایگاه عبادت درست می­کند؟ گفتیم که نه؛ پیغمبر برای ساختن انسان، کارخانة انسان سازی درست می­­کند. پیغمبر ترجیح می­دهد که ده سال، بیست سال، دیرتر موفق بشود؛ اما آنچه می­سازد، یک انسان و دو انسان و بیست تا انسان نباشد؛ کارخانة انسان سازی دست کند که به طور خودکار انسانِ کامل پیغمبر پسند تحویل بدهد. پس پیغمبر برای ساختن انسان­ها و به قِوام آوردن مایة انسان، را کارخانة انسان سازی استفاده می­کند.

کارخانة انسان سازی چیست آقا؟ کارخانة انسان سازی، جامعه و نظام اسلامی­ست. اینجا آن نقطة پیچ، نقطة اساسیِ توجه و تکیة حرف است. همه می­گویند پیغمبر، انسان می­خواهد بسازد، همه می­گویند پیغمبر برای تعلیم و تربیت می­آید و همه این را می­فهمند؛ آنچه باید فهمید، آنچه که با دقت باید فهمید، این است که پیغمبر یکی یکی گوش انسان­ها را نمی­گیرد به یک کنج خلوتی ببرد، در گوششان زمزمة مِهر خدا بنوازد. پیغمبر­ها مکتب علمی و فلسفی تشکیل نمی­دهند تا یک مشت شاگرد درست کنند، این شاگرد­ها را بفرستند تا مردم ر ا در اقطار عالم هدایت کنند. پیغمبر کارش از این قرص و قائم­تر، استوارتر و ریشه­دارتر است. چه کار می­کند؟ یک کارخانه­ای که از آن کارخانه جز انسان بیرون نمی­آید، می­سازد و آن کارخانه، جامعة اسلامی است.

جامعة اسلامی چیست؟ چه جور عنصر و ماهیتی­ست؟ اینها بحث­های دیگری­ست. حالا برای اینکه این گوشة مطلب هم مختصری روشن شده باشد،  می­گویم؛ البته در روال بحث ما خیلی حرف مربوطی نیست. جامعة اسلامی یعنی آن جامعه­ای آن تمدنی که در رأس آن جامعه خدا حکومت می­کند، قوانین آن جامعه، قوانین خدایی­ست، حدود الهی در آن جامعه جاری می­شود، عزل و نصب را خدا می­کند، در مخروط اجتماعی ـ اگر به شکل مخروط فرض کنیم و ترسیم کنیم، همچنانی که معمول و مرسوم عده­ای از جامعه­شناس­هاست ـ در رأس مخرط خداست و پایین­تر از خدا، همة انسانیت و همة انسان­ها. تشکیلات را دین خدا به وجود می­آورد، قانون صلح و  جنگ را مقررات الهی ایجاد می­کند، روابط اجتماعی را، اقتصاد را، حکومت را، حقوق را، همه و همه و همه را دین خدا تعیین می­کند و دین خدا اجرا می­کند و دین خدا دنبال این قانون می­ایستد؛ این جامعة اسلامی است.

مثل کجا آقا؟ مثل مدینه. همچنانی که پیغمبر آمد در یک جامعه­ای تشکیل داد. خب در مکه هم بودند، می­توانستند متفرق بشوند در اقطار بلاد، آنجا خدا را هم عبادت کنند، نه، این کافی نبود. آمدند مدینه، یک جامعه­ای تشکیل دادند، در رأس آن جامعه خدا حکومت می­کرد. نایب خدا که حکومت می­کرد آنجا، عملاً چه کسی بود؟ پیغمبر. مقررات را چه کسی درست می­کرد؟ چه کسی وضع می­کرد؟ چه کسی جعل می­کرد؟ پیغمبر. قوانین را چه کسی اجرا می­کرد؟ چه کسی وادار می­کرد مردم را که اجرا کنند؟ پیغمبر.

در یک چنین جامعه­ای که همه چیز از خداست، نماز جماعت و خطبة پس از نماز جماعت، با سرود میدان جنگ یکی­ست. در همان مسجدی که پیغمبر خدا در آنجا می­ایستاد و اقامة نماز جماعت می­کرد و برای مردم منبر می رفت و صحبت می­کرد و درس می­داد و تزکیه و تعلیم می­کرد، در همان مسجد بود که عَلَم جهاد را می­آوردند، پیغمبر می­بست، می­داد دست اسامة بن زید،[4] می­داد دست فلان بن فلان که بروید، «انطلقوا علی اسم الله»[5] با نام خدا حرکت کنید، دشمن را فلان جا گیر بیاورید، فلان کار را بکنید. در همین مسجد بود که پیغمبر خدا حد جاری می­کرد. درهمین مسجد بود که دادگستری پیغمبر تشکیل می­شد. در همین مسجد ادارة کار و اقتصاد پیغمبر تشکیل می­شد. در همین مسجد زکات جمع می­شد و پخش می­شد. هم درس بود، هم نماز و نیایش بود، هم سرودِ میدان جنگ بود، هم مال و اقتصاد بود، و خلاصه همه چیز، هم دنیا و هم آخرت، یکپارچه و یک کاسه، تحت رهبری پیغمبر، در خانة خدا؛ این جامعة اسلامی ست. پیغمبرها می­آیند یک چنین جامعه­ای درست کنند. در این جامعه هر که بیاید، انسان می­شود. اگر انسانِ کامل هم نشود، مجبور می­شود به رفتار انسان­ها حرکت کند. هر که بخواهد خوب باشد، در جامعة پیغمبر می­تواند خوب باشد؛ در جامعه­های غیر الهی این جوری نیست.

