جلسه سیزدهم طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن | تاثیرات روانی توحید

تاثیرات روانی توحید | جلسه سیزدهم طرح کلی اندیشه اسلامی

فهرست مطالب

 

سه‌­شنبه 14 رمضان المبارک 1353 شمسی

بسم الله الرحمن الرحیم

«الَّذِينَ اسْتَجَابُواْ لِلّهِ وَ الرَّسُولِ مِن بَعْدِ مَآ أَصَابَهُمُ الْقَرْحُ لِلَّذِينَ أَحْسَنُواْ مِنْهُمْ وَ اتَّقَواْ أَجْرٌ عَظِيمٌ * الَّذِينَ قَالَ لَهُمُ النَّاسُ إِنَّ النَّاسَ قَدْ جَمَعُواْ لَكُمْ فَاخْشَوْهُمْ فَزَادَهُمْ إِيمَاناً وَ قَالُواْ حَسْبُنَا اللّهُ وَ نِعْمَ الْوَكِيلُ»

سوره مباره آل عمران آیه 172 و 173

در زمینه تأثیراتی که توحید در متن جامعه می‌­گذارد و شکلی که به اجتماع بشری و به اجتماع توحیدی می­‌بخشد، بحث­‌هایی انجام گرفت و البته بحث‌­های دیگری هم در این زمینه هست که به جهات گوناگونی از ادامه آن بحث‌­ها صرف نظر شد. و مهم‌­ترین این جهات این است؛ مثلاً تأثیر توحید و بینش توحیدی در امور مالی جامعه توحیدی، که یکی از مواد مهم قطعنامه توحیدی است. در این زمینه البته بحث خیلی فراوان باید بشود، اما استننتاج این مطلب از آیات قرآن، کاری­‌ست یک قدری دقیق و ظریف، و باب بحث‌­ها و جلسات عمومی نیست. اگر چه که در قرآن با تعبیر «و آتوهم من مال الله الذی آتاکم»[1] از مال خدا، مالی که خدا به شما داده و مال خداست بدهید؛ یعنی به مستمندان و به موارد نیاز و حاجت. که بینش توحید را در زمینه مال دنیا نشان می‌دهد. اینها هست، اما اینکه از مجموع آیاتی که در زمینه مال هست، با توجه به بینش توحیدی، بخواهیم استنتاج[2] و استفاده بکنیم، کاری‌­ست باب محیط­‌های علمی‌­تر؛ ظریف است، دقیق است، چندان در خور این نیست که ما بخواهیم در این صفحه­‌های پلی کپی بنویسیم و دست آقایان بدهیم و اینجا در ظرف یک ساعت مثلاً درباره‌اش بحث کنیم. آنها را صرف نظر کردیم.

جهت دیگرش این بود که بحث‌­های لازم‌تری داریم در زمینه اصول اعتقادی و ایدئولوژیکی اسلام. هنوز بحث داریم ما و لازم است که تا آخر ماه رمضان، اگر عمری و فرصتی بود، این بحث‌­ها را به پایان برسانیم، لااقل به جایی برسانیم. و پیداست که اگر بخواهیم با این تربیت پیش برویم و همه فصول و مسائل را بحث کنیم، نمی­‌رسیم به آنجایی که مورد نظر است. این هم دو جهت. مجموعاً اینها بود جهات اینکه از ادامه آن تأثیرات اجتماعی توحید، ادامه بحث در آن زمینه صرف‌نظر شد. امروز اگر چه بحث ما درباره توحید است، اما بحثی­‌ست که تناسبی دارد با مباحث اول ما که در زمینه ایمان و تأثیرات ایمان و نویدهایی که به مؤمنین داده شده است، آنجا بحث کردیم.

عقیده به توحید ؛ ایمان است

 ایمان که در آنجا گفتیم یعنی همان حالت باورِ عمل زا، باورِ عمل زا و تعهدآور. و البته گفتیم که باید از روی آگاهی باشد، کورکورانه نباشد، مجرد و لُخت و دور از عمل صالح نباشد. این‌ها بحث‌­هایی بوده که قبلاً کردیم. عقیده به توحید، یک ایمان است. ایمانی است آگاهانه برای یک موحد آگاه، ایمانی‌­ست عمل زا و تعهد آفرین. تعهدی که توحید بر روی دوش موحد می­‌گذارد، بزرگ­‌ترین تعهدها، سنگین‌ترین تعهدها، مؤثرترین تعهدها در میان عقاید اسلامی و دینی محسوب می‌­شود.

 تعهد توحید از نظر موحد و برای موحد؛ تعهدِ زدودن تمام آثار شرک

 تعهد توحید از طرف یک موحد، در حقیقت خلاصه می‌­شود در تعهد سازندگیِ یک دنیای توحید؛ تعهد توحید از نظر موحد و برای موحد، عبارت است از تعهدِ زدودن تمام آثار شرک؛ اینها تعهدات توحید است.

معنای لغوی توحید

من یک نکته‌­ای را اینجا تذکر بدهم به دوستان و برادرانی که مختصری با زبان عربی آشنا هستند. کلمه توحید از باب تفعیل است. توحید را از هر طلبه‌ای شما بپرسید که یعنی چه، معنای لغوی­‌اش چیست؛ خواهد گفت یکی کردن. توحید از وحدت است دیگر، از ماده وحدت، از ریشه وحدت؛ یعنی یکی بودن. توحید صیغه باب تفعیلش، به قول ما طلبه­‌ها، می­‌شود یکی کردن. توحید یعنی یکی کردن، واحد کردن، واحد ساختن. یعنی چه؟ یعنی خدایان متعدد را به صورت خدای واحد در آوردن، جامعه غیر توحیدی را توحیدی کردن، مغز مشرک و دل مشرک را مغز موحد و دل موحد قرار دادن. توحید، یکی کردن، همه‌­اش تعهد است. انجام دادن است در آن، کار است در آن، اصلاً کلمه توحید این اقتضاء و ایجاب را دارد. و این یک نکته‌­ای است که توجه به این نکته موجب می‌­شود که در باب توحید، یک روشن‌بینی مخصوصی در انسان به وجود بیاید.

سنگینی تعهد توحیدی

خب، پس اعتقاد به توحید، ایمانی است با این بزرگی و عظمت و تعهدی با این سنگینی و قاطعیت و تعیین کنندگی، به طوری که هر یک از عقاید دیگر اسلامی را با مذهبی را یا هر یک از عقاید غیر اسلامیِ اجتماعی را شما در نظر بگیرید، تعهدش به این سنگینی و به این عظمت نیست. برداشتن فقر از جامعه، مثلاً یک تعهدی است یا تعدیل ثروت در هر جامعه‌­ای، یک تعهدی­‌ست که ممکن است یک مکتبی این تعهد را کرده باشد. برداشتن جنگ یک تعهدی‌­ست که ممکن است یک مکتبی این تعهد را بر دوش خود گذاشته باشد و یک مردمی با گِرَوش به آن مکتب، گرویدن به آن مکتب، این تعهد را به خودشان منتقل کرده باشند. این‌ها درست، اما توحید با معنای صحیحش، اگر توحید را ما در نظر بگیریم خدا را یکی کردن، حکومت الهی، جامعه الهی، قانون الهی، نظام الهی به وجود آوردن، مشتمل بر تمام این تعهداتی‌­ست که من ذکر کردم، که ممکن است فلان مکتب و فلان مکتب داشته باشند و علاوه بر آنها تعهدات دیگر. ببینید که خیلی تعهد توحید سنگین است.

خب، پس این یک ایمان­ست، آگاهانه است، همراه با تعهد است، تعهدش از تعهد همه مبانی اعتقادیِ مذهبی و غیر مذهبی، سنگین‌­تر است و قاطع‌­تر و جامع­‌تر و شامل‌­تر؛ این توحید است. اگر ایمانِ توحیدی به این معناست و یک ایمان صحیح واقعی­‌ست، جا دارد که ما بررسی کنیم، ببینیم تأثیر این ایمان، تأثیر این عقیده عقل  عمل­‌زا، در روان معتقد چه خواهد بود و چه باید باشد. این یک مسئله مستقلی­‌ست. ببینیم که کی که معتقد به توحید شد، آن کسی که معتقد شد خدا یک است در همه زوایای عالم تکوین؛ کسی که این اعتقاد را پیدا کرد، چگونه تأثیراتی در روح او به وجود می‌­آید.

فواید بحث تاثیرات روانی توحید:

آشنایی باتوحید از لحاظ روانی و روحی

شناسایی خود که فردی موحد هستیم با نیستیم

فایده این بحث دو چیز است؛ یکی این است که ما با توحید یک قدری بیشتر آشنا می­‌شویم. می‌­فهمیم که توحید به معنای چه آموزش روحی و روانی‌­­ست. اگر از توحید یک استنتاج تخدیرآمیزی[3] یک وقتی کسی کرد، می­‌گوییم آقا این غلط است، تأثیر توحید آنی که تو می­‌گویی نیست، آنی که من می­‌گویم، آن است. پس توحید را می­‌شناسیم، این فایده اول. فایده دوم این است که خودمان را می‌شناسیم که موحدیم یا موحد نیستیم. محکی‌­ست برای شناختن مایه توحید در دل خویشتن. از کجا بفهمم من که من موحدم؟ از کجا بدانم من که این ایمان، در روح من، در اعماق وجود من، تأثیر و نفوذ کرده است؟ وقتی دانستم که تأثیر روانی توحید چگونه چیزی است، وقتی فهمیدم این دارو چه تأثیرات قطعی در وجود می­‌گذارد؛ آن وقت می‌­فهمم که وقتی نگاه کردم، ببینم این تأثیرات هست یا نیست، می‌­فهمم که این دارو را درست خوردم یا عوضی خوردم، درستش را به من دادند یا تقلبی‌­اش را به من دادند. اگر دیدم آن تأثیراتِ مورد نظر در من وجود ندارد، می­‌فهمم آن شیشه دوایی که به ما داده بودند، شیشه دوای تقلبی بود، درست نبود، اگر درستش بود، تأثیرات دیگری باید می­‌گذاشت. بنده اگر در زمینه تأثیرات روانی توحید هم بخواهم صحبت بکنم، بحث به درازا می­‌کشد، طولانی می­‌شود، لذا این را هم می­‌خواهم همین امروز تمام کنم تا فردا ان­شاء الله به بحث نبوت بپردازیم.

تأثیر روانی توحید:

خلاصه می­‌شود تأثیر روانی توحید در چند جمله؛ انسان موحد از جمله تأثیراتی که روح او از ناحیه و قِبَل توحید می­‌برد،

1)وسعت افق دید

یکی این است؛ دارای وسعت افق دید می‌­شود. موحد از تنگ‌نظری‌­ها، از کوته­‌بینی‌­ها، از نزدیک­‌بینی‌­ها آسوده و راحت است.

 

موحد از تنگ نظری‌­ها، از کوته­‌بینی‌­ها، از نزدیک­‌بینی‌­ها آسوده و راحت است. | جلسه سیزدهم طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن
آدم موحد نمی­‌گوید من در این میدان شکست خوردم یا جبهه ما در این زمینه عقب نشست و کار به زیان ما تمام شد. او این قدر نزدیک بین نیست. او می­‌داند که فکر توحیدی به درازای عمرِ بشر دارای قلمرو است،

 

آدم موحد نمی­‌گوید من در این میدان شکست خوردم یا جبهه ما در این زمینه عقب نشست و کار به زیان ما تمام شد. او این قدر نزدیک بین نیست. او می­داند که فکر توحیدی به درازای عمرِ بشر دارای قلمرو است. | جلسه سیزدهم طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن

 

عمرِ بشریت؛ با مقیاس عمرِ بشریت، ده سال و بیست سال و پنجاه سال و صد سال، یک لحظه و یک دقیقه بیش نیست. به بیان دیگر و از دیدگاه دیگر، آدم موحد افق دیدش در مسائل مادی و نیازهای پست و حقیر خلاصه نمی‌­شود، متوقف نمی‌­گردد. آدم موحد در مقابل خود وقتی نگاه می­‌کند، در کنار نیازهای مادی، ده‌­ها نیاز، صدها نیاز از عظیم­‌ترین و عزیزترین نیازهای انسان را می­‌بیند. تمام ذهنش و فکرش و حواسش، منحصر و متوقف نیست در نیازهای پست و حقیر و کوچک، آن‌گونه که انسان­‌های در باطن مادی، اگر چه در ظاهر الهی، در ظاهر معنوی، خودشان را در آن محبوس و زندانی کرده‌­اند.
آدم موحد وقتی که نگاه می­‌کند، آینده را در مقابل خود بی‌­نهایت وسیع می‌بیند.

 

آدم موحد وقتی که نگاه می­کند، آینده را در مقابل خود بی­نهایت وسیع می­بیند.| جلسه سیزدهم طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن
اثر خانم آبتین

2)نگاه به دنیا با اتصال به اخرت

همان طوری که در یکی از روزهای گذشته عرض کردم، موحد برای دنیا آخری قائل نیست. برای خاطر اینکه آخر دنیا را متصل به آخرت می‌بینید.آخرت را با دنیا سر و ته یک طومار می‌­داند. مرگ را دیوار زندگی نمی­‌داند، پایان این راه فرض نمی­‌کند، بلکه دریچه‌­ای و مَمَرّی [4] و معبری می‌داند، به سوی دنیایی وسیع­‌تر. این‌ها خواص توحید است.

یک آدم غیرموحد، هر چه فداکار، هر چه مجذوب ایده­‌های شریف و انسانی، همه‌چیز برایش دمِ مرگ پایان یافته است. در حالی که موحد، دمِ مرگ برای او آغازِ یک زندگی وسیع‌­تر و یک محیط جالب‌­­تر و دلپذیرتر است. یک مادی اگر چنانچه خیلی فداکار بود، حاضر است خودش را بیندازد در آن‌جایی، در آن منطقه‌­ای، که به نظر او، عدم و نیستی­­‌ست، اما یک آدم موحد اگر خیلی فداکار بود، اصلاً مثل پروانه‌­ای، مثل شمعی، جز خودسوزی، جز نیندیشیدن به مصالح شخص خود، از او انتظاری نیست، اما اگر به آن فداکاری هم نبود و نشد، آن قدر هم نخواست فداکاری بکند، باز برایش افتادن در آن منطقه‌­ای که مادی او را نیستی می‌­دید، آسان­تر است، برای خاطر اینکه آنجا را نیستی نمی­‌بیند؛ آنجا را هم محیط دیگری، جایگاه دیگری، منطقه دیگری از این منطقه وسیعِ زندگیِ انسانی می‌­شناسد و می‌داند.

3) خشکاندن ریشه ترس از دل

از جمله تأثیرات توحید در روان یک موحد این است که ریشه ترس را در او می­‌خشکاند، و این خیلی مهم است. در قرآن در چندین مورد، که در این تلاوت­‌های امروز، یکی، دو موردش به سمع آقایان خواهد رسید و مورد تدبر قرار خواهد گرفت، به مؤمنین خطاب می‌­شود که «فلا تخافوهم و خافون»[5]، ریشه ترس از دیگران را در دل خود بخشکانید، از من بترسید؛ و کسی که از خدا ترسید، از هیچ‌کس دیگری نمی‌­ترسد. کسی که موحد بود، کسی که اعتقاد به قدرت پروردگار داشت؛ ترس در او از بین می‌­رود. و بنده وقتی نگاه می­‌کنم، تأمّل می­‌کنم، محاسبه می‌­کنم، می­‌بینم ترس است، بیم و هراس است که دنیا را و آخرت را از دارندگانش سلب می‌­کند. ترسِ از فقر موجب می­‌شود انسان انفاق نکند، ترسِ از مبتلا شدن و دچار شدن به ناراحتی­‌ها، موجب می‌­شود که انسان تن به جنایت‌­ها  فاجعه­‌ها و ذلت‌­ها و خواری­‌ها بدهد. ترسِ از اینکه نتواند انسان دو روز دیگر، بیشتر در این عالم زندگی کند و چه زندگی‌­ای! چگونه زندگی‌­ای! ترسِ از دست دادن همین زندگی پست که معلوم نیست دو روز بشود، سه روز بشود، سند رسمی که ندادند تا فلان سال، تا فلان تاریخ، شما زنده خواهید بود؛ ترسِ از دست دادن یک چنین زندگیِ بی‌­اعتباری، موجب می‌­شود که انسان به زندگی­‌ها خاتمه بدهد، زندگیِ اجتماعی را تلخ کند یا از بین ببرد. طمع­‌ها بر­می‌­گردد به ترس، و ترس­ها ریشه بدبختی‌­ها در زندگی انسان­‌هاست. شما در طول تاریخ نگاه کنید تا ببینید که چه چیزهایی موجب شد که طرفداران حق در اقلیت قرار بگیرند، آنجا که در اقلیت قرار گرفتند. چه چیزهایی موجب شد که مردمی که حق را شناخته بودند، دنبال حق نروند، آنجا که مردم حق شناسی دنبال حق نرفتند. چه چیزهایی موجب شد که مردمی دست به جنایات بزرگی بیالایند، آنجایی که می‌­بینید مردمی دست به جنایات آلودند. غالباً وقتی که پیگیری و تحقیق و مطالعه می­‌کند آدم، می‌­بیند که منشأ این همه ترس است، ترس!

بعد از آنی که مسیر جامعه اسلامی، آن چنان که می­‌دانید همه، به انحراف و انحطاط دچار شد، چه چیزی موجب شد که مسلمان­‌ها نتوانند به اسلامِ واقعی، به سوغات و ارمغانی که خدا برای آنها به رایگان داده بود و رسانده بود ـ نسل دوم رایگان گرفته بودند، فداکاری­‌ها برای نسل اول بود ـ این سوغاتی که رایگان در اختیار آنها قرار گرفته بود، چه چیز موجب شد که این‌ها نتوانند آن را برای خودشان نگه بدارند؟ جز ترس؟ چه کسی معاویه را نمی‌­شناخت، از مردمانی که اطراف امیر المؤمنین بودند و در تیررسِ تعلیمات و آموزش­‌ها و سخنان آن بزرگوار، چه کسی؟ در حجاز چه کسی نمی‌­شناخت معاویة بن ابی سفیان را؟ چه کسی نمی‌­شناخت یزیدبن معاویه را؟ چه کسی نمی‌­شناخت عبدالملک مروان را؟ دودمان بنی امیه را چه کسانی بودند که ندانند، نشناسند، نیازموده باشند، تجربه نکرده باشند، سخن قرآن را و سخن پیامبر را و  واقعیت تاریخیِ محکوم کننده نسبت به آنها را نفهمیده باشند، لمس نکرده باشند؟ همه می‌دانستند. جز ترس؟ علت اینکه می‌رفتند تسلیم می­‌شدند، علت اینکه همکاری می­‌کردند، علت اینکه مزدور می‌­شدند، علت اینکه در مقام مزدوری، خود شیرینی هم می‌­کردند، خوش رقصی هم می­‌کردند، این نبود جز ترس. و این ترس، از طبقات پایین مردم بگیر تا طبقات عالیه، تا چهره‌های معروف، تا آنهایی که مردم نسبت به آنها امیدها داشتند، همه را فراگرفته بود.

عبدالله عمر[6] سمبل بی عرضگی و ضعفِ نفس و حق ناپذیری بود. حق ناپذیری توأم با بی‌­عرضگی، همان طور که عرض کردم، وإلا عبدالله زبیر هم ناپذیر بود. آدم وقتی نگاه می‌­کند، در مجموع چهره عبدالله زبیر دژخیمِ ضد علی را باز قابلِ قبول­‌تر می‌­یابد تا چهره آدمی مثل عبدالله عمر. عبدالله عمر آدمی­‌ست که بعد از آنی که عثمان کشته شد، با امیرالمؤمنین بیعت نکرد. چرا بیعت نکرد؟ گفت که من مطلب برایم روشن نیست. احتیاط کرد، با علی علیه السلام بیعت نکرد. از روی کمالِ احتیاطِ برای دین، با امیر المؤمنین بیعت نکرد. چون دید که به قول خودش و به خیال خودش، همه مسلمان­‌ها در این مسئله اجماع نکردند. خب، تو اگر غرضِ شخصی نداشتی، اگر دچار غرض­‌ها و مرض­‌های قلبی نبودی، مگر نشینده بودی که «لا تستوحشوا فی طریق الهدی لقلة اهله»[7]، این جمله را که از امیر المؤمنین نشنیده بودی، اما مضمون این جمله را از پیامبر، از قرآن کریم به گوشت نخورده بود؟ ندانسته بودی که در راه خدا، در راه درست، در راه هدایت، با کم بودن یا زیاد بودن رهروان، نبایستی انسان راهش را عوض کند و تصمیمش را دگرگون کند باید ببیند که راه هدایت هست یا نیست. چون به این اصل مهم اسلامی مؤثر در زندگی نگاه نکردن به اینکه دیگران چه می‌گویند اعتنا نکردن به اینکه اکثریت‌های اسیر جهل یا غرض چگونه عمل می‌کنند، چون این اصل در اختیارش نبود، در دستش نبود، عامل نبود، از امیرالمؤمنین کناره گرفت، بیعت نکرده از روی احتیاط.

سالها بعد از این جریان که امیر المؤمنین صلوات الله علیه به شهادت رسیده بود، معاویه سالیانی حکومت کرده بود، همین عبدالله عمر معاویه را هم کاملاً شناخته بود از نزدیک، اگر هم آن روز برایش معلوم نبود، بعد معلوم شده بود؛ بعد هم دوران یزید، آن سه سالِ شرم آور در تاریخِ اسلام سپری شده بود، مروان بن حکم جانشین یزید بود و پدر عبدالملک مروان، او هم مدت کوتاه حکومتش را گذرانده بود؛ بعد عبدالملک مروان به حکومت رسید. و در تمام این مدت عبدالله عمر در مدینه، در قلب مسائل و قضایا، در متن حوادث و وقایع تاریخی بوده، بی اطلاع نبوده، ناآگاه از آنچه گذشته است و آمده بر سر جامعه اسلامی نبوده، افراد برایش ناشناخته نمانده بودند، بنی امیه را خوب شناخته بود؛ در عین حال حجاج بن یوسف ثقفی، جلاد دژخیم معروف بنی امیه، از طرفِ عبدالملک مروان آمد برای فتح کردن مکه که در اختیار عبدالله زبیر بود. عبدالله زبیر آنجا مقاومت می‌­کرد و با نیروهای عبدالملک مروان که از شام آمده بودند، به شدت می­‌جنگید. دیدند باید این غائله را به پایان برساند و ختم کنند. حجاج بن یوسف از همه جلادتر بود، او را فرستادند. او هم آمد بالای کوه­‌های اطراف مکه، منجنیق گذاشت و خانه خدا را سنگ باران کرد، عده زیادی از مردم را کشت، بعد هم عبدالله زبیر را کشتند و جسد کشته او را سرِ دار کردند.

نشسته بود در خیمه، حجاج بن یوسف مشغول نامه نوشتن و گزارش فتح به شام، مرکز خلافت. عبدالله عمر هم جز و مردم مکه بود. مردم بَنا کردند گروه گروه آمدن و با حجاج بن یوسف بیعت کردن. نه این بود که این مردم حجاج را نمی‌­شناختند، می‌شناختند. نه این بود که به خوبی و دیانت و تقوا و لیاقتِ اسلامیِ او واقف شده بودند، همه می­‌دانستند حجاج چه موجود پستِ رذلی است و از طرفِ چه موجودِ پست‌­تر و رذل­‌تری اینجا نماینده است؛ اینها را هم می‌­دانستند، اما در عین حال چون فاتح بود، چون قدرت در اختیارِ او بود، چون اگر مردم با او بیعت نمی­‌کردند، شمشیر را بر آنها مسلط می­‌کرد؛ از روی ترس، گروه گروه می­‌آمدند با حجاج بن یوسف بیعت می­‌کردند. عبدالله عمر در خلال هزاران نفر آدم دیگر آمد نزدیک خیم‌­های حجاج که در بیرون شهر اردو زده بودند؛ گفت بگویید عبدالله عمر آمده، به خیالش که احترامش می­‌کنند، او را با آغوش باز می‌­پذیرند، گرم برمی‌دارند،[8] نمی‌دانست که قدرت، طَبعش بی‌­اعتنایی و بی چشم و رویی‌ست. خیال می­‌کرد که چون یک روزگاری به معاویه کمک کرده و به خاندان پیغمبر کمکی نرسانده، حالا قَدرش را می‌­دانند. نمی­‌دانست که اینها نمک نمی­‌خورند و نمکدان می‌شکنند. آمد، گفت عبدالله عُمَرَم. به حجاج گفتند عبدالله عمر است. گفت بگویید بیایید داخل. آمد داخل. حجاج برایش تکان نحورد، احترام نکرد، از روی کاغذ سرش هم بلند نکرد که نگاه  کند و با او خوش آمدی بکند. گفت امیر دستت را بده با تو بیعت کنم. چه کسی می­‌گوید؟ عبدالله عمر. به چه کسی؟ به حجاج. عبدالله عمری که به علی بن ابی اطالب نگفت دستت را بده بیعت کنم، احتیاط کرد آنجا، احتیاطِ در دین؛ به حجاج می‌گوید امیر دستت را بده با تو بیعت کنم. حجاج در جوابش چه گفت؟ حجاج گفت دستم مشغول کاغذ نوشت است، با پایم بیعت کن، پایش را دراز کرد، گفت با پایم بیعت کن. او هم با پای حجاج بن یوسف بیعت کرد. آدم پَست و زبونی که برای خاطر دو روز دیگر زندگی کردن، آن هم زندگی کردن به این بدی، زندگی کردنی که تویش نه کام دنیاست نه کامِ آخرت، زندگی کردنی که فقط چند کیلو غذا حرام کردن در آن هست و بس، زندگی کردنی که انسان را به خدا نزدیک نمی­‌کنند؛ و به شیطان نزدیک می‌­کند. برای خاطر دو روز زندگی کردنِ این جوری، آدم بیاید با حجاج و با پای حجاج بیعت بکند؟ منشأش چیست؟ منشأش چیزی جز ترس که نیست.

لذا در روایات اهل بیت علیهم السلام و در این دعاهایی که مخصوصاً در ماه رمضان وارد شده و آمده ـ که بنده توصیه بسیار اکیدم به همه، خواندن دعا و توجه به دعاهای مأثور از ائمه است ـ در این دعاها این مطالب، مطالب روانی، آنچه که مربوط به روح انسان است، خیلی مورد توجه و دقت و تکیه خاص قرار گرفته. در یکی از دعاهای امام سجاد صلوات الله علیه ببینید امام سجاد تعلیماتش این جوری‌­ست ـ می‌­فرماید: «اللهم عمرنی»[9] ، این یک جمله دعاست برایتان دارم معنا می­‌کنم، اولاً دعا خوان‌­ها و دعا دوست‌­ها بفهمند که دعا چرا این قدر مورد تأکید قرار گرفته، این قدر دعا را سبک برندارند، این قدر دعا را با بی فکری و نادانی نخوانند، یک خورده با توجه بخوانند. ثانیاً ضدِ دعاها بدانند که با چه چیزهایی دارند ضدیت می­‌کنند. البته ضدِ دعایِ به معنای ضدِ دعا که نداریم، آنهایی که به طور مطلق دعا را رد می­‌کنند، بدانند و بفهمند که در تعلیماتی که در دعاها نهفته است چه چیزهایی هست.

« الهم عمرنی ما کان عمری بذلة فی طاعتک» خدایا به من عمر بده، زندگی بده، اما به طور مطلق نمی­‌خواهم، عمر دراز و صد صال و صدو بیست سالِ بیهوده نمی­‌خواهم، «ما کان عمری بذلة فی طاعتک» تا وقتی عمرِ من، بی دریغ در راه طاعت توست و در راه بندگی تو، به من عمر بده. آن عمرِ درازی که بندگیِ تو را طولانی‌­تر بکند، آن را می‌­خواهم. عمرِ درازی که مصروفِ کار بشود، مصروف عمل بشود، آن را می­‌خواهم. عمرِ دراز بی خودی و اَلَکی نمی‌­خواهم. «اللهم عمرنی ما کان عمری بذلة فی طاعتک، فاذا کان عمری مرتعا للشیطان فاقبضنی الیک» خدایا هر وقتی که دیدی عمر من چراگاه شیطان است ـ شیطان؛ درست توجه کنید، معنای شیطان را  در ذهنتان خوب بیاورید، آن معنایی که برای شیطان ما گفتیم و قرآن ناطق است، نیروهای شر آفرین، هر آن کسی که انسان و انسانیت را به راه خطا و راه گناه و راه فساد می‌کشاند، شیطان یعنی او ـ هر گاه دیدی عمر من چراگاه شیطان­‌هاست، دیدی وسیله­‌ای برای اینکه شیطان­‌ها از من استفاده کنند، دیدی عمر من مایه و زمینه‌­ای است برای اینکه جبهه­‌های مخالف خدا از آن بهره ببرند، از من به عنوان تبلیغات استفاده کنند، از من به عنوان حربه و آلتِ فعل استفاده کنند، از جهلِ من استفاده کنند، از غرورِ من استفاده کنند، از تکبرِ من استفاده کنند، هر وقت دیدی من یک وسیله‌­ای شدم برای کامیابیِ بدها و برای ناکامی نیکان و خوب­‌ها، هر وقت دیدی من عملاً بدون اینکه خود بدانم هم حتی، بنده شیطان شدم، مرتعِ شیطان شدم، «فاقبضنی الیک» مرا به سوی خودت بِبَر، من این عمر را نمی‌­خواهم؛ این دعاست.

شما را به خدا، یک انسانی که این سخن را با روح می­‌گوید، این سخن را راست می­‌گوید، این سخن را از روی توجه به معنا می‌­گوید، چه حالتی در زندگی پیدا می­کند؟ این یک دعاست. به ما این جور می‌­آموزند ائمه هدی علیهم الصلاة و السلام آن زندگی­‌هایی که وسیله است برای اینکه دشمنان خدا کام بگیرند، مرگ از آن زندگی­‌ها خیلی بهتر است.

خب، چرا از مرگ بترسی بدبخت! عبدالله عمر! خب، بگذار زنده نمانی. حجاج با تو چه می­‌کرد؟ حجاج به زندگی تو که نمی­‌دانستی ده دقیقه بعد از آن زنده هستی، بعد از آن بیعت ننگین، یا ده سال زنده‌­ای و اگر زنده‌­ای چگونه زنده‌­ای، به آن زندگی بگذار حجاج پایان بدهد، بگذار پایان بدهد. عبدالله عباس را ندیدی با چه فلاکتی از دنیا رفت؟ عبدالله عباسی که علی را یک جا تنها گذاشت، حسن را یک جا تنها گذاشت، حسین را یک جا تنها گذاشت، تو از سرنوشت او، ای عبدالله، عبدالله عمر پند می­‌گرفتی.

عبدالله عباس خیلی زندگی نکرد. دلش پر از خون بود. پسرش را که علی بن عبدالله عباس باشد، پهلوی خودش نشانده بود با او درد دل می‌­کرد. یک گاوی را ظاهراً، گوساله­‌ای را کشتند، جگرش مریض بود، چه جوری بود، تکه پاره بود، به پسرش نشان داد، گفت ببین، جگر پدر تو از جگر این گوسفند یا گاو یا گوساله‌­ای که کشتیم، تکه پاره تر است. پدرِ من درآمده در این زندگی. چه شده بود مگر؟ همان شهر مکه‌­ای که پناهگاه عبدالله عباس از خشم امیرالمؤمنین و جایگاه آسایش او در مقابل مسئولیتی که امیرالمؤمنی به او محول می­‌کرد، محسوب می‌­شد؛ همان شهر مکه شده بود جهنم عبدالله بن عباس. من می­‌گویم عبدالله عباس توحید درستی ندارد، عبدالله عمر توحید درستی ندارد، اگر موحد بودند،

موحد چه در پای، ریزی زرش                  چه شمشیر هندی نهی بر سرش

امید و هراسش نباشد ز کس                  همین است معنای توحید و بس[10]

نهراسیدن از دشمنان در راه تکلیف

راست می‌­گوید، راست می­‌گوید، مهم‌ترین تأثیر روانی توحید در روح یک انسان این است که در راه خدا، در راه تکلیف، در راه آنچه که هدفِ وجود خود تشخیص می­‌دهد، از دشمنان این راه نهراسد. نمی­‌گویم ضعف اعصاب نداشته باشد، گاهی دلش هم اضطرابی پیدا نکند، نه؛ ترس فعال نداشته باشد، بیمِ فعال نداشته باشد. ترس و بیمی که او را از پیمودنِ راهِ خدا باز بدارد، در وجودِ او نباشد. این ترس­‌ها، این بیم‌­ها، این هراس­‌هایی که جلوگیر فضیلت‌­هاست، زمینه بسیار خوبِ رشد نامردمی­‌هاست، رشد جنایت‌ها و فاجعه­‌هاست، این ترس­‌ها وبیم­‌ها را به یک کناری بیندازد.

حالا به هر صورت، این فصلی که ما امروز از قرآن کریم انتخاب کردیم، برای اینکه بخوانیم برای شما، این دو قسمت است: یکی از سوره آل عمران است، همان طور که عرض کردیم که اول آن را تلاوت می­‌کنیم، بعد هم چند آیه‌­ای از سوره رعد است. آن کسانی که قرآن دستشان هست باز کنند، این قسمتی که گفتم، پیدا کنند. آقایانی هم که قرآن ندارند، توجه کنند، دقت کنند.

(این مطلب را می­‌ترسم فراموش کنم. آقایان امشب به مناسبتِ اینکه شبِ نیمه ماه رمضان است و ولادت امام مجتبی صلوات الله علیه است، ما در این مسجد، در همین مسجدِ نیمه ساز، یک مراسمی داریم؛ یعنی یک جشنی در حقیقت تشکیل دادیم، یک جشن معمولی، توجه کردید. و پارسال هم البته مجلس جشنی اینجا بود، امسال هم هست. سعی کردیم که از ساعت هفت تا نه، البته هفت شروع جلسه است، اما ممکن است نه بشود نه و نیم مثلاً، از طرفِ آخرش یک چیز قطعی‌­ای نداریم. به هر حال یک برنامه جوانی، یک برنامه تازه رقیقی در نظر گرفتیم که اینجا اجرا بشود، پیاده بشود. یک قرآنی خوانده بشود، یک شعری خوانده بشود، یک سخنرانیِ کوتاهی بشود، اجمالاً جلسه خیلی دوستانه‌­ای ممکن است باشد. آقایان هر کدام وقت داشتند می­‌توانند تشریف بیاورند. من فراموش کردم دیروز بگویم و امروز هم ترسیدم یادم برود، حالاگفتم.)

آیه چند گفتیم؟ ۱۷۲. بله! آیه ۱۷۲. سوره آل عمران، آیه ۱۷۲، «الذین استجابوا لله و الرسول من بعد ما اصابهم القرح للذین احسنوا منهم و اتقوا اجر عظیم». البته مقدمات آیه طولانی است، این قسمتی هم که بنده انتخاب کردم، دو، سه آیه‌­اش مورد نظرم هست. برای اینکه رشته مطلب دست‌تان باشد، دو، سه آیه از قبلش می­‌خوانم. «الذین استجابوا لله و الرسول» آن کسانی که پاسخ گفتند به خدا و پیامبر. پاسخ گفتند یعنی چه؟ یعنی آن دعوتِ پیغمبر را و دعوت الهی را پذیرفتند، پذیرفتنی فعال. نه فقط در دل بگویند خب، آقا ما قبول داریم فرمایش شما را، نه؛ راه افتادند دنبال پیغمبر خدا. و کِی؟ در سخت­‌ترین و دشوارترین موقعیت‌­ها، دعوت خدا و پیغمبر را پذیرفتند. و آن کِِی بود؟ آن وقتی که در میدان جنگ زخمی شده بودند، «من بعد ما اصابهم القرح» پس از آنکه قرح ـ یعنی زخم ـ به آنان رسیده بود. «للذین احسنوا منهم و اتقوا اجر عظیم» آن کسانی که نیکی و نیکوکاری کردند و تقوا پیشه نمودند از این گروه پاسخ گویانِ به دعوت خدا، اجر بزرگی، پاداش عظیمی برای آنان در نظر است.

می­‌دانید که در جنگ اُحد، این آیه مربوط به جنگ احد است، در جنگ احد یک عده‌­ای گریخته بودند و پیغمبر خدا اینها را صدا می­زد، عده‌­ای می­‌ترسیدند، نمی­‌آمدند و عده‌­ای با اینکه زخمی بودند، آمدند. امیر المؤمنین در آن روز هفتاد و یک زخم برداشت، هفتاد و یک شاید کمتر، بیشتر، الآن درست نظرم نیست، زخم‌های زیادی برداشت و عده دیگری هم از اصحاب پیغمبر به همین صورت یک خورده کمتر. عده‌­ای استجابت کردند و دعوت خدا و رسول را پذیرفتند و عده‌­ای نپذیرفتند و گریختند. این آیه، پاداش و مزد آن عده‌­ای را که نگریختند و پذیرفتند و اجابت کردند، بیان می­­‌کند. «الذین قال لهم الناس»، دقت کنید به جنبه‌های کلی این آیات، در میدان جنگ احد خودمان را زندانی نکنیم، در ماجراهای صدر اسلام و آنچه که موجب نزول این آیات بود، ایده‌­های قرآنی را محصور و متوقف و منحصر نکنیم. آنچه که برای ما اهمیت دارد، ایده آیه است. آیه چه می­‌خواهد بگوید.

و این یک نکته‌­ای­‌ست در قرآن که گاهی بنده به مناسبت­‌هایی شاید تذکر داده باشم. گاهی در ضمن یک داستان با بیان یک جمله‌­ای که مربوط به آن داستان هست، یک اصل کلی اسلامی بیان می‌­شود، به این توجه کنید. مثلاً در داستان حضرت نوح، آنجایی که نوحِ پیغمبر سوار کشتی شده، اهل و عیال خودش را هم سوار کرده، گرویدگان و مؤمنین و هم‌جبهگان را هم سوار کرده، ما بقیِ خلایق در تهدید قهر توفان الهی قرار گرفتند و توفانی دارد می­‌آید، آب دارد می‌­جوشد، امواج مرگ خیز از اطراف دارد مردم را غرق می­‌کند، یک پسر نوح که جزو مؤمنین به او نیست، نیامده سوار بشود. این یک داستان است، یک داستان معمولی دارد بیان می­‌شود، اما پر از  نکته­‌ها و اشاره‌­ها.

نوح پیغمبر، پیرمرد، محاسن سفید، با عمرِ خیلی زیاد، این هم جوانش، پسرش، محبوبش، به او می‌­گوید که بیا سوار شو، بیا سوار شو، غرق خواهی شد. او می­‌گوید که نه خیر، بنده سوار نمی­‌شوم، غرق هم نمی­‌شوم، می­‌روم بالای کوه، به شما هم احتیاجی ندارم. در بین همین صحبت‌­ها و گفتگوها موجی بین اینها حائل می­‌شود و پدر دیگر پسر را نمی­‌بیند و پسر غرق می‌شود. قضایا خاتمه پیدا می­‌کند. دل نوح از جنبه بشری یک مقداری ناراحت است، خب پسرش در این ماجرا از بین رفت. با پروردگار عالم در میان می‌­گذارد ناراحتی را، می‌­گوید پروردگارا، تو وعده کرده بودی که اهل من را نجات بدهی، خاندانِ من را نجات بدهی، خب پسرم هم که از خاندان من بود، ای کاش نجات پیدا می­‌کرد. بعد، از پروردگار عالم خطاب می­‌رسد: «انه لیس من اهلک»[11] او از خاندان تو نیست، «انه عمل غیر صالح» او یک کردار ناشایسته است. به « عمل غیر صالح» آن کار نداریم، به یک کلمه از این داستان ـ البته من حالا روی یک کلمه‌­اش دارم تکیه می‌کنم وإلا تکیه­‌های فراوان هست در این داستان­‌ها و در داستان نوح ـ « انه لیس من اهلک»، به ما یک اصل کلی اسلامی را ارائه می‌­دهد و تعلیم می­‌دهد. می­‌گوید دو برادر ناهمفکر با یکدیگر بیگانه‌­اند و دو بیگانه همفکر با یکدیگر برادرند. پدر و پسر اگر ناهمفکر بودند؛ این مؤمن به خدا بود، آن کافر به خدا؛ این در جبهه خدا بود، آن در جبهه شیطان؛ پدر و پسر با هم قوم و خویشی ندارند، از یک خانواده نیستند. خویشاوندیِ نَسَبی و سببی، خویشاوندی مربوط به خون، از نظر اسلام درجه دوم است، خویشاوندی فکری درجه اول است. ببینید، این یک اصلِ اسلامی­‌ست.

باز در روایات هم که انسان نگاه می‌کند، قرائن فراوانی، شواهدی بر این اصل پیدا می­‌کند. من روایتی دیدم از امام علیه السلام که می­گوید: «المؤمن اخو المومن لابیه و امه»[12] مؤمن برادر پدر مادری مؤمن است؛ یعنی شما ممکن است با برادر پدر و مادری‌ات به قدر مشرق و مغرب فاصله داشته باشید، اما با یک مؤمنی، در آن سوی دنیا، برادر پدر و مادری باشی؛ با یک همفکر، با یک هم جبهه، با آن که ایمانی همسانِ ایمان تو دارد. این یک اصل اسلامی است. در این گزارش­‌های قرآنی به این نقاط توجه کنید، ببینید چه می­‌خواهد بگوید، چه اصلی را، چه ایده‌­ای را، چه واقعیت تاریخی را که احیاناً صد جای دیگر ممکن است تکرار بشود، دارد بیان می­‌کند. حالا این آیه را توجه کنید.

«الذین قال لهم الناس»[13] این برخورداران از اجز و مزدِ ما، آنها هستند که گفتند مردم؛ عده‌­ای به اینها گفتند. چه گفتند؟ گفتند: « ان الناس قد جمعوا لکم فاخشوهم» به اینها گفتند که خلایق علیه شما گرد آمده‌اند، توطئه کرده‌­اند، همدست شده‌­اند، می‌خواهند شما را از میان بردارند، از آنها بترسید. این را خیرخواه‌­ها و مصلحت­ اندیش‌­ها به این گروه مؤمن گفتند. مؤمنی که پاداش و مزدش را ما در آیه قبل گفتیم، این جور مؤمنی­‌ست که وقتی خیر­خواهان و مصلحت اندیشان به آنان چنین گفتند، آنها در جواب چه گفتند؟ « فزادهم ایمانا» اولاً ایمان‌شان از این مطلب زیاد شد. از توطئه دشمن ایمان مؤمن زیادتر بشود، خیلی جالب است. اول ایمان‌شان زیاد شد، بعد چه گفتند؟ «و قالوا حسبنا الله و نعم الوکیل» گفتند: خدا ما را بس، و خوب وکیلی­‌ست خدا. خوب کسی‌­ست که می‌­تواند انسان کارش را به او بدهد.

یعنی چه خدا ما را بس است

«حسبنا الله و نعم الوکیل» خدا ما را بس است. یعنی چه خدا ما را بس است؟ خدا ما را بس است به چندین معناست و همه درست. خدا ما را بس است و ما را به امداد خود مدد می­‌کند. خدا ما را بس است، نیروهای طبیعت را در جهت سیر ما که جهت حق است، به راه افکنده و می‌­افکند. خدا ما را بس است، یعنی ولو به کام دنیا نرسیم، خدا از ما راضی باشد، ما را بس؛ و هر یک از این معانی و معانی دیگر که «حسبنا الله و نعم الوکیل» را بگیرید، درست است. «فزادهم ایمانا» وقتی به آنها گفته شد که «فاخشوهم» از مردم بترسید، از دشمنان بترسید، ایمان‌شان زیاد شد، «و قالوا» و گفتند: «حسبنا الله و نعم الوکیل» خدا ما را بس و او نیکوترین وکیل و تکیه‌­گاه است. «فانقلبوا بنعمة من الله و فضل لم یمسهم سوء» پس بازگشتند با نعمتی از طرف خدا و فضل و افزونی، «لم یمسهم سوء» بدی هم به آنان نرسید، «واتبعوا رضوان الله» خشنودی خدا را پیگری کردند، «والله ذو فضل عظیم» و خدا دارای فضل بزرگی‌­ست. همین آدم‌­ها اولاً که جایگاه‌شان نعمت خدا شد، بدی و ناراحتی و گزند هم به این‌ها نرسید و خوشحال و مسرور شدند. چه جوری خوشحال و مسرور شدند؟ قرآن نمی­‌گوید چه کار شدند اینها، فرقی نمی‌­کند، هر طور شده باشند، یا در آن میدان جنگ شهید شده باشند یا سالم و آزاد به خانه‌هایشان برگشته باشند، به شهر مدینه مراجعت کرده باشند، علی السوایه[14]. اگر چنانچه برگشتند به سر خانه و زندگی، فاتحانه و مظفرانه آمدند، ناراحتی هم به آنها نرسیده؛ چون زخم میدان جنگ در محیط گرم خانواده و با خشنودی از ظفر و پیروزی، زود خوب می­‌شود. «فنقلبوا بنعمة من الله و فضل»، اگر هم در میدان جنگ به خاک افتاده باشند و شهید شده باشند، اینجا دیگر بیشتر «فنقلبوا بنعمة من الله و فضل» آنجا برگشتند به طرف نعمت خدا، نعمت بی‌­زوال، فضل بی­‌پایان، فضلی که هیچ گونه بدی در آن نیست، راحتی که هیچ شائبه ناراحتی و گزند در آن نیست. «فانقلبوا بنعمة من الله و فضل لم یمسهم سوء» هیچ بدی به اینها نرسید.

«انما ذلکم الشیطان یخوف اولیائه»، این آیه را یادتان باشد، در خاطر بسپارید، زیاد بخوانید و یاد بگیرید. «انماذلکم الشیطان یخوف اولیائه» جز این نیست که این گویندگان، شیطان هستند. شیطان‌است که می‌­ترساند دوستان خود را، می‌­گوید آقا، برایتان توطئه چیدند، برایتان دسیسه چیدند، دشمن­‌ها لشگر گرد آوردند، منافقین با کفار قریش همدست شدند، منافق شمشیری زیر عبایش بسته، بناست تو را بزند، بناست تو را بکشد، بایست چنین و چنان بکند. آنی که تو را می‌ترساند، آن شیطان است. «انما ذلکم الشیطان» ترساننده تو از دشمن خدا، شیطان است و شیطان می ترساند. اما تو را؟ آیا تو از گفته شیطان به ترس می‌­روی؟ ترسیده می‌شوی؟ بسته به این است که تو چه کسی باشی. او دوