جمعه 24 رمضان المبارک 1353 شمسی
بسم الله الرحمن الرحیم
«يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تَتَّخِذُوا عَدُوِّي وَ عَدُوَّكُمْ أَوْلِيَاء تُلْقُونَ إِلَيْهِم بِالْمَوَدَّةِ وَ قَدْ كَفَرُوا بِمَا جَاءكُم مِّنَ الْحَقِّ يُخْرِجُونَ الرَّسُولَ وَ إِيَّاكُمْ أَن تُؤْمِنُوا بِاللَّهِ رَبِّكُمْ إِن كُنتُمْ خَرَجْتُمْ جِهَادًا فِي سَبِيلِي وَ ابْتِغَاء مَرْضَاتِي تُسِرُّونَ إِلَيْهِم بِالْمَوَدَّةِ وَ أَنَا أَعْلَمُ بِمَا أَخْفَيْتُمْ وَ مَا أَعْلَنتُمْ وَ مَن يَفْعَلْهُ مِنكُمْ فَقَدْ ضَلَّ سَوَاء السَّبِيلِ»
سوره مبارکه ممتحنه آیه 1
مسئلهای که امروز ما اینجا مطرح میکنیم، مسئلهایست به نام ولایت. مسئلة ولایت، به آن صورتی که ما مطرح میکنیم و از قرآن استنباط میکنیم، غالباً کمتر مطرح میشود. البته اسم ولایت و کلمة ولایت با گوش شیعه آشناست. در دعاهای ما، در خواستههای ما از خدا، در روایات ما، در افکار رایج و عمومی ما، مسئلهای به نام ولایت، با قِداست و احترام تمام و با آرزوی تأمین چیزی به نام ولایت، توأم است. ما همیشه به عنوان شیعه خود را دارای ولایت میدانیم، و اگر یک قدری شیعه، وسواسی و دقیق و محتاط باشد، همیشه از خدا میخواهد، آرزو میکند که خدا او را با ولایت بدارد و با ولایت بمیراند و ولایت را به او بفهماند. بنابراین کلمهای به نام ولایت به گوش آشناست. علی النّهایه[1]، بنده درباره این کلمه و مفهوم ولایت، خیلی از ریشه میخواهم حرف بزنم. میرسیم به ولایت علی بن ابی طالب علیه السلام، اما فعلاً در مراحل قبل از آن میخواهم حرف بزنم. ولایت را از قرآن و از آیات کریمة قرآن میکشیم بیرون، استنباط و استخراج میکنیم و میبینید که چه اصلِ مدرنِ مترقیِ جالبی است اصل ولایت، و یک ملت، یک جمعیت، پیروان یک فکر و یک عقیده، اگر دارای ولایت نباشد، چطور بی خودی وِل معطلّند. این را درک خواهید کرد و احساس خواهید کرد.
در سایة این بحث به خوبی میشود فهمید که چرا کسی که ولایت ندارد، نمازش نماز و روزهاش روزه و عباداتش عبادت نیست. به خوبی میشود با این بحث فهمید که چرا جامعهای و امتی که ولایت ندارد، اگر همة عمر را به نماز و روزه و تصدّقِ تمام اموال بگذراند، باز لایق غفران ولطف خدا نیست. و خلاصه در سایة این بحث، معنای احادیث ولایت را میشود فهمید، از جمله این حدیث معروفی که از چند نفر از ائمه علیه السلام رسیده و بنده بعضی از جملات و کلماتش را اینجا تکرار میکنم: «لو ان رجلا قام لیلة و صام نهاره و تصدق بجمیع ماله و حج جمیع دهره و لم یعرف ولایة ولی الله فیوالیه و یکون جمیع اعماله بدلالته»[2] اگر کسی تمام عمر را روزه بگیرد، نه فقط ماه رمضان را، تمام شبها را تا به صبح بیدار بماند، تمام اموالش را در راه خدا بدهد، اما با ولیّ خدا ولایت نداشته باشد ـ دقت کنید در این تعبیر ـ با ولیّ خدا ولایت نداشته باشد، یا ولایت ولیّ خدا را نداشه باشد، این چنین آدمی، همة آنچه که انجام داده است، بیهوده و بیثمر و خنثیست.
مسئلة ولایت در دنبالة بحث نبوت است، یک چیزِ جدای از بحث نبوت نیست. مسئلة ولایت، در حقیقت تتمه و ذیل و خاتمة بحث نبوت است. حالا بخواهیم دید که اگر ولایت نباشد، نبوت هم ناقص میماند. لذا ناچاریم که یک مختصری تکرار کنیم بحثهای گذشته را در زمینة نبوت، کلیاتش را بگویم برای شما تا برسیم یواش یواش، از حاشیه وارد بشویم در متنِ مسئلة ولایت. البته این را هم بگویم که طرح این مسئله، بسیار دشوار است و بیان این مسئله، بسی دشوارتر است؛ برای خاطر اینکه آن قدر مسائلِ ضعیف و سست و غیر منطقی در زمینة ولایت، در ذهنهای افراد عامی رسوخ پیدا کرده که وقتی آن حرف درست را، آن حرفی که با متن قرآن و متن حدیث منطبق است، در باب ولایت میخواهی بگویی، یکی از دو اشکال پیش میآید؛ یا اشتباه میشود به همان حرفهایی که در ذهنها هست، یا احساس بیگانگی میشود نسبت به آنچه که به عنوان ولایت گفته میشود، در دو گروه؛ لذا خیلی دشوار و مشکل است این بحث. اما من از فضل پروردگار متعال استمداد میکنم و سعی میکنم که بتوانم این بحث را در ظرف دو، سه روز ان شاء الله تمام بکنم. و شما برادرها هم دقت بکنید، توجه بکنید، از یکنواختی بحث کسل نشوید تا من بتوانم بحث را به طور کامل تعقیب کنم.
پیغمبر خدا برای چه میآید؟ گفتیم که پیغمبر میآید برای به تکامل رساندن انسان، میآید برای تخلّق دادن انسانها به اخلاق الله، میآید برای ک امل کردن و به اتمام رساندن مکارم اخلاق. آنچه که گفتیم مضمون احادیث است؛ « بعث لاتمم مکارم الاخلاق»[3]، پیغمبر برای ساختن انسانها میآید، برای به قوام رساندن این مایهای که نامش انسان است، میآید.
از چه راهی واز چه وسیلهای پیغمبر استفاده میکند برای ساختن انسان؟ چه جوری انسانها را پیغمبر میسازد؟ مدرسه درست میکند؟ مکتب فلسفی درست میکند؟ پیغمبر صومعه و جایگاه عبادت درست میکند؟ گفتیم که نه؛ پیغمبر برای ساختن انسان، کارخانة انسان سازی درست میکند. پیغمبر ترجیح میدهد که ده سال، بیست سال، دیرتر موفق بشود؛ اما آنچه میسازد، یک انسان و دو انسان و بیست تا انسان نباشد؛ کارخانة انسان سازی دست کند که به طور خودکار انسانِ کامل پیغمبر پسند تحویل بدهد. پس پیغمبر برای ساختن انسانها و به قِوام آوردن مایة انسان، را کارخانة انسان سازی استفاده میکند.
کارخانة انسان سازی چیست آقا؟ کارخانة انسان سازی، جامعه و نظام اسلامیست. اینجا آن نقطة پیچ، نقطة اساسیِ توجه و تکیة حرف است. همه میگویند پیغمبر، انسان میخواهد بسازد، همه میگویند پیغمبر برای تعلیم و تربیت میآید و همه این را میفهمند؛ آنچه باید فهمید، آنچه که با دقت باید فهمید، این است که پیغمبر یکی یکی گوش انسانها را نمیگیرد به یک کنج خلوتی ببرد، در گوششان زمزمة مِهر خدا بنوازد. پیغمبرها مکتب علمی و فلسفی تشکیل نمیدهند تا یک مشت شاگرد درست کنند، این شاگردها را بفرستند تا مردم ر ا در اقطار عالم هدایت کنند. پیغمبر کارش از این قرص و قائمتر، استوارتر و ریشهدارتر است. چه کار میکند؟ یک کارخانهای که از آن کارخانه جز انسان بیرون نمیآید، میسازد و آن کارخانه، جامعة اسلامی است.
جامعة اسلامی چیست؟ چه جور عنصر و ماهیتیست؟ اینها بحثهای دیگریست. حالا برای اینکه این گوشة مطلب هم مختصری روشن شده باشد، میگویم؛ البته در روال بحث ما خیلی حرف مربوطی نیست. جامعة اسلامی یعنی آن جامعهای آن تمدنی که در رأس آن جامعه خدا حکومت میکند، قوانین آن جامعه، قوانین خداییست، حدود الهی در آن جامعه جاری میشود، عزل و نصب را خدا میکند، در مخروط اجتماعی ـ اگر به شکل مخروط فرض کنیم و ترسیم کنیم، همچنانی که معمول و مرسوم عدهای از جامعهشناسهاست ـ در رأس مخرط خداست و پایینتر از خدا، همة انسانیت و همة انسانها. تشکیلات را دین خدا به وجود میآورد، قانون صلح و جنگ را مقررات الهی ایجاد میکند، روابط اجتماعی را، اقتصاد را، حکومت را، حقوق را، همه و همه و همه را دین خدا تعیین میکند و دین خدا اجرا میکند و دین خدا دنبال این قانون میایستد؛ این جامعة اسلامی است.
مثل کجا آقا؟ مثل مدینه. همچنانی که پیغمبر آمد در یک جامعهای تشکیل داد. خب در مکه هم بودند، میتوانستند متفرق بشوند در اقطار بلاد، آنجا خدا را هم عبادت کنند، نه، این کافی نبود. آمدند مدینه، یک جامعهای تشکیل دادند، در رأس آن جامعه خدا حکومت میکرد. نایب خدا که حکومت میکرد آنجا، عملاً چه کسی بود؟ پیغمبر. مقررات را چه کسی درست میکرد؟ چه کسی وضع میکرد؟ چه کسی جعل میکرد؟ پیغمبر. قوانین را چه کسی اجرا میکرد؟ چه کسی وادار میکرد مردم را که اجرا کنند؟ پیغمبر.
در یک چنین جامعهای که همه چیز از خداست، نماز جماعت و خطبة پس از نماز جماعت، با سرود میدان جنگ یکیست. در همان مسجدی که پیغمبر خدا در آنجا میایستاد و اقامة نماز جماعت میکرد و برای مردم منبر می رفت و صحبت میکرد و درس میداد و تزکیه و تعلیم میکرد، در همان مسجد بود که عَلَم جهاد را میآوردند، پیغمبر میبست، میداد دست اسامة بن زید،[4] میداد دست فلان بن فلان که بروید، «انطلقوا علی اسم الله»[5] با نام خدا حرکت کنید، دشمن را فلان جا گیر بیاورید، فلان کار را بکنید. در همین مسجد بود که پیغمبر خدا حد جاری میکرد. درهمین مسجد بود که دادگستری پیغمبر تشکیل میشد. در همین مسجد ادارة کار و اقتصاد پیغمبر تشکیل میشد. در همین مسجد زکات جمع میشد و پخش میشد. هم درس بود، هم نماز و نیایش بود، هم سرودِ میدان جنگ بود، هم مال و اقتصاد بود، و خلاصه همه چیز، هم دنیا و هم آخرت، یکپارچه و یک کاسه، تحت رهبری پیغمبر، در خانة خدا؛ این جامعة اسلامی ست. پیغمبرها میآیند یک چنین جامعهای درست کنند. در این جامعه هر که بیاید، انسان میشود. اگر انسانِ کامل هم نشود، مجبور میشود به رفتار انسانها حرکت کند. هر که بخواهد خوب باشد، در جامعة پیغمبر میتواند خوب باشد؛ در جامعههای غیر الهی این جوری نیست.
در جامعههای غیر اسلامی و غیر الهی، آدمها میخواهند خوب باشند، نمیتوانند؛ شما دلت میخواهد متدین باشی، نمیتوانی. دلت میخواهد ربا ندهی و ربا نخوری، میبینی نمیشود. زن دلش میخواهد از عفت اسلامی خارج نشود، محیط، او را در فشار میگذارد. همة عوامل و انگیزهها انسان را از یاد خدا دور میکند. عکس و نمایش و تفصیلات و رفت و آمدها و معاملات و گفتگوها، همه انسان را از خدا دور میکند و ذکر خدا را از دل انسان بیگانه میکند. در جامعة اسلامی عکسِ قضیه است. در جامعة اسلامی، بازارش، مسجدش، دارالحکومهاش، رفیقش، خویشاوندش، پدر خانواده، جوان خانواده، همه و همه انسان را به یاد خدا میاندازد، به طرف خدا میکشانند، با خدا آشتی میدهند، با خدا رابطه ایجاد میکنند، بندة خدا میسازند و از بندگی غیر خدا دور میکنند. اگر جامعة اسلامیِ زمان پیغمبر، پنجاه سال ادامه پیدا میکرد، همان رهبری بر سر کار میماند، یا بعد از پیغمبر، علی بن ابی طالب علیه السلام با همان رهبریای که پیغمبر معین کرده بود، جای پیغمبر مینشست، شما این را مطمئن باشید، بعد از پنجاه سال، همة آن منافقین تبدیل میشدند به مؤمنینِ واقعی. اگر میگذاشتند که حکومت نبوی و علوی دنبال یکدیگر ادامه پیدا بکند، آن جامعة انسان ساز، به طور قهری، همة آدمهای غِش دار[6] را هم بیغش میکرد، همة دلهای منافقین را هم مؤمن میساخت، همة کسانی که روحشان با ایمان آشنا نبود نیز آشنا با خدا و با ایمان میشدند، این طبع قضیة مربوط به جامعة اسلامی است. پیغمبرها میآیند یک چنین چیزی درست کنند. وقتی این درست شد، مثل کارخانة انسان سازی، یکی یکی نه، ده تا ده تا نه، صد تا صد تا نه، گروه گروه و خیل خیل ، مردم مسلمان میشوند، هم مسلمان ظاهری، در ظاهر امور مسائل اسلامی و هم مسلمان و مؤمن قلبی و واقعی و باطنی. این درست شد؟ پس پیغمبر برای یک چنین کاری میآید.
گفتیم ولایت را از ریشه میخواهیم بحث بکنیم. اولی که پیغمبر فکر اسلامی را میآورد؛ اولی که دعوت پیغمبر شروع میشود، آیا پیغمبر یک تنه، میتواند یک جامعه را اداره بکند؟ آیا یک جامعه، تشکیلات نمیخواهد؟ عدهای که این تشکیلات را اداره بکنند، نمیخواهد؟ سربازی که از این جامعه دفاع کند و دشمنان این جامعه را به جای خود بنشاند، نمیخواهد؟ کسانی که با پیغمبر یاری کنند و دعوت نبی را نشر بدهند، لازم نیستند؟ میبینیم که چرا. همه کار باید از طریق اسباب معمولی انجام بگیرد. پیغمبرها هم در بیشترینِ فعالیتهایشان از اسباب معمولی استفاده کردهاند. پیغمبر وقتی که میآید. برای اینکه بتواند جامعة مورد نظر را که همان کارخانة انسان سازی است، تشکیل بدهد؛ برای این کار احتیاج دارد به یک جمعِ به هم پیوستة متحد، دارای ایمانِ راسخ، از اعماق قلب مؤمن و معتقدِ به این مکتب، با گامِ استوار، پویا و جویای آن هدف. یک چنین جمعی را پیغمبر اول کار لازم دارد. لذا پیغمبر بنا میکند این جمع را فراهم آوردن و درست کردن. با آیات قرآن، با مواعظ حسنه، «ادع الی سبیل ربک بالحکمة و الموعظة الحسنة»[7]، با مواعظ حسنه، با آیات قرآن، با نفوذ کلام نبوی، دلهای مسلمانی را در اول کار، در اطراف خود به وجود میآورد. اینها یک جمعیتی را تشکیل میدهند. پس پیغمبر اول کار، وقتی که دعوت خود را مطرح میکند، یک جمعیت به وجود میآورد، یک صف به وجود می آورد، یک جبهه در مقابل جبهة کفر ایجاد میکند. این جبهه از چه کسانی تشکیل شده؟ از مسلمانان استوار مؤمنِ معتقدِ نافذ القلب. از آن کسانی که «لا تأخذهم فی الله لومة لائم»[8] هیچ ملامتِ ملامتکنندهای آنها را از راه خدا بر نمیگرداند. اینها مسلمانهای گام اولند.
(خیلی خلاصه و فشرده دارم میگویم برای ذهنهایی که مایلند درک کنند. احساس میکنم خیلی هم احتیاج به تشریح و توضیح ندارد؛ به علاوه که اگر بخواهیم خیلی توضیح بدهم، از رشتة سخن اصلاً دور میافتیم، اصل حرف از بین میرود. اگر روزهای دیگر دیدم احتیاج است، ممکن است باز تشریح کنم بیشتر. فعلاً بگذارید اصل مصلب را بگویم.)
یک عده و یک جبهه را پیغمبر به وجود میآورد، اینها در میان چه جامعهای دارند زندگی میکند؟ در میان جامعة جاهلی. مثلاً مسلمانان صدر اسلام در میان جامعة جاهلی مکه، اینها آنجا دارند زندگی میکنند. اگر بخواهند این جریان باریک، که به نام اسلام و مسلمین به وجود آمده، در میان آن جامعة جاهلیِ پُر تعارض و پُر زحمت باقی بماند، اگر بخواهد همین جمعیت و همین صف و همین جبهه نابود نشود، از بین نرود، هضم نشود، حل نشود، بایستی این عده مسلمان را مثل پولاد آبدیده به همدیگر بتابند. این مسلمانها را باید آن چنان به هم متصل و مرتبط کنند که هیچ عاملی نتواند اینها را از یکدیگر جدا کند. به قول امروزیها و فرهنگهای امروزی، یک انضباط حزبیِ بسیار شدید و سختی را، باید در میان این افراد مسلمان برقرار کنند. باید اینها را هر چه بیشتر به هم بچسبانند، هر چه بیشتر به هم بجوشانند و گره بدهند، و هر چه بیشتر از جبهههای دیگر، از جریان دیگر، از انگیزههای مخالف، دور نگه دارند؛ چون اینها در اقلیتند. جمعیتی که در اقلیتند، فکرشان تحت الشعاد فکر اکثریت، ممکن است قرار گیرد. عملشان، حیثیتشان، شخصیتشان، ممکن است ودر لابهلای حیثیتها و شخصیتها و عملهای بقی مردم، که احیاناً مخالف با آنها هستند گم بشود، نابود بشود، هضم بشود، از بین برود. برای اینکه اینها هضم نشوند، برای اینکه اینها نابود نشود، برای اینکه اینها بتوانند به عنوان یک جمعی باقی بمانند، تا در آینده، جامعة اسلامی با دستهای استوارِ اینها بنا بشود و اداره بشود و ادامه پیدا بکند و اینها یاوران پیغمبر باشند، برای اینکه اینها بتوانند بمانند، اینها را هر چه بیشتر به همدیگر متصل میکنند و هر چه بیشتر از سایر جبههها جدا میکنند.
مثل چه؟ مثل یک عده کوهنوردی که از یک راه صعب العبور کوهستانی دارند عبور میکنند. ده نفر آدم در میان برفها، عصا به دست، در این راه باریک و پُر از خطر، باید این راه را، این پیچ و خم را، این گردنه را، گُدار[9] را طی کنند تا برسند به قلة کوه. به اینها گفته میشود به همدیگر بچسبید، کمربندهایتان را هم ببندید، جدا جدا و تک تک حرکت نکنید که اگر تنها ماندید، خطر لغزیدن هست؛ اینها را محکم به یکدیگر جوش میدهند. غیر از اینکه به همدیگر جوش میدهند، میگویند خیلی بار با خودتان برندارید، به این طرف و آن طرف نگاه نکنید، فقط سرتان را به راه خودتان و حواستان به کارِ خودتان باشد. به همدیگر هم محکم اینها را میبندند و کمرها و دستها را، که اگر یک نفر از اینها افتاد، اگر دو نفر افتاد، بقیه بتوانند او را نگه دارند. حالت به هم بستگی شدید کوهنوردان، نشان دهنده و نمایشگر حالت به هم بستگی و جوشیدگی شدید مسلمانانِ آغاز کار است. این به هم بستگی یک اسمی دارد یا نه؟ این پیوستگیِ مسلمانان جبهة آغازِ دین، که به همدیگر جوشیدند، به همدیگر گره خوردند، از هم جدایی پذیر نیستند، با دیگر جبههها به کلی منقطعند، با خودشان هر چه بیشتر چنگ در چنگ و دست در دستند، آیا در قرآن و حدیث نامی دارد، یا نه؟ بله؛ این نام، ولایت است، ولایت.
هنوز خیلی مانده برسیم به ولایت علی بن ابی طالب علیه السلام و اینکه «ولایة علی بن ابی طالب حصنی»[10] به آن بعد از یکی دو ساعت صحبت کردن میرسیم. هنوز به آنجاها نرسیدیم، باید گوش کنید.
پس ولایت یعنی چه در اصطلاح اوّلیِ قرآنی؟ در اصطلاح اوّلی قرآنی، ولایت یعنی به هم پیوستگی و هم جبهگی و اتصال شدید یک عده انسانی که دارای یک فکر واحد و جویای یک هدف واحدند، در یک راه دارند قدم برمیدارند، برای یک مقصود دارند تلاش و حرکت میکنند، یک فکر را و یک عقیده را پذیرفتهاند. هر چه بیشتر این جبهه باید افرادش به همدیگر متصل باشند و از جبهههای دیگر و قطبهای دیگر و قسمتهای دیگر خودشان را جدا و کنار بگیرند، چرا؟ برای اینکه از بین نروند، هضم نشوند. این را در قرآن میگویند ولایت.
پیغمبر جمع مسلمانِ آغازِ کار را، با این پیوستگی و جوشندگی به وجود میآورد، اینها را به همدیگر متصل میکند، اینها را با هم بردار میکند، اینها را به صورت یک پیکر واحد در میآورد، به وسیلة اینها امت اسلامی را تشکیل میدهد، اسلامی را به وجود میآورد. از پیوند اینها با دشمنها، با مخالفین، با معاندین، با جبهههای دیگر که در آیات فردا انشاءالله خواهید دید جلوگیری میکند. ما بین اینها و جبهههای دیگر جدایی میاندازد، از پیوستنِ به جبهة یهود، از پیوستنِ به جبهة نصارا، از پیوستنِ به جبهة مشرکین، اینها را باز میدارد و هر چه بیشتر سعی میکند صفوف اینها را فشرده و به هم جوشیده بکند. برای چه؟ برای اینکه اگر اینها به این حالت نباشند، اگر ولایت نداشته باشند، اگر به هم پیوستة صدر در صد نباشند، میان آنها اختلاف به وجود بیاید، از برداشتن بار امانتی که بر دوش آنهاست، عاجر خواهند ماند. نمیتوانند این بار را به سر منزل برسانند.
البته بعدها که جامعة اسلامی به یک امت عظیمی تبدیل میشود، باز هم ولایت لازم است. که اینکه در یک امت چگونه ولایت لازم است و برای چه لازم است را، بسط میدهم. همین جایِ مطلب بیاییم به ولایتی که شیعه میگوید، دقت کنیم. ما گفتیم یک جمع کوچک در میان یک دنیای ظلمانی، در میان یک دنیای جاهلی، باید به همدیگر متصل و مرتبط باشند تا بتوانند بمانند. اگر با هم چسبیده و جوشیده نباشند، ماندن و ادامة حیاتشان ممکن نیست. مثال زدیم به جمع مسلمان آغاز اسلام در میان جامعة جاهلی مکه، یا در اوّلی که به مدینه آمده بودند.
مثال دیگری هم دارد یا نه؟ بله. کِی؟ جمع کوچک تشیع در زمان خلافتهای ضدشیعی و ضد اسلامی در تاریخ آغازِ اسلام. شما خیال میکنید که شیعه به آسانی میتوانست بماند؟ شما خیال میکنید که حربههای تبلیغاتی از طرف، خفقان و اختنفاق از طرفی، زندانها و شکنجهها و کشتنها از طرفی، ممکن بود اجازه بدهد که یک جمعی بماند؟ یک جمع فکری مثل شیعه، که این قدر با قدرتهای زمان خودش معارض و موجب درد سر آنها بود، چطور شد که ماند؟ برای خاطر ولایت ماند. یک به هم پیوستگی و هم جبهگی عجیبی میان شیعة زمان خلافتهای اسمی، ائمه علیهم السلام ایجاد کرده بودند تا در سایة این ولایت، بتواند این جریان تشیع در میان جریانهای گوناگون دیگر محفوظ بماند.
شما یک رودخانة عظیمی را در نظر بگیرید، از چندین طرف آب وارد این روخانه میشود. آبها با جریانهای تندی دارند حرکت میکنند. سطح رودخانه ناهموار است، گرداب به وجود میآید، آبها روی هم میغلطد، انواع جریانهای مخالف در این رودخانه، در این بستر دارند همین طور در همدیگر فرو میروند، همدیگر را خنثی میکنند، رویِ سر هم میزنند، این آب دارد پیش میرود. لابه لای این جریانها، در میان این آبهای کَدِر و غبار آلود و گل آلود، یک جریان آبِ شیرینِ تمیزِ نظیفِ روشن، دارد راه خود را ادامه میدهد و در این بستر سیل و مسیلِ عجیب پیش میرود. این جریان باریک، اتفاق میافتد، در بعضی از دریاها و رودخانهها و شاید بعضی دیده باشند، دو رنگ آب، دو نوع آب در کنار هم دارند حرکت میکنند، بر اثر عوامل طبیعی که وجود دارد، که آنها را نمیخواهم بگویم. در میان این مسیل عجیبی که جریانهای تند دارد حرکت میکند، یک جریان آب باریک، دارد در میان این جریانهای تند، میرود و سالم می ماند و میرود. عجیب این است، هرگز قاطی نمیشود، هرگز رنگش خراب نمیشود، هرگز طعم آبهای شور و تلخ دیگر را نمیگیرد، همان طعم شرین، همان رنگ شفاف، همان خلوص و صفا و بی کدورتی را ادامه میدهد و نگه میدارد و پیش میرود.
شما عالَم اسلام را در زمان خلفای بنی امیه و بنی عباس تشبیه کنید به همین روخانهای که انواع جریانهای فکری و سیاسی و عملی گوناگون، در آن علیه همدیگر داشتند راه میرفتند و حرکت میکردند. از اول تا آخر نگاه میکنید، جریان تشیع را میبینید. میبینید یک آب باریکی است. در میان این توفان عجیب، چیز ناچیز وخُردی به نظر میرسد و به نگاه میآید، اما خودش را نگه داشته، هرگز کدر نشده، هرگز طعمش خراب نشده، هرگز صفای خودش را از دست نداده، هرگز رنگ و طعم و بوی آبهای دیگر را به خودش نگرفته، باقی مانده و رفته. چه چیزی این را نگه داشته؟ چه چیزی توانسته عامل بقای این جریان شیعی بشود؟ وجود آن ولیای که ولایت را در میان مردم و در میان پیروان خود توصیه میکند، آنها را به همدیگر میبندد، آنها را با هم مهربان میکند، ولایت را ترویج میکند، این هم به همان ولایتِ معنای زمان پیغمبر. ولایت شیعی، آن ولایتی که این همه روی آن تأکیل شده، یک بُعدش این است، بُعدهای دیگر هم دارد، آنها را هم میگویم. هنوز همة مطلب این نیست که گفتیم، این یک بعد و یک جانب از مطلب است. ولایت یعنی به هم پیوستگی.
مؤمنین را اولیای یکدیگر میداند قرآن، آن کسانی که دارای ایمان راستین هستند، هم جبهگان و پیوستگان یکدیگرند و میگویند شیعه. از شیعه از شیعه تعبیرِ مؤمن میشود در روایات. شما در کلمات فقهای اقدمین[11] هم که نگاه کنید و در خیلی از روایات، در بعضی از مناصب اسلامی شرایطی را ذکر میکنند، از جمله میگویند اسلام، بعد از اسلام، ایمان. میگوید آقا، ایمان یعنی چه؟ منظور از ایمان یعنی دارا بودن فکر خاص شیعه. یعنی اسلام را از دیدگاهی که شیعه میبیند، دیدن با منطقی که شیعه اثبات میکند، اثبات کردن، این معنای ایمان است. ما میبینیم که در زمان ائمه علیهم السلام این ج وری شیعیان را با یکدیگر منسجم، به هم پیوسته، برادر و متصل ساختهاند تا بتوانند جریان شیعه را در تاریخ حفظ کنند؛ وإلا شیعه هزار بار از بین رفته بود؛ هزار بار افکار، هضم شده بود. همچنانی که بعضی از فِرق دیگر همین جور شدند، رنگ از دست دادند، از بین رفتند، نابود شدند.
به هر صورت این یک بعد از ابعاد ولایت است، که ان شاء الله فردا یک بعد دیگرش را، که آن شاید از جنبهای اهمیتش بیشتر است و چون بعد از این بُعد حتماً باید بیان بشود، عرض خواهم کرد و آن ولایت ولی الله است. ولایت شیعیان با هم معلوم شد؛ ولایت ولیّ خدا یعنی چه؟ ولایت علی بن ابی طالب یعنی چه؟ ولایت امام صادق یعنی چه؟ این که من و شما امروز باید ولایت ائمه را داشته باشیم، یعنی چه؟ که یک عدهای خیال میکنند ولایت ائمه، یعنی فقط ائمه را دوست بداریم؛ و چقدر اشتباه میکنند؛ چقدر اشتباه میکنند! فقط دوست داشتن نیست، وإلا مگر در عالم اسلام کسی پیدا میشود که ائمه معصومینِ خاندان پیغمبر را دوست ندارد؟ پس همه ولایت دارند؟ مگر کسی هست که دشمنِ اینها باشد؟ مگر همان کسانی که صدر اسلام با آنها جنگیدند، همه دشمن بودند با آنها؟ خیلیهایشان دوست میداشتند اینها را؛ اما برای خاطر دنیا حاضر بودند با آنها بجنگند. خیلیهایشان میدانستند اینها دارای چه مقامات و چه مراتبیاند. وقتی خبر رحلت امام صادق را به منصور[12] دادند، منصور بنا کرد گریه کردن. تظاهر میکرد؟ پیشِ چه کسی؟ پیش نوکرهایِ خودش میخواست تظاهر کند؟ پیش ربیعِ حاجب[13] میخواست تظاهر بکند؟ تظاهر نبود، واقعاً دلش سوخت، واقعاً حیفش آمد که امام صادق بمیرد. اما چه کسی او را کشت؟ خودش! خودش دستور داد که امام صادق را مسموم کنند؛ اما وقتی که خبر رسید که کار از کار گذشته، قلبش تکان خورد منصور. پس منصور هم ولایت داشت؟!
از همین، قبیل، اشتباه است آن کسانی که میگویند مأمون عباسی[14] شیعه بود. شیعه یعنی چه؟ شیعه یعنی کسی که بداند حق با امام رضاست؟ فقط همین؟ اگر این است که مأمون عباسی و نیز هارون الرشید، منصور، معاویه، یزید، از همه شیعهتر بودند. پس. آیا رُقبای امیر المؤمنین در سقیفه، نمیدانستند حق با علیست؟ همه میدانستند، پس شیعه بودند؟ آیا آن کسانی که با امیر المؤمنین در افتادند، محبت نداشتند به او؟ چرا، غالباً محبت داشتند، پس شیعه بودند؟ پس ولایت داشتند؟ نه آقا، ولایت غیر از این حرفهاست. ولایت بالاتر از اینهاست، که ولایت علی بن ابی طالب و ولایت ائمه را اگر فهمیدیم چیست؟ آن وقت حق داریم به خودمان برگردیم، ببینیم آیا ما ولایت داریم یا نه؟ آن وقت اگر دیدیم نداریم، از خدا بخواهیم و بکوشیم که ولایت ائمه را به دست بیاوریم.
یک عدهای خوششان میآید سرِ خودشان را کلاه بگذارند. خیال میکنند ولایت ائمه را دارند واقعاً، به صرف اینکه محبت دارند به ائمه، به صرف اینکه اعتقاد دارند به ائمه، خیال میکنند ولایت یعنی همین. این نیست ولایت، از این بالاتر است ولایت، که البته شرح خواهم داد فردا، که ولایت با ائمه هدی علیهم السلام به چه معناست. چه جوری میشود ائمه علیهم السلام را ما ولیّ خودمان بدانیم و ما ولایت آنها را داشته باشیم. آن وقت میفهمیم که چقدر داعیههای ولایت، ناآگاهانه و برخلاف واقع است.
همیشه در ایام عید غدیر، معمول است، این را میخوانند مردم: «الحمد الله الذی جعلنا من المتمسکین بولایة علی بن ابی طالب علیه السلام»[15] بنده به دوستانم غالباً این جور میگویم، میگویم نگویید «الحمد الله الذی جعلنا»، میترسم دروغ باشد، بگویید: «اللهم اجعلنا من المتمسکین بولایة علی بن ابی طالبت علیه السلام» خدایا ما را از متمسکین به ولایت قرار بده.
ببینیم هستیم یا نه. آن وقت خواهیم رسید به این مطلب. آن هم یک بُعد دیگر از ابعاد ولایت است.
آنچه که امروز گفتم، در این کلمات خلاصه میشود؛ ولایت امت مسلمان و ولایت آن جبههای که در راه خدا و برای خدا میکوشد، به این معناست و به این است که میان افراد این جبهه، هر چه بیشتر اتصال و پیوستگی به وجود بیاید. هر چه بیشتر دلهای اینها به هم گره بخورد و نزدیک بشود و هر چه بیشتر، از قطبهای مخالف، از کسانی که بر ضد آنها میاندیشند و بر ضد آنها عمل می کنند، جدا بشود. این معنای ولایت است.
بنده فکر می کنم سوره ممتحنه را میشود به این معنا، اسمش را گذاشت سورة «ولایت». آیات سورة ممتحنه این معنا را به خوبی روشن میکند. حالا توجه کنید تا من همین آیاتی که خواندم، برایتان معنا کنم.
«بسم الله الرحمن الرحیم* یا ایها الذین آمنوا»[16] ای کسانی که ایمان آوردهاید، «لا تتخذوا عدوی و عدوکم اولیاء» دشم من و دشمن خودتان را اولیا، ولیها نگیرید. اینجا البته در ترجمه، بد ترجمه نکرده: نباید کافران را که دشمن من و شمایند، یاران خود برگرفته. بد نیست، این تعبیر میسازد با آن معنایی که در ذهن ما هست. بعضیها معنا میکنند: دشمن من و دشمن خودتا را دوست خود مگیرید، این معنای کاملی نیست. فقط مسئلة دوستی و محبت نیست، بالاتر از اینهاست. ولیّ خودتان نگیرید؛ یعنی هم جبهة خودتان ندانید، یعنی خودتان را در صف آنها قرار ندهید، یعنی در دل، خودتان و آنها را در یک صف فرض نکنید، آن کسی که دشمن خدا و دشمن شماست، در کنار خودتان ندانید او را، بلکه رو به رو و دشمن و معارض با خودتان ببینید.
«تلقون الیهم بالمودة» هم جبهه و هم صف ندانید که پیام دوستی به آنها بدهید. «و قد کفروا بما جاء کم من الحق» در حالی که میدانید اینها کافر شدهاند به آنچه که از حق و حقیقت، پروردگار برای شما فرو فرستاده است، «یخرجون الرسول و ایاکم» پیامبر و شما را ازم شهر و دیارتان بیرون میکنند، «ان تؤمنوا بالله ربکم» به خاطر اینکه شما ایمان میآورید به پروردگارتان، به الله، که پر وردگار شماست. دشمن من و دشمن خودتان را، هم جبهه و یار و یاور مگیرید؛ « ان کنتم خرجتم جهادا فی سبیلی و ابتغاء مرضاتی» اگر در راه جهاد و مجاهدت و کو ششِ برای من خارج شدید و برای به دست آوردن خشنودی من، اگر واقعاً راست میگویید، اگر واقعاً در راه من تلاش و مجاهدت میکنید، حق ندارید آن که دشمن من و دشمن شماست، هم جبهه و یار و پیوستة خودتان قرار بدهید.
البته این سوره، بسیار سورة جالب و مهمیست. در یک صفحة دیگر از همین آیاتی که میخوانیم، روشن میکند که منظورِ خدا کدام کفار است. نمیگوید با همة کفار طرح دوستی نریزید، نمیگوید با کفار، مطلقاً رابطهتان را قطع کنید نه؛ بعد میگوید که با کدام یک از گروههای کافر. تقسیم میکند گروههای کافر را، که اگر رسیدیم ممکن است آن آیه را هم فردا برایتان معنا کنم. «تسرون الیهم بالمودة» در نهان و خفا، محبت و مودت خود را به آنان تحویل میدهید. «و انا اعلم بما اخفیتم و ما اعلنتم» من داناترم به آنچه شما پنهان میکنید، پنهان کردهاید و آن چه آشکار ساختهاید. «و من یفعله منکم فقد ضل سواء السبیل» هر کس از شما که این کار را انجام بدهد، با دشمنان خدا طرح دوستی و یاوری بریزد، خودش را هم جبهة آنها بداند و نشان بدهد، هر کس این کار را بکند، «فقد ضل سواء السبیل» راه میانه را گم کرده است. از راه میانه گمراه شده است.
بعد از آن، برای خاطر اینکه مسلمانها، از لحاظ فکری هم قانع بشوند که چرا باید با کفار قطع رابطه کرد، معرفی میکند اینها را. البته بد نیست ای تذکر را بدهم که آیات، شأن نزولش، دربارة حاطب ابن ابی بلته است. حاطب ابن ابی بلتعه یک مسلمان یک خُرده کم ایمانی بود. این، وقتی که پیغمبر اکرم میخواست برود به جنگ با کفار قریش، فکر کرد، که ممکمن است که پیغمبر در این جنگ مغلوب بشود و خویشاوندان او که در میان کفار هستند، مورد آسیب قرار بگیرند و این جزو سربازان پیغمبر است. اینجا زرنگی خواست به خرج بدهد، یک مردِ رندی[17] به خرج داد. حالا که ما کنار پیغمبر هستیم، در رکاب پیغمبر، جهاد هم که میکنیم، ثواب مجاهدین در راه خدا را هم که میبریم، احتیاطاً یک نامهای هم بنویسیم به کفار، اینجا دوستی و وفاداری خودمان را نسبت به آنها هم اعلام کنیم؛ اما حالا چه مانعی دارد که من یک نامهای بنویسم و کفار را ـ به خیال خودش ـ خام کنم و با آنها هم طرح دوستی بریزم. چه ضرری دارد؟ هم خدا را داشته باشیم ـ به قول رای بچهها ـ هم خرما را. آقا و کد خدا با هم دعوا می کردند، گفت کدام راست میگویند؟ گفت هم آقا راست میگوید، هم کد خدا! هر دو طرف را داشته باشیم.
یک نامهای برداشته نوشت به سران قریش، امضاهم کرد پای آن را. خودش را هم خوب معرفی کرد تا بدانند که این، با آنها خوب و دوست و مهربان است. نامه را هم داد به زنی، این زن هم گذاشت میانِ گیسهایش یا تویِ لباسهایش، راه افتاد طرف مکه.
پیغمبر عزیز و گرامی، با وحی خدا از ماجرا مطلع شد. امیر المؤمنین را و یکی، دو نفر دیگر را فرستاد، بینِ راه رفتند آن زن را پیدا کردند، تهدیدش کردند و کاغذ را از او گرفتند. بعد که آمد، پیغمبر گفت: خب، چرا این کار را کردی مرد؟ چرا اسرار نظامی و جنگی را فاش میکنی برای دشمن؟ گفت: یا رسول الله، من آنجا دوستانی دارم، خویشاوندانی دارم، میترسم آنها مورد زحمت قرار بگیرند، خواستم این نامه را بنویسم که شاید دل آنها یک قدری نسبت به من نرم بشود. آیه در جواب میگوید: اشتباه نکنید، دل آنها با شما نرم نخواهد شد. آن کسانی که از لحاظ فکری ضد شما هستند، آن کسانی که دین شما، ایمان شما به زیان آنهاست و آنها همت بر نابودی دین و ایمان گماشتهاند، اینها هرگز با شما مهربان و دوست خواهند بود. این آیة بعدی این مطلب رابیان میکند، اینها هرگز با شما مهربان و دوست نخواهند بود. این آیة بعدی این مطلب را بیان میکند، میفرماید: «ان یثقفوکم» اگر دست بیابند بر شما، «یکونوا لکم اعداء» دشمن شما خواهند بود.
ای حاطب بن ابی بلتعة نادان! خیال نکن اگر حالا اینجا یک کمکی به آنها کردی، فردا پاسِ کمک تو را میدارند، نه به خدا. کمکشان کردی، بیشتر بر تو مسلط میشوند. کمکشان کردی، بیشتر دستِ ظلم و جور را بر روی تو میگشایند. «یکونوا لکم اعداء» دشمن شما خواهند بود. «و یبسطوا الیکم ایدیهم و السنتهم بالسوء» دست و زبان خود را به بدی بر روی شما میگشایند. دستشان را میگشایند، شا را بیشتر تحت فشار قرار میدهند، زبانشان را به بدی به روی شما میگشایند، شما را تحقیر میکنند، شما را بی حیثیت و بی شرافت میکنند، شما را به عنوان یک انسانِ قابل نمیشناسند. حالا دارید کمکشان میکنید، خیال نکنید این کمکها به دردتان خواهد خورد. «و ودوا لو تکفرون» فردا اگر بر شما مسلط بشوند، همین یک ذره عقیدة قلبی را هم نمیگذارند شما نگه دارید، دوست میدارند که شما کافر بگردید. خیال نکنید که آزاد و راحت میگذارند شما مسلمان بمانید و به وظایف اسلامیتان عمل کنید.
بعد آیهای و یک جملة قاطعی را جمع به قوم و خویشهای آقای حاطب بن ابی بلتعه و قوم و خویشهای همة حاطب بن ابی بلتعههای تاریخ بیان میکند. شما برای خاطر فرزندانتان، برای خاطر قوم و خویشهایتان، برای خاطر آقازادهتان، برای خاطر آسایش نزدیکانتا، حاضرید با دشمن خدا بسازید؟ برای جلب دوستیِ بندگان ضعیف خدا و جلب منافع خودتان و نزدیکانتان، حاضرید از فرمان خدا بگذرید، با دشمن خدا دوستی کنید؟ مگر چقدر این ارحام و اولاد به درد آدم میخورند؟ مگر این جوانی که شما برای خاطر شغلش، برای خاطر بورسش، برای خاطر کاسبیاش در میان کفار قریش، حاضری با کفار قریش بسازی، چقدر به درد تو خواهد خورد بیچاره؟ چقدر تو را از عذاب خدا نجات خواهد داد؟ ای نادان!
حاطب بن ابی بلتعه برمیدارد با کفار، با دشمنان پیغمبر روی هم میریزد، برای خاطر اینکه خویشاوندانش، ارحامش، اولادش آنجا آسیب نبینند! مگر این ارحام و اولاد چقدر به درد آدم میخورند که آدم برای خاطر آنها عذاب پروردگار و سَخَط[18] الهی را متوجه خودش بکند. «لن تنفعکم ارحامکم و لا اولادکم» ارحام و خویشاوندان شما و فرزندان شما، به شما سودی نمیبخشند، «یوم القیامة یفصل بینکم» روز قیامت میان شما و آنها جدایی میافکند. یا این جوری بخوانیم و معنا کنیم؛ «لن تنفعکم ارحامکم و لا اولادکم یوم القیامة» در روز قیامت ارحام و اولاد به شما سودی نمیبخشد. «یفصل بینکم» جدا میکند میان شما را خدایِ روز قیامت. «یوم یفر المرء من اخیه* و امة و ابیه* و صاحبته و بنیه»[19] آن روزی که انسان از برادر خود میگریزد، از پدر و مادر خود میگریزد، از همسر مهربان و فرزندان و نور دیدگان عزیز خود میگریزد، همین بچهای که امروز این قدر غمش را میخوری، بدان که روز قیامت، تو از او گریزان، او از تو گریزان و هر دو از همة خلایق دیگر گریزان، همه از هم میگریزند، وقت ندارند، مجال ندارند به هم برسند، از حال هم بپرسند. «لک امری منهم یومئذ شأ یغنیه» هر کسی در آن روز، یک کاری دارد، یک سرگرمیای دارد، یک گرفتاریای دارد که همان گرفتاریِ خودش او را بس. در روز قیامت انسان ای قدر خودش گرفتار است که به گرفتاری دیگران نمیرسد، حتی فرزندش. یک خاری به دست فرزندت میرود، حاضری دنیا و آخرتت را قربانش کنی؟ بیچاره! روز قیامت از او خواهی گریخت. اگر ما بفهمیم منطق قرآن را در این زمینه، بدانید آن کسانی که برای خاطر آسایش و راحتی فرزندانشان حاضرند به سعادت دنیا و آخرت پشت کنند، و حاضرند به بدبختیها و شقاوتها و تیره رویها رو کنند، اگر بدانند این منطق قرآن را، شاید تکان بخورند. این بچة انسان، این دختر انسان، این پسر انسان، این عزیزی که تو را به سوی جهنم میکشاند و تو که حاضر نیستی کمترین آسیبی به خودت برسد، برای خاطر او بزرگترین آسیبها را تحمل میکنی؟ چقدر با توست؟ چقدر برای توست؟ چقدر به تو سود میدهد؟ کجا در قیامت باری از بارهای سنگین تو را حاضر است بر روی دوش خودش بگذارد، کجا؟ «لن تنفعکم ارحامکم و لا اولادکم یوم القیامة یفصل بینکم و الله بما تعملون بصیر»؛ خدا به آنچه میکنید داناست.
«قد کانت لکم اسوة حسنة فی ابراهیم و الذین معه»؛ این آیات، قسمت پر اوج این آیاتیست که خواندم. به مؤمنین میگوید: مؤمنین، شما را در عمل ابراهیم و پیروان ابراهیم سرمشقی نیکوست. ببینید ابراهیم و پیروانش، همراهانش چه کردند، شما هم همان کار را بکنید. آنها چه کردند؟ آنها صاف و صریح رو کردند به قوم گمراه زمان خودشان، به بندگان و عبدة طاغوت و آلهة دروغین زمان، گفتند ما از شما و خداوندگارانتان بیزاریم، ما به شما کفر ورزیدیم، ما از شما رو گرداندیم، میان ما و شما همیشة زمان، بعض و دشمنی، عداوت و خشم و کینه برقرار است. فقط یک راه آشتی وجود دارد و آن «حتی تؤمنوا بالله وحده» بیایید داخل منطق فکری ما بشوید. صریحاً میگوید: مؤمنین، شما هم مثل ابراهیم عمل کنید.
«قد کانت لکم اسوة حسنة فی ابراهیم» بی گمان ابراهیم برای شما سرمشقی نیکو است، «و الذین معه» و آن کسانی که با او بودهاند، همراهانش، «اذ قالوا لقومهم» آن زمان که به قوم خودشان گفتند، «انا برآوا منکم» ما بیزاران و مبرایان از شما هستیم، «و مما تعبدون من دون الله» و نیز بیزاریم از هر آنچه که جز خدا میپرستید و عبودیت میکنید، «کفرنا بکم» به شما کفر ورزیدیم، «و بدا بینا و بینکم العداوة و البغضاء ابدا» میان ما و شما دشمی و بغض و کینه برای همیشه نمایان و آشکار شد، «حتی تؤمنوا بالله وحده» تا وقتی که به خدای یکتا ایمان آورید.
قرآن میگوید: «لقد کان لکم فیهم اسوژ حسنة»[20] برای شما مؤمنین، در ابراهیم و یارانش سرمشقی نیکوست، «لمن کان یرجوا الله و الیوم الآخر» برای آن کسانی که امید به خدا و روز قیامت دارند، «و من یتول فان الله هو الغنی الحمید» هر کس پشت کند و از این دستور رو بگرداند و اعراض کند، خدای متعال غنی، ستوده و پسندیده است، و بر دامن کبریاییاش ننشیند گرد.[21] اگر تو با دشمنانش سازش کنی، دامن انسانیت و شرف تو لکه دار خواهد شود و خدا زیانی نمیبیند. این جمله را از ابراهیم به یاد داشته باشید؛ ابراهیم و یارانش به کفار و منحرفین معاصر خودشان میگویند» «انا برآؤا منکم» ما از شما بیزار هستیم.
امام سجاد و یارانش با مردمِ منحرف زمان خود همین طور صحبت کردند. در بحار الانوار حدیثی است که میگوید: یحیی بن ام طویل،[22] حواری امام چهارم، در مسجد مدینه میآمد و رو به مردم میایستاد. همان مردمی که امام حسین و امام حسین بیعت سال در بین آنها زندگی کرده بودند، همان مردمی که نه اموری بودند و نه وابستگان به بنی امیه بودند، پس چه بودند؟ بزدلانی بودند که برای خاطر عاشورا و کربلا، از ترس خفقانی که بنی امیه به وجود آورده بودند، دورِ آل محمد را خالی گذاشته بودند؛ ولی افراد معتقدی بودند.
یحیی بن ام طویل در مقابل همین مردم میایستاد و همین سخن قرآنی را تکرار میکرد. «یقول کفرنا بکم و بدا بیننا و بینکم العداوة و البضاء»[23] ما به شما کافر شدیم و میان ما و شما خشم و کینه نمودار شد؛ یعنی همان حرفی که ابراهیم به کفار زمان خودش و به مشرکین و منحرفین و گمراهان معاصر خودش میگفت. ببینید که ولایت، همان ولایت است. ابراهیم هم دارای ولایت است، شیعة امام سجاد هم در زمان خود دارای ولایت است؛ همدیگر را باید داشته باشند و از دشمنان جدا باشند. اگر شیعهای از شیعیان امام سجاد در زمان امام سجاد، از روی ترس یا طمع، دنبال جبهة دشمن رفت، او از ولایت امام سجاد خارج است و متصل به جبهة امام سجاد نیست. لذا شاگرد نزدیک امام سجاد به آنها میگوید: «کفرنا بکم و بدا بیننا و بینکم العداوة و البغضاء»؛ و یحیی بن ام طویل از اصحاب بسیار خوب و زبدة امام سجاد بود.
عاقبت کار این این مسلمان زُبده این بود که حجاج بن یوسف او را گرفت، دست راستش را برید، دست چپش را برید، پای راستش را برید، پای چپش را برید؛ اما او باز بنا کرد با زبان حرف زدن، زبانش را هم برید، تا اینکه از دنیا رفت. و این در حالی بود که شیعه را سامان داده بود و استوانههای اسای کاخ تشیع را بعد از امام سجاد، فراهم و استوار ساخته بود.
جمعه بیست و چهارم ماه رمضان سال 1394ولایت
اندیشه و بینش نوینی که بوسیلهی پیامبر از سوی خدا مطرح میگردد و پیام زندگی نوینی را میدهد، در صورتی میتواند رسالت بنای آنچنان زندگیای را به سرانجام رساند که نخست در فکر و روان و عمل یک جمعِ متشکل و پیوسته، تحقق و عینیت یابد.
این جمع که تشکیل «جبهه»ی متین و غیر قابل نفوذی را میدهند لازم است هر چه بیشتر، وحدت و خلل ناپذیری خود را استوار کرده و قویاً سعی کند که در جریانهای فکری و عملی مخالف هضم و حل نابود نشوند. این منظور مستلزم آن است که از هر گونه اتصال و وابستگیهای دیگر که موجب تضعیف، گمرک شدن جبههی مؤمن خواهد شد، بپرهیزند و در صورت لزوم و امکان، حتی روابط معمولی خود را نیز با آنان بگسلد.
این جبهه گیری وصف آرائی فکری و عملی در عرف قرآن «ولایت» (موالات، تولی) نامیده میشود.
همین جبهه پیوسته که سنگ زاویهی جامعی اسلامی و پایه ی اصلی امت اسلامی است، آن روزی که به امتی نیرومند تبدیل شد و جامعهای به شکل و قوارهای اسلام پسند بنا کرد. باز برای حفظ وحدت، و یکپارچگی خود جلوگیری از نفوذ اخلال دشمنان، لازم است اصل «ولایت» را رعایت کند. نکتهها و دقتهای ولایت قرآنی را که به برخی از آنها در گفتارهای بعد اشاره خواهد شد در آیات متعددی از قرآن باید جستجو کرد:
یا ایها الذین آمنوا لا تتخذوا عدوی و عدوکم اولیاء ـ ای کسانی که ایمان آوردهاید! دشمن من و دشمن خودتان را «ولی»و هم جبههی خود مگیرید.
تلقون الیهم بالمودة ـ که پیام دوستی به آنان بفرستید.
و قد کفروا بما جاءکم من الحق ـ در حالیکه باندیشهی حقی که بدان گرویده اید کفر و انکار نمودهاند.
یخرجون الرسول و ایاکم ان تؤمنوا بالله ربکم ـ پیامبر و شما را از شهرتان برون میرانند چرا که به خدا، پروردگارتان، ایمان آوردهاید.
ان کنتم خرجتم جهادا فی سبیلی و ابتغاء مرضاتی ـ اگر برای جهاد در راه من و به جستجوی خشنودی من بیرون آمدهاید (باید که آنان را هم جبهه مگیرید.)
تسرون الیهم بالمودة و انا اعلم بما اخفیتم و ما اعلنتم ـ با آنان در نهان نرد دوستی میبارند که من به هر چه پنهان نموده یا اشکار ساختهاید داناترم.
و من یفعله منکم فقد ضل سواء السبیل ـ هر که از شما چنین کند از راه میانه گمراه گشته است.
ان یثقفوکم یکونوا لکم اعداء ـ اگر بر شما دست یابند برای شما دشمنانی خواهند بود
و یبسطوا الیکم ایدیهم و السنتهم بالسوء ـ و دست و زبان خود را به بدی روی شما خواهند گشود.
و ردو لو تکفرون ـ و بسی دوست میدارند که شما کافر گردید
لن تنفعکم ارحامکم و لااولادکم ـ خویشان و فرزندانتان بشما سودی نمیبخشنده
یوم القیامة یفصل بینکم ـ روز قیامت میان شما جدایی میافکند
و الله بما تعملون بصیر ـ و خدا بآنچه میکنید بیناست
قد کانت لکم اسوة حسنة فی ابراهیم و الذین معه ـ در کار و روش ابراهیم و همراهیانش برای شما سرمشقی نیکوست
اذ قالوا لقومهم انا براء منکم و مما تعبدون من دون الله ـ آنگاه که بقوم خود گفتند: ما از شما و از هر آنچه به جای خدا عبودیت میکنید، بیزار و بری هستیم
کفرنابکم و بدا بیننا و بینکم العداوة و البغضاء ابداً حتی تومنوا بالله وحده ـ به شما کفر و انکار آوردیم و میان ما و شما دشمنی و کینه پدید آمد ( و چنین خواهد بود) تا وقتیکه به خدای یگانه ایمان بیاورید.
(سوره ممتحنه: آیات 1 تا 3 و بخشی از آیه 4)
[1] ـ سرانجام
[2] ـ حدیث شماره 33
[3] ـ حدیث شماره 6
[4] ـ اسامة بن زید، فرزند زیدبن حارثه، غلام آزاد شدة پیامبر، و ام ایمن کنیز آمنه مادر رسول خدا بود. پیامبر بعد از بازگشت از حجة الوداع، او را در جوانی، فرماندة سپاه مسلمین برای نبرد با رومیان کرد. در زمان امیر المؤمنین ابتدا با امام بیعت کرد، لکن در جنگهای امیر المؤمنین حضور نداشت. به دلیل ندامت از این کوتاهی در اواخر عمر، امام باقر در حدیثی توصیه کردهاند که دربارة او جز خیر گفته نشود.
[5] ـ حدیث شماره 7
[6] ـ عیب دار
[7] ـ سورة مبارکه نحل / آیه 125: با حکمت و اندرز نیکو به راه پروردگارت دعوت کن و با آنان به شیوهای که نیکوتر است مجادله نمای.
[8] ـ حدیث شماره 22
[9] ـ معبر و گذرگاه
[10] ـ حدیث شماره 42
[11] ـ (ق د م) گذشتهتر، پسین
[12] ـ عبدالله بن احمد ملقب به منصور، از آنجا که بسیار بخیل و حسابگر بود، به منصور دوانیقی شهرت یافت. پس از مرگ برادرش سفّاح در 136 ق به خلافت رسید و تا سال 158 حکومت کرد. علاوه بر به شهادت رساندن امام صادق،قیامهای محمد نفس زکیه و برادرش ابراهیم را سرکوب کرد. او ابومسلم خراسانی را به قتل رساند و حکومت بنی عباس را بر تمام مناطق اسلامی استوار ساخت.
[13] ـ ربیع، خدمتکار مخصوص منصور دوانیقی و به تعبیر آن روز حاجبِ او بود. از سال 153 ق تا آخر زندگی منصور در این پست به او خدمت میکرد.
[14] ـ عبدالله هارون، ملبقب به مأمون با قتل برادرش امین، در سال 198 ق به حکومت رسید. او از داناترینِ خلفای عباسی به شمار میآید. برای کنترل علویان، امام رضا را ولیعهد خود معرفی میکرد و امام را از مدینه به خراسان فرا خواند. او سعی داشت با شکست امام در مناظرههای علمی، جایگاه ایشان را نزد مردم تنزل دهد، لکن هر بار حقانیت و اعلمیت امام بیش از پیش معلوم میشد. مأمون تا سال 218 ق حکومت کرد.
[15] ـ حدیث شماره 23
[16] ـ سورة مبارکه ممتحنه / آیات 1 تا 4
[17] ـ زیرکی، زرنگی
[18] ـ (س خ ط ) غضبی شدید که عوبت و عذاب در پی دارد.
[19] ـ سورة مبارکه عبس / آیات 34 تا 37
[20] ـ سوره مبارکه ممتحنه / آیه 6
[21] ـ گر جمله کاینات کافر گردند بر دامن کبریات ننشیند گرد (بابا افضل کاشانی)
[22] ـ یحیی فرزند دایة حضرت سجاد بود و به برکت ارتباط نزدیک با امام و استفاده از معارف ایشان، در دفاع از حقانیت ائمه و مبارزه با حاکمیت فرهنگ طاغوت استوار بود.
[23] ـ حدیث شماره 38