در جامعه­های غیر اسلامی و غیر الهی، آدم­ها می­خواهند خوب باشند، نمی­توانند؛ شما دلت می­خواهد متدین باشی، نمی­توانی. دلت می­خواهد ربا ندهی و ربا نخوری، می­بینی نمی­شود. زن دلش می­خواهد از عفت اسلامی خارج نشود، محیط، او را در فشار می­گذارد. همة عوامل و انگیزه­ها انسان را از یاد خدا دور می­کند. عکس و نمایش و تفصیلات و رفت و آمدها و معاملات و گفتگو­ها، همه انسان را از خدا دور می­کند و ذکر خدا را از دل انسان­ بیگانه می­کند. در جامعة اسلامی عکسِ قضیه است. در جامعة اسلامی، بازارش، مسجدش، دارالحکومه­اش، رفیقش، خویشاوندش، پدر خانواده، جوان خانواده، همه و همه انسان را به یاد خدا می­اندازد، به طرف خدا می­کشانند، با خدا آشتی می­دهند، با خدا رابطه ایجاد می­کنند، بندة خدا می­سازند و از بندگی غیر خدا دور می­کنند. اگر جامعة اسلامیِ زمان پیغمبر، پنجاه سال ادامه پیدا می­کرد، همان رهبری بر سر کار می­ماند، یا بعد از پیغمبر، علی بن ابی طالب علیه السلام با همان رهبری­ای که پیغمبر معین کرده بود، جای پیغمبر می­نشست، شما این را مطمئن باشید، بعد از پنجاه سال، همة آن منافقین تبدیل می­شدند به مؤمنینِ واقعی. اگر می­گذاشتند که حکومت نبوی و علوی دنبال یکدیگر ادامه پیدا بکند، آن جامعة انسان ساز، به طور قهری، همة آدم­های غِش دار[6] را هم بی­­غش می­کرد، همة دل­های منافقین را هم مؤمن می­ساخت، همة کسانی که روحشان با ایمان آشنا نبود نیز آشنا با خدا و با ایمان می­شدند، این طبع قضیة مربوط به جامعة اسلامی است. پیغمبر­ها می­آیند یک چنین چیزی درست کنند. وقتی این درست شد، مثل کارخانة انسان سازی، یکی یکی نه، ده تا ده تا نه، صد تا صد تا نه، گروه گروه و خیل خیل ، مردم مسلمان می­شوند، هم مسلمان ظاهری، در ظاهر امور مسائل اسلامی و هم مسلمان و مؤمن قلبی و واقعی و باطنی. این درست شد؟ پس پیغمبر برای یک چنین کاری می­آید.

گفتیم ولایت را از ریشه می­خواهیم بحث بکنیم. اولی که پیغمبر فکر اسلامی را می­آورد؛ اولی که دعوت پیغمبر شروع می­شود، آیا پیغمبر یک تنه، می­تواند یک جامعه را اداره بکند؟ آیا یک جامعه، تشکیلات نمی­خواهد؟ عده­ای که این تشکیلات را اداره بکنند، نمی­خواهد؟ سربازی که از این جامعه دفاع کند و دشمنان این جامعه را به جای خود بنشاند، نمی­خواهد؟ کسانی که با پیغمبر یاری کنند و دعوت نبی را نشر بدهند، لازم نیستند؟ می­بینیم که چرا. همه کار باید از طریق اسباب معمولی انجام بگیرد. پیغمبر­ها هم در بیشترینِ فعالیت­هایشان از اسباب معمولی استفاده­ کرده­اند. پیغمبر وقتی که می­آید. برای اینکه بتواند جامعة مورد نظر را که همان کارخانة انسان سازی است، تشکیل بدهد؛ برای این کار احتیاج دارد به یک جمعِ به هم پیوستة متحد، دارای ایمانِ راسخ، از اعماق قلب مؤمن و معتقدِ به این مکتب، با گامِ استوار، پویا و جویای آن هدف. یک چنین جمعی را پیغمبر اول کار لازم دارد. لذا پیغمبر بنا می­کند این جمع را فراهم آوردن و درست کردن. با آیات قرآن، با مواعظ حسنه، «ادع الی سبیل ربک بالحکمة و الموعظة الحسنة»[7]، با مواعظ حسنه، با آیات قرآن، با نفوذ کلام نبوی، دل­های مسلمانی را در اول کار، در اطراف خود به وجود می­آورد. اینها یک جمعیتی را تشکیل می­دهند. پس پیغمبر اول کار، وقتی که دعوت خود را مطرح می­کند، یک جمعیت به وجود می­آورد، یک صف به وجود می آورد، یک جبهه در مقابل جبهة کفر ایجاد می­کند. این جبهه از چه کسانی تشکیل شده؟ از مسلمانان استوار مؤمنِ معتقدِ نافذ القلب. از آن کسانی که «لا تأخذهم فی الله لومة لائم»[8] هیچ ملامتِ ملامت­کننده­ای آنها را از راه خدا بر نمی­گرداند. اینها مسلمان­های گام اولند.

(خیلی خلاصه و فشرده دارم می­گویم برای ذهن­هایی که مایلند درک کنند. احساس می­کنم خیلی هم احتیاج به تشریح و توضیح ندارد؛ به علاوه که اگر بخواهیم خیلی توضیح بدهم، از رشتة سخن اصلاً دور می­افتیم، اصل حرف از بین می­رود. اگر روزهای دیگر دیدم احتیاج است، ممکن است باز تشریح کنم بیشتر. فعلاً بگذارید اصل مصلب را بگویم.)

یک عده و یک جبهه را پیغمبر به وجود می­آورد، اینها در میان چه جامعه­ای دارند زندگی می­کند؟ در میان جامعة جاهلی. مثلاً مسلمانان صدر اسلام در میان جامعة جاهلی مکه، اینها آنجا دارند زندگی می­کنند. اگر بخواهند این جریان باریک، که به نام اسلام و مسلمین به وجود آمده، در میان آن جامعة جاهلیِ پُر تعارض و پُر زحمت باقی بماند، اگر بخواهد همین جمعیت و همین صف و همین جبهه نابود نشود، از بین نرود، هضم نشود، حل نشود، بایستی این عده مسلمان را مثل پولاد آبدیده به همدیگر بتابند. این مسلمان­ها را باید آن چنان به هم متصل و مرتبط کنند که هیچ عاملی نتواند اینها را از یکدیگر جدا کند. به قول امروزی­ها و فرهنگ­های امروزی، یک انضباط حزبیِ بسیار شدید و سختی را، باید در میان این افراد مسلمان برقرار کنند. باید اینها را هر چه بیشتر به هم بچسبانند، هر چه بیشتر به هم بجوشانند و گره بدهند، و هر چه بیشتر از جبهه­های دیگر، از جریان دیگر، از انگیزه­های مخالف، دور نگه دارند؛ چون اینها در اقلیتند. جمعیتی که در اقلیتند، فکرشان تحت الشعاد فکر اکثریت، ممکن است قرار گیرد. عملشان، حیثیتشان، شخصیتشان، ممکن است ودر لابه­لای حیثیت­ها و شخصیت­ها و عمل­های بقی مردم، که احیاناً مخالف با آنها هستند گم بشود، نابود بشود، هضم بشود، از بین برود. برای اینکه اینها هضم نشوند، برای اینکه اینها نابود نشود، برای اینکه اینها بتوانند به عنوان یک جمعی باقی بمانند، تا در آینده، جامعة اسلامی با دست­های استوارِ اینها بنا بشود و اداره بشود و ادامه پیدا بکند و اینها یاوران پیغمبر باشند، برای اینکه اینها بتوانند بمانند، اینها را هر چه بیشتر به همدیگر متصل می­کنند و هر چه بیشتر از سایر جبهه­ها جدا می­کنند.

مثل چه؟ مثل یک عده کوهنوردی که از یک راه صعب العبور کوهستانی دارند عبور می­کنند. ده نفر آدم در میان برف­ها، عصا به دست، در این راه باریک و پُر از خطر، باید این راه را، این پیچ و خم را، این گردنه را، گُدار[9] را طی کنند تا برسند به قلة کوه. به اینها گفته می­شود به همدیگر بچسبید، کمربندهایتان را هم ببندید، جدا جدا و تک تک حرکت نکنید که اگر تنها ماندید، خطر لغزیدن هست؛ اینها را محکم به یکدیگر جوش می­دهند. غیر از اینکه به همدیگر جوش می­دهند، می­گویند خیلی بار با خودتان برندارید، به این طرف و آن طرف نگاه نکنید، فقط سرتان را به راه خودتان و حواستان به کارِ خودتان باشد. به همدیگر هم محکم اینها را می­بندند و کمرها و دست­ها را، که اگر یک نفر از اینها افتاد، اگر دو نفر افتاد، بقیه بتوانند او را نگه دارند. حالت به هم بستگی شدید کوهنوردان، نشان دهنده و نمایشگر حالت به هم بستگی و جوشیدگی شدید مسلمانانِ آغاز کار است. این به هم بستگی یک اسمی دارد یا نه؟ این پیوستگیِ مسلمانان جبهة آغازِ دین، که به همدیگر جوشیدند، به همدیگر گره خوردند، از هم جدایی پذیر نیستند، با دیگر جبهه­ها به کلی منقطعند، با خودشان هر چه بیشتر چنگ در چنگ و دست در دستند، آیا در قرآن و حدیث نامی دارد، یا نه؟ بله؛ این نام، ولایت است، ولایت.

هنوز خیلی مانده برسیم به ولایت علی بن ابی طالب علیه السلام و اینکه «ولایة علی بن ابی طالب حصنی»[10] به آن بعد از یکی دو ساعت صحبت کردن می­رسیم. هنوز به آنجاها نرسیدیم، باید گوش کنید.

پس ولایت یعنی چه در اصطلاح اوّلیِ قرآنی؟ در اصطلاح اوّلی قرآنی، ولایت یعنی به هم پیوستگی و هم جبهگی و اتصال شدید یک عده انسانی که دارای یک فکر واحد و جویای یک هدف واحدند، در یک راه دارند قدم برمی­دارند، برای یک مقصود دارند تلاش و حرکت می­کنند، یک فکر را و یک عقیده را پذیرفته­اند. هر چه بیشتر این جبهه باید افرادش به همدیگر متصل باشند و از جبهه­های دیگر و قطب­های دیگر و قسمت­های دیگر خودشان را جدا و کنار بگیرند، چرا؟ برای اینکه از بین نروند، هضم نشوند. این را در قرآن می­گویند ولایت.

پیغمبر جمع مسلمانِ آغازِ کار را، با این پیوستگی و جوشندگی به وجود می­آورد، اینها را به همدیگر متصل می­کند، اینها را با هم بردار می­کند، اینها را به صورت یک پیکر واحد در می­آورد، به وسیلة اینها امت اسلامی را تشکیل می­دهد،   اسلامی را به وجود می­آورد. از پیوند اینها با دشمن­ها، با مخالفین، با معاندین، با جبهه­های دیگر که در آیات فردا ان­شاءالله خواهید دید جلوگیری می­کند. ما بین اینها و جبهه­های دیگر جدایی می­اندازد، از پیوستنِ به جبهة یهود، از پیوستنِ به جبهة نصارا، از پیوستنِ به جبهة مشرکین، اینها را باز می­دارد و هر چه بیشتر سعی می­کند صفوف اینها را فشرده و به هم جوشیده بکند. برای چه؟ برای اینکه اگر اینها به این حالت نباشند، اگر ولایت نداشته باشند، اگر به هم پیوستة صدر در صد نباشند، میان آنها اختلاف به وجود بیاید، از برداشتن بار امانتی که بر دوش آنهاست، عاجر خواهند ماند. نمی­توانند این بار را به سر منزل برسانند.

البته بعدها که جامعة اسلامی به یک امت عظیمی تبدیل می­شود، باز هم ولایت لازم است. که اینکه در یک امت چگونه ولایت لازم است و برای چه لازم است را، بسط می­دهم. همین جایِ مطلب بیاییم به ولایتی که شیعه می­گوید، دقت کنیم. ما گفتیم یک جمع کوچک در میان یک دنیای ظلمانی، در میان یک دنیای جاهلی، باید به همدیگر متصل و مرتبط باشند تا بتوانند بمانند. اگر با هم چسبیده و جوشیده نباشند، ماندن و ادامة حیاتشان ممکن نیست. مثال زدیم به جمع مسلمان آغاز اسلام در میان جامعة جاهلی مکه، یا در اوّلی که به مدینه آمده بودند.

مثال دیگری هم دارد یا نه؟ بله. کِی؟ جمع کوچک تشیع در زمان خلافت­های ضدشیعی و ضد اسلامی در تاریخ آغازِ اسلام. شما خیال می­کنید که شیعه به آسانی می­توانست بماند؟ شما خیال می­کنید که حربه­های تبلیغاتی از طرف، خفقان و اختنفاق از طرفی، زندان­ها و شکنجه­ها و کشتن­ها از طرفی، ممکن بود اجازه بدهد که یک جمعی بماند؟ یک جمع فکری مثل شیعه، که این قدر با قدرت­های زمان خودش معارض و موجب درد سر آنها بود، چطور شد که ماند؟ برای خاطر ولایت ماند. یک به هم پیوستگی و هم جبهگی عجیبی میان شیعة زمان خلافت­های اسمی، ائمه علیهم السلام ایجاد کرده بودند تا در سایة این ولایت، بتواند این جریان تشیع در میان جریان­های گوناگون دیگر محفوظ بماند.

شما یک رودخانة عظیمی را در نظر بگیرید، از چندین طرف آب وارد این روخانه می­شود. آب­ها با جریان­های تندی دارند حرکت می­کنند. سطح رودخانه ناهموار است، گرداب به وجود می­آید، آب­ها روی هم می­غلطد، انواع جریان­های مخالف در این رودخانه، در این بستر دارند همین طور در همدیگر فرو می­روند، همدیگر را خنثی می­کنند، روی­ِ سر هم می­زنند، این آب دارد پیش می­رود. لابه لای این جریان­ها، در میان این آب­های کَدِر و غبار آلود و گل آلود، یک جریان آبِ شیرینِ تمیزِ نظیفِ روشن، دارد راه خود را ادامه می­دهد و در این بستر سیل و مسیلِ عجیب پیش می­رود. این جریان باریک، اتفاق می­افتد، در بعضی از دریاها و رودخانه­ها و شاید بعضی دیده باشند، دو رنگ آب، دو نوع آب در کنار هم دارند حرکت می­کنند، بر اثر عوامل طبیعی که وجود دارد، که آنها را نمی­خواهم بگویم. در میان این مسیل عجیبی که جریان­های تند دارد حرکت می­کند، یک جریان آب باریک، دارد در میان این  جریان­های تند، می­رود و سالم می ماند و می­رود. عجیب این است، هرگز قاطی نمی­شود، هرگز رنگش خراب نمی­شود، هرگز طعم آب­های شور و تلخ دیگر را نمی­گیرد، همان طعم شرین، همان رنگ شفاف، همان خلوص و صفا و بی کدورتی را ادامه می­دهد و نگه می­دارد و پیش می­رود.

شما عالَم اسلام را در زمان خلفای بنی امیه و بنی عباس تشبیه کنید به همین روخانه­ای که انواع جریان­های فکری و سیاسی و عملی گوناگون، در آن علیه همدیگر داشتند راه می­رفتند و حرکت می­کردند. از اول تا آخر نگاه می­کنید، جریان تشیع را می­بینید. می­بینید یک آب باریکی است. در میان این توفان عجیب، چیز ناچیز وخُردی به نظر می­رسد و به نگاه می­آید، اما خودش را نگه داشته، هرگز کدر نشده، هرگز طعمش خراب نشده، هرگز صفای خودش را از دست نداده، هرگز رنگ و طعم و بوی آب­های دیگر را به خودش نگرفته، باقی مانده و رفته. چه چیزی این را نگه داشته؟ چه چیزی توانسته عامل بقای این جریان شیعی بشود؟ وجود آن ولی­ای که ولایت را در میان مردم و در میان پیروان خود توصیه می­کند، آنها را به همدیگر می­بندد، آنها را با هم مهربان می­کند، ولایت را ترویج می­کند، این هم به همان ولایتِ معنای زمان پیغمبر. ولایت شیعی، آن ولایتی که این همه روی آن تأکیل شده، یک بُعدش این است، بُعدهای دیگر هم دارد، آنها را هم می­گویم. هنوز همة مطلب این نیست که گفتیم، این یک بعد و یک جانب از مطلب است. ولایت یعنی به هم پیوستگی.

مؤمنین را اولیای یکدیگر می­داند قرآن، آن کسانی که دارای ایمان راستین هستند، هم جبهگان و پیوستگان یکدیگرند و می­گویند شیعه. از شیعه از شیعه تعبیرِ مؤمن می­شود  در روایات. شما در کلمات فقهای اقدمین[11] هم که نگاه کنید و در خیلی از روایات، در بعضی از مناصب اسلامی شرایطی را ذکر می­کنند، از جمله می­گویند اسلام، بعد از اسلام، ایمان. می­گوید آقا، ایمان یعنی چه؟ منظور از ایمان یعنی دارا بودن فکر خاص شیعه. یعنی اسلام را از دیدگاهی که شیعه می­بیند، دیدن با منطقی که شیعه اثبات می­کند، اثبات کردن، این معنای ایمان است. ما می­بینیم که در زمان ائمه علیهم السلام این ج وری شیعیان را با یکدیگر منسجم، به هم پیوسته، برادر و متصل ساخته­اند تا بتوانند جریان شیعه را در تاریخ حفظ کنند؛ وإلا شیعه هزار بار از بین رفته بود؛ هزار بار افکار، هضم شده بود. همچنانی که بعضی از فِرق دیگر همین جور شدند، رنگ از دست دادند، از بین رفتند، نابود شدند.

به هر صورت این یک بعد از ابعاد ولایت است، که ان شاء الله فردا یک بعد دیگرش را، که آن شاید از جنبه­ای اهمیتش بیشتر است و چون بعد از این بُعد حتماً باید بیان بشود، عرض خواهم کرد و آن ولایت ولی الله است. ولایت شیعیان با هم معلوم شد؛ ولایت ولیّ خدا یعنی چه؟ ولایت علی بن ابی طالب یعنی چه؟ ولایت امام صادق یعنی چه؟ این که من و شما امروز باید ولایت ائمه را داشته باشیم، یعنی چه؟ که یک عده­ای خیال می­کنند ولایت ائمه، یعنی فقط ائمه را دوست بداریم؛ و چقدر اشتباه می­کنند؛ چقدر اشتباه می­کنند! فقط دوست داشتن نیست، وإلا مگر در عالم اسلام کسی پیدا می­شود که ائمه معصومینِ خاندان پیغمبر را دوست ندارد؟ پس همه ولایت دارند؟ مگر کسی هست که دشمنِ اینها باشد؟ مگر همان کسانی که صدر اسلام با آنها جنگیدند، همه دشمن بودند با آنها؟ خیلی­هایشان دوست می­داشتند اینها را؛ اما برای خاطر دنیا حاضر بودند با آنها بجنگند. خیلی­هایشان می­دانستند اینها دارای چه مقامات و چه مراتبی­اند. وقتی خبر رحلت امام صادق را به منصور[12] دادند، منصور بنا کرد گریه کردن. تظاهر می­کرد؟ پیشِ چه کسی؟ پیش نوکرهایِ خودش می­خواست تظاهر کند؟ پیش ربیعِ حاجب[13] می­خواست تظاهر بکند؟ تظاهر نبود، واقعاً دلش سوخت، واقعاً حیفش آمد که امام صادق بمیرد. اما چه کسی او را کشت؟ خودش! خودش دستور داد که امام صادق را مسموم کنند؛ اما وقتی که خبر رسید که کار از کار گذشته، قلبش تکان خورد منصور. پس منصور هم ولایت داشت؟!

از همین، قبیل، اشتباه است آن کسانی که می­گویند مأمون عباسی[14] شیعه بود. شیعه یعنی چه؟ شیعه یعنی کسی که بداند حق با امام رضاست؟ فقط همین؟ اگر این است که مأمون عباسی و نیز هارون الرشید، منصور، معاویه، یزید، از همه شیعه­تر بودند. پس. آیا رُقبای امیر المؤمنین در سقیفه، نمی­دانستند حق با علی­ست؟ همه می­دانستند، پس شیعه بودند؟ آیا آن کسانی که با امیر المؤمنین در افتادند، محبت نداشتند به او؟ چرا، غالباً محبت داشتند، پس شیعه بودند؟ پس ولایت داشتند؟ نه آقا، ولایت غیر از این حرف­هاست. ولایت بالاتر از اینهاست، که ولایت علی بن ابی طالب و ولایت ائمه را اگر فهمیدیم چیست؟ آن وقت حق داریم به خودمان برگردیم، ببینیم آیا ما ولایت داریم یا نه؟ آن وقت اگر دیدیم نداریم، از خدا بخواهیم و بکوشیم که ولایت ائمه را به دست بیاوریم.

یک عده­ای خوششان می­آید سرِ خودشان را کلاه بگذارند. خیال می­کنند ولایت ائمه را دارند واقعاً، به صرف اینکه محبت دارند به ائمه، به صرف اینکه اعتقاد دارند به ائمه، خیال می­کنند ولایت یعنی همین. این نیست ولایت، از این بالاتر است ولایت، که البته شرح خواهم داد فردا، که ولایت با ائمه هدی علیهم السلام به چه معناست. چه جوری می­شود ائمه علیهم السلام را ما ولیّ خودمان بدانیم و ما ولایت آنها را داشته باشیم. آن وقت می­فهمیم که چقدر داعیه­های ولایت، ناآگاهانه و برخلاف واقع است.

همیشه در ایام عید غدیر، معمول است، این را می­خوانند مردم: «الحمد الله الذی جعلنا من المتمسکین بولایة علی بن ابی طالب علیه السلام»[15] بنده به دوستانم غالباً این جور می­گویم، می­گویم نگویید «الحمد الله الذی جعلنا»، می­ترسم دروغ باشد، بگویید: «اللهم اجعلنا من المتمسکین بولایة علی بن ابی طالبت علیه السلام» خدایا ما را از متمسکین به ولایت قرار بده.

ببینیم هستیم یا نه. آن وقت خواهیم رسید به این مطلب. آن هم یک بُعد دیگر از ابعاد ولایت است.

آنچه که امروز گفتم، در این کلمات خلاصه می­شود؛ ولایت امت مسلمان و ولایت آن جبهه­ای که در راه خدا و برای خدا می­کوشد، به این معناست و به این است که میان افراد این جبهه، هر چه بیشتر اتصال و پیوستگی به وجود بیاید. هر چه بیشتر دل­های اینها به هم گره بخورد و نزدیک بشود و هر چه بیشتر، از قطب­های مخالف، از کسانی که بر ضد آنها می­اندیشند و بر ضد آنها عمل می کنند، جدا بشود. این معنای ولایت است.

بنده فکر می­ کنم سوره ممتحنه را می­شود به این معنا، اسمش را گذاشت سورة «ولایت». آیات سورة ممتحنه این معنا را به خوبی روشن می­کند. حالا توجه کنید تا من همین آیاتی که خواندم، برایتان معنا کنم.

«بسم الله الرحمن الرحیم* یا ایها الذین آمنوا»[16] ای کسانی که ایمان آورده­اید، «لا تتخذوا عدوی و عدوکم اولیاء» دشم من و دشمن خودتان را اولیا، ولی­ها نگیرید. اینجا البته در ترجمه، بد ترجمه نکرده: نباید کافران را که دشمن من و شمایند، یاران خود برگرفته. بد نیست، این تعبیر می­سازد با آن معنایی که در ذهن ما هست. بعضی­ها معنا می­کنند: دشمن من و دشمن خودتا را دوست خود مگیرید، این معنای کاملی نیست. فقط مسئلة دوستی و محبت نیست، بالاتر از اینهاست. ولیّ خودتان نگیرید؛ یعنی هم جبهة خودتان ندانید، یعنی خودتان را در صف آنها قرار ندهید، یعنی در دل، خودتان و آنها را در یک صف فرض نکنید، آن کسی که دشمن خدا و دشمن شماست، در کنار خودتان ندانید او را، بلکه رو به رو و دشمن و معارض با خودتان ببینید.

«تلقون الیهم بالمودة» هم جبهه و هم صف ندانید که پیام دوستی به آنها بدهید. «و قد کفروا بما جاء کم من الحق» در حالی که می­دانید اینها کافر شده­اند به آنچه که از حق و حقیقت، پروردگار برای شما فرو فرستاده است، «یخرجون الرسول و ایاکم» پیامبر و شما را ازم شهر و دیارتان بیرون می­کنند، «ان تؤمنوا بالله ربکم» به خاطر اینکه شما ایمان می­آورید به پروردگارتان، به الله، که پر وردگار شماست. دشمن من و دشمن خودتان را، هم جبهه و یار و یاور مگیرید؛ « ان کنتم خرجتم جهادا فی سبیلی و ابتغاء مرضاتی» اگر در راه جهاد و مجاهدت و کو ششِ برای من خارج شدید و برای به دست آوردن خشنودی من، اگر واقعاً راست می­گویید، اگر واقعاً در راه من تلاش و مجاهدت می­کنید، حق ندارید آن که دشمن من و دشمن شماست، هم جبهه و یار و پیوستة خودتان قرار بدهید.

البته این سوره، بسیار سورة جالب و مهمی­ست. در یک صفحة دیگر از همین آیاتی که می­خوانیم، روشن می­کند که منظورِ خدا کدام کفار است. نمی­گوید با همة کفار طرح دوستی نریزید، نمی­گوید با کفار، مطلقاً رابطه­تان را قطع  کنید نه؛ بعد می­گوید که با کدام یک از گروه­های کافر. تقسیم می­کند گروه­های کافر را، که اگر رسیدیم ممکن است آن آیه را هم فردا برایتان معنا کنم. «تسرون الیهم بالمودة» در نهان و خفا، محبت و مودت خود را به آنان تحویل می­دهید. «و انا اعلم بما اخفیتم و ما اعلنتم» من داناترم به آنچه شما پنهان می­کنید، پنهان کرده­اید و آن چه آشکار ساخته­اید. «و من یفعله منکم فقد ضل سواء السبیل» هر کس از شما که این کار را انجام بدهد، با دشمنان خدا طرح دوستی و یاوری بریزد، خودش را هم جبهة آنها بداند و نشان بدهد، هر کس این کار را بکند، «فقد ضل سواء السبیل» راه میانه را گم کرده است. از راه میانه گمراه شده است.

بعد از آن، برای خاطر اینکه مسلمان­ها، از لحاظ فکری هم قانع بشوند که چرا باید با کفار قطع رابطه کرد، معرفی می­کند اینها را.  البته بد نیست ای تذکر را بدهم که آیات، شأن نزولش، دربارة حاطب ابن ابی بلته است. حاطب ابن ابی بلتعه یک مسلمان یک خُرده کم ایمانی بود. این، وقتی که پیغمبر اکرم می­خواست برود به جنگ با کفار قریش، فکر کرد، که ممکمن است که پیغمبر در این جنگ مغلوب بشود و خویشاوندان او که در میان کفار هستند، مورد آسیب قرار بگیرند و این جزو سربازان پیغمبر است.  اینجا زرنگی خواست به خرج بدهد، یک مردِ رندی[17] به خرج داد. حالا که ما کنار پیغمبر هستیم، در رکاب پیغمبر، جهاد هم که می­کنیم، ثواب مجاهدین در راه خدا را هم که می­بریم، احتیاطاً یک نامه­ای هم بنویسیم به کفار، اینجا دوستی و وفاداری خودمان را نسبت به آنها هم اعلام کنیم؛ اما حالا چه مانعی دارد که من یک نامه­ای بنویسم و کفار را ـ به خیال خودش ـ خام کنم و با آنها هم طرح دوستی بریزم. چه ضرری دارد؟ هم خدا را داشته باشیم ـ به قول رای بچه­ها ـ هم خرما را. آقا و کد خدا با هم دعوا می­ کردند، گفت کدام راست می­گویند؟ گفت هم آقا راست می­گوید، هم کد خدا! هر دو طرف را داشته باشیم.

یک نامه­ای برداشته نوشت به سران قریش، امضاهم کرد پای آن را. خودش را هم خوب معرفی کرد تا بدانند که این، با آنها خوب و دوست و مهربان است. نامه را هم داد به زنی، این زن هم گذاشت میانِ گیس­هایش یا تویِ لباس­هایش، راه افتاد طرف مکه.

پیغمبر عزیز و گرامی، با وحی خدا از ماجرا مطلع شد. امیر المؤمنین را و یکی، دو نفر دیگر را فرستاد، بینِ راه رفتند آن زن را پیدا کردند، تهدیدش کردند و کاغذ را از او گرفتند. بعد که آمد، پیغمبر گفت: خب، چرا این کار را کردی مرد؟ چرا اسرار نظامی و جنگی را فاش می­کنی برای دشمن؟ گفت: یا رسول الله، من آنجا دوستانی دارم، خویشاوندانی دارم، می­­ترسم آنها مورد زحمت قرار بگیرند، خواستم این نامه را بنویسم که شاید دل آنها یک قدری نسبت به من نرم بشود. آیه در جواب می­گوید: اشتباه نکنید، دل آنها با شما نرم نخواهد شد. آن کسانی که از لحاظ فکری ضد شما هستند، آن کسانی که دین شما، ایمان شما به زیان آنهاست و آنها همت بر نابودی دین و ایمان گماشته­­اند، اینها هرگز با شما مهربان و دوست خواهند بود. این آیة بعدی این مطلب رابیان می­کند، اینها هرگز با شما مهربان و دوست نخواهند بود. این آیة بعدی این مطلب را بیان می­کند، می­فرماید: «ان یثقفوکم» اگر دست بیابند بر شما، «یکونوا لکم اعداء» دشمن شما خواهند بود.

ای حاطب بن ابی بلتعة نادان! خیال نکن اگر حالا اینجا یک کمکی به آنها کردی، فردا پاسِ کمک تو را می­دارند، نه به خدا. کمکشان کردی، بیشتر بر تو مسلط می­شوند. کمکشان کردی، بیشتر دستِ ظلم و جور را بر روی تو می­گشایند. «یکونوا لکم اعداء» دشمن شما خواهند بود. «و یبسطوا الیکم ایدیهم و السنتهم بالسوء» دست و زبان خود را به بدی بر روی شما می­گشایند. دستشان را می­گشایند، شا را بیشتر تحت فشار قرار می­دهند، زبانشان را به بدی به روی شما می­گشایند، شما را تحقیر می­کنند، شما را بی حیثیت و بی شرافت می­کنند، شما را به عنوان یک انسانِ قابل نمی­شناسند. حالا دارید کمکشان می­کنید، خیال نکنید این کمک­ها به دردتان خواهد خورد. «و ودوا لو تکفرون» فردا اگر بر شما مسلط بشوند، همین یک ذره عقیدة قلبی را هم نمی­گذارند شما نگه دارید، دوست می­دارند که شما کافر بگردید. خیال نکنید که آزاد و راحت می­گذارند شما مسلمان بمانید و به وظایف اسلامی­تان عمل کنید.

بعد آیه­ای و یک جملة قاطعی را جمع به قوم و خویش­های آقای حاطب بن ابی بلتعه و قوم و خویش­­های همة حاطب بن ابی بلتعه­های تاریخ بیان می­کند. شما برای خاطر فرزندانتان، برای خاطر قوم و خویش­هایتان، برای خاطر آقازاده­تان، برای خاطر آسایش نزدیکانتا، حاضرید با دشمن خدا بسازید؟ برای جلب دوستیِ بندگان ضعیف خدا و جلب منافع خودتان و نزدیکانتان، حاضرید از فرمان خدا بگذرید، با دشمن خدا دوستی کنید؟ مگر چقدر این ارحام و اولاد به درد آدم می­خورند؟ مگر این جوانی که شما برای خاطر شغلش، برای خاطر بورسش، برای خاطر کاسبی­اش در میان کفار قریش، حاضری با کفار قریش بسازی، چقدر به درد تو خواهد خورد بیچاره؟ چقدر تو را از عذاب خدا نجات خواهد داد؟ ای  نادان!

حاطب بن ابی بلتعه برمی­دارد با کفار، با دشمنان پیغمبر روی هم می­ریزد، برای خاطر اینکه خویشاوندانش، ارحامش، اولادش آنجا آسیب نبینند! مگر این ارحام و اولاد چقدر به درد آدم می­خورند که آدم برای خاطر آنها عذاب پروردگار و سَخَط[18] الهی را متوجه خودش بکند. «لن تنفعکم ارحامکم و لا اولادکم» ارحام و خویشاوندان شما و فرزندان شما، به شما سودی نمی­بخشند، «یوم القیامة یفصل بینکم» روز قیامت میان شما و آنها جدایی می­افکند. یا این جوری بخوانیم و معنا کنیم؛ «لن تنفعکم ارحامکم و لا اولادکم یوم القیامة» در روز قیامت ارحام و اولاد به شما سودی نمی­بخشد. «یفصل بینکم» جدا می­کند میان شما را خدایِ روز قیامت. «یوم یفر المرء من اخیه* و امة و ابیه* و صاحبته و بنیه»[19] آن روزی که انسان از برادر خود می­گریزد، از پدر و مادر خود می­گریزد، از همسر مهربان و فرزندان و نور دیدگان عزیز خود می­گریزد، همین بچه­ای که امروز این قدر غمش را می­خوری، بدان که روز قیامت، تو از او گریزان، او از تو گریزان و هر دو از همة خلایق دیگر گریزان، همه از هم می­گریزند، وقت ندارند، مجال ندارند به هم برسند، از حال هم بپرسند.  «لک امری منهم یومئذ شأ یغنیه» هر کسی در آن روز، یک کاری دارد، یک سرگرمی­ای دارد، یک گرفتاری­ای دارد که همان گرفتاریِ خودش او را بس. در روز قیامت انسان ای قدر خودش گرفتار است که به گرفتاری دیگران نمی­رسد، حتی فرزندش. یک خاری به دست فرزندت می­رود، حاضری دنیا و آخرتت را قربانش کنی؟ بیچاره! روز قیامت از او خواهی گریخت. اگر ما بفهمیم منطق قرآن را در این زمینه، بدانید آن کسانی که برای خاطر آسایش و راحتی فرزندانشان حاضرند به سعادت دنیا و آخرت پشت کنند، و حاضرند به بدبختی­ها و شقاوت­ها و تیره روی­ها رو کنند، اگر بدانند این منطق قرآن را، شاید تکان بخورند. این بچة انسان، این دختر انسان، این پسر انسان، این عزیزی که تو را به سوی جهنم می­کشاند و تو که حاضر نیستی کمترین آسیبی به خودت برسد، برای خاطر او بزرگ­ترین آسیب­ها را تحمل می­کنی؟ چقدر با توست؟ چقدر برای توست؟ چقدر به تو سود می­دهد؟ کجا در قیامت باری از بارهای سنگین تو را حاضر است بر روی دوش خودش بگذارد، کجا؟ «لن تنفعکم ارحامکم و لا اولادکم یوم القیامة یفصل بینکم و الله بما تعملون بصیر»؛ خدا به آنچه می­کنید داناست.

«قد کانت لکم اسوة حسنة فی ابراهیم و الذین معه»؛ این آیات، قسمت پر اوج این آیاتی­ست که خواندم. به مؤمنین می­گوید: مؤمنین، شما را در عمل ابراهیم و پیروان ابراهیم سرمشقی نیکوست. ببینید ابراهیم و پیروانش، همراهانش چه کردند، شما هم همان کار را بکنید. آنها چه کردند؟ آنها صاف و صریح رو کردند به قوم گمراه زمان خودشان، به بندگان و عبدة طاغوت و آلهة دروغین زمان، گفتند ما از شما و خداوندگارانتان بیزاریم، ما به شما کفر ورزیدیم، ما از شما رو گرداندیم، میان ما و شما همیشة زمان، بعض و دشمنی، عداوت و خشم و کینه برقرار است. فقط یک راه آشتی وجود دارد و آن «حتی تؤمنوا بالله وحده» بیایید داخل منطق فکری ما بشوید. صریحاً می­گوید: مؤمنین، شما هم مثل ابراهیم عمل کنید.

«قد کانت لکم اسوة حسنة فی ابراهیم» بی گمان ابراهیم برای شما سرمشقی نیکو است، «و الذین معه» و آن کسانی که با او بوده­اند، همراهانش، «اذ قالوا لقومهم» آن زمان که به قوم خودشان گفتند، «انا برآوا منکم» ما بیزاران و مبرایان از شما هستیم، «و مما تعبدون من دون الله» و نیز بیزاریم از هر آنچه که جز خدا می­پرستید و عبودیت می­کنید، «کفرنا بکم» به شما کفر ورزیدیم، «و بدا بینا و بینکم العداوة و البغضاء ابدا» میان ما و شما دشمی و بغض و کینه برای همیشه نمایان و آشکار شد، «حتی تؤمنوا بالله وحده» تا وقتی که به خدای یکتا ایمان آورید.

قرآن می­گوید: «لقد کان لکم فیهم اسوژ حسنة»[20] برای شما مؤمنین، در ابراهیم و یارانش سرمشقی نیکوست، «لمن کان یرجوا الله و الیوم الآخر» برای آن کسانی که امید به خدا و روز قیامت دارند، «و من یتول فان الله هو الغنی الحمید» هر  کس پشت کند و از این دستور رو بگرداند و اعراض کند، خدای متعال غنی، ستوده و پسندیده است، و بر دامن کبریایی­اش ننشیند گرد.[21] اگر تو با دشمنانش سازش کنی، دامن انسانیت و شرف تو لکه دار خواهد شود و خدا زیانی نمی­بیند. این جمله را از ابراهیم به یاد داشته باشید؛ ابراهیم و یارانش به کفار و منحرفین معاصر خودشان می­گویند» «انا برآؤا منکم» ما از شما بیزار هستیم.

امام سجاد و یارانش با مردمِ منحرف زمان خود همین طور صحبت کردند. در بحار الانوار حدیثی است که می­گوید: یحیی بن ام طویل،[22] حواری امام چهارم، در مسجد مدینه می­آمد و رو به مردم می­ایستاد. همان مردمی که امام حسین و امام حسین بیعت سال در بین آنها زندگی کرده بودند، همان مردمی که نه اموری بودند و نه وابستگان به بنی امیه بودند، پس چه بودند؟ بزدلانی بودند که برای خاطر عاشورا و کربلا، از ترس خفقانی که بنی امیه به وجود آورده بودند، دورِ آل محمد را خالی گذاشته بودند؛ ولی افراد معتقدی بودند.

یحیی بن ام طویل در مقابل همین مردم می­ایستاد و همین سخن قرآنی را تکرار می­کرد. «یقول کفرنا بکم و بدا بیننا و بینکم العداوة و البضاء»[23] ما به شما کافر شدیم و میان ما و شما خشم و کینه نمودار شد؛ یعنی همان حرفی که ابراهیم به کفار زمان خودش و به مشرکین و منحرفین و گمراهان معاصر خودش می­گفت. ببینید که ولایت، همان ولایت است. ابراهیم هم دارای ولایت است، شیعة امام سجاد هم در زمان خود دارای ولایت است؛ همدیگر را باید داشته باشند و از دشمنان جدا باشند. اگر شیعه­ای از شیعیان امام سجاد در زمان امام سجاد، از روی ترس یا طمع، دنبال جبهة دشمن رفت، او از ولایت امام سجاد خارج است و متصل به جبهة امام سجاد نیست. لذا شاگرد نزدیک امام سجاد به آنها می­گوید: «کفرنا بکم و بدا بیننا و بینکم العداوة و البغضاء»؛ و یحیی بن ام طویل از اصحاب بسیار خوب و زبدة امام سجاد بود.

عاقبت کار این این مسلمان زُبده این بود که حجاج بن یوسف او را گرفت، دست راستش را برید، دست چپش را برید، پای راستش را برید، پای چپش را برید؛ اما او باز بنا کرد با زبان حرف زدن، زبانش را هم برید، تا اینکه از دنیا رفت. و این در حالی بود که شیعه را سامان داده بود و استوانه­های اسای کاخ تشیع را بعد از امام سجاد، فراهم و استوار ساخته بود.

جمعه بیست و چهارم ماه رمضان سال 1394ولایت

اندیشه و بینش نوینی که بوسیله­ی پیامبر از سوی خدا مطرح میگردد و پیام زندگی نوینی را میدهد، در صورتی میتواند رسالت بنای آنچنان زندگی­ای را به سرانجام رساند که نخست در فکر و روان و عمل یک جمعِ متشکل و پیوسته، تحقق و عینیت یابد.

این جمع که تشکیل «جبهه»­ی متین و غیر قابل نفوذی را می­دهند لازم است هر چه بیشتر، وحدت و خلل ناپذیری خود را استوار کرده و قویاً سعی کند که در جریانهای فکری و عملی مخالف هضم و حل نابود نشوند. این منظور مستلزم آن است که از هر گونه اتصال و وابستگی­های دیگر که موجب تضعیف، گمرک شدن جبهه­ی مؤمن خواهد شد، بپرهیزند و در صورت لزوم و امکان، حتی روابط معمولی خود را نیز با آنان بگسلد.

این جبهه گیری وصف آرائی فکری و عملی در عرف قرآن «ولایت» (موالات، تولی) نامیده میشود.

همین جبهه پیوسته که سنگ زاویه­ی جامع­ی اسلامی و پایه ی اصلی امت اسلامی است، آن روزی که به امتی نیرومند تبدیل شد و جامعه­ای به شکل و قواره­ای اسلام پسند بنا کرد. باز برای حفظ وحدت، و یکپارچگی خود جلوگیری از نفوذ  اخلال دشمنان، لازم است اصل «ولایت» را رعایت کند. نکته­ها و دقت­های ولایت قرآنی را که به برخی از آنها در گفتار­های بعد اشاره خواهد شد در آیات متعددی از قرآن باید جستجو کرد:

یا ایها الذین آمنوا لا تتخذوا عدوی و عدوکم اولیاء ـ ای کسانی که ایمان آورده­اید! دشمن من و دشمن خودتان را «ولی»و هم جبهه­ی خود مگیرید.

تلقون الیهم بالمودة ـ که پیام دوستی به آنان بفرستید.

و قد کفروا بما جاءکم من الحق ـ در حالیکه باندیشه­ی حقی که بدان گرویده اید کفر و انکار نموده­اند.

یخرجون الرسول و ایاکم ان تؤمنوا بالله ربکم ـ پیامبر و شما را از شهرتان برون میرانند چرا که به خدا، پروردگارتان، ایمان آورده­اید.

ان کنتم خرجتم جهادا فی سبیلی و ابتغاء مرضاتی ـ اگر برای جهاد در راه من و به جستجوی خشنودی من بیرون آمده­اید (باید که آنان را هم جبهه مگیرید.)

تسرون الیهم بالمودة و انا اعلم بما اخفیتم و ما اعلنتم ـ با آنان در نهان نرد دوستی میبارند که من به هر چه پنهان نموده یا اشکار ساخته­اید داناترم.

و من یفعله منکم فقد ضل سواء السبیل ـ هر که از شما چنین کند از راه میانه گمراه گشته است.

ان یثقفوکم یکونوا لکم اعداء ـ اگر بر شما دست یابند برای شما دشمنانی خواهند بود

و یبسطوا الیکم ایدیهم و السنتهم بالسوء ـ و دست و زبان خود را به بدی روی شما خواهند گشود.

و ردو لو تکفرون ـ و بسی دوست میدارند که شما کافر گردید

لن تنفعکم ارحامکم و لااولادکم ـ خویشان و فرزندانتان بشما سودی نمیبخشنده

یوم القیامة یفصل بینکم ـ روز قیامت میان شما جدایی میافکند

و الله بما تعملون بصیر ـ و خدا بآنچه میکنید بیناست

قد کانت لکم اسوة حسنة فی ابراهیم و الذین معه ـ در کار و روش ابراهیم و همراهیانش برای شما سرمشقی نیکوست

اذ قالوا لقومهم انا براء منکم و مما تعبدون من دون الله ـ آنگاه که بقوم خود گفتند: ما از شما و از هر آنچه به جای خدا عبودیت می­کنید، بیزار و بری هستیم

کفرنابکم و بدا بیننا و بینکم العداوة و البغضاء ابداً حتی تومنوا بالله وحده ـ به شما کفر و انکار آوردیم و میان ما و شما دشمنی و کینه پدید آمد ( و چنین خواهد بود) تا وقتیکه به خدای یگانه ایمان بیاورید.

                                                                                    (سوره ممتحنه: آیات 1 تا 3 و بخشی از آیه 4)

[1] ـ سرانجام

[2] ـ حدیث شماره 33

[3] ـ حدیث شماره 6

[4] ـ اسامة بن زید، فرزند زیدبن حارثه، غلام آزاد شدة پیامبر، و ام ایمن کنیز آمنه مادر رسول خدا بود. پیامبر بعد از بازگشت از حجة الوداع، او را در جوانی، فرماندة سپاه مسلمین برای نبرد با رومیان کرد. در زمان امیر المؤمنین ابتدا با امام بیعت کرد، لکن در جنگ­های امیر المؤمنین حضور نداشت. به دلیل ندامت از این کوتاهی در اواخر عمر، امام باقر در حدیثی توصیه کرده­اند که دربارة او جز خیر گفته نشود.

[5] ـ حدیث شماره 7

[6] ـ عیب دار

[7] ـ سورة مبارکه نحل / آیه 125: با حکمت و اندرز نیکو به راه پروردگارت دعوت کن و با آنان به شیوه­ای که نیکوتر است مجادله نمای.

[8] ـ حدیث شماره 22

[9] ـ معبر و گذرگاه

[10] ـ حدیث شماره 42

[11] ـ (ق د م) گذشته­تر، پسین

[12] ـ عبدالله بن احمد ملقب به منصور، از آنجا که بسیار بخیل و حسابگر بود، به منصور دوانیقی شهرت یافت. پس از مرگ برادرش سفّاح در 136 ق به خلافت رسید و تا سال 158 حکومت کرد. علاوه بر به شهادت رساندن امام صادق،قیام­های محمد نفس زکیه و برادرش ابراهیم را سرکوب کرد. او ابومسلم خراسانی را به قتل رساند و حکومت بنی عباس را بر تمام مناطق اسلامی استوار ساخت.

[13] ـ ربیع، خدمتکار مخصوص منصور دوانیقی و به تعبیر آن روز حاجبِ او بود. از سال 153 ق تا آخر زندگی منصور در این پست به او خدمت می­کرد.

[14] ـ عبدالله هارون، ملبقب به مأمون با قتل برادرش امین، در سال 198 ق به حکومت رسید. او از داناترینِ خلفای عباسی به شمار می­آید. برای کنترل علویان، امام رضا را ولیعهد خود معرفی می­کرد و امام را از مدینه به خراسان فرا خواند. او سعی داشت با شکست امام در مناظره­های علمی، جایگاه ایشان را نزد مردم تنزل دهد، لکن هر بار حقانیت و اعلمیت امام بیش از پیش معلوم می­شد. مأمون تا سال 218 ق حکومت کرد.

[15] ـ حدیث شماره 23

[16] ـ  سورة مبارکه ممتحنه / آیات 1 تا 4

[17] ـ زیرکی، زرنگی

[18] ـ (س خ ط ) غضبی شدید که عوبت و عذاب در پی دارد.

[19] ـ سورة مبارکه عبس / آیات 34 تا 37

[20] ـ سوره مبارکه ممتحنه / آیه 6

[21] ـ گر جمله کاینات کافر گردند                      بر دامن کبریات ننشیند گرد (بابا افضل کاشانی)

[22] ـ یحیی فرزند دایة حضرت سجاد بود و به برکت ارتباط نزدیک با امام و استفاده از معارف ایشان، در دفاع از حقانیت ائمه و مبارزه با حاکمیت فرهنگ طاغوت استوار بود.

[23] ـ حدیث شماره 38

5 1 رای
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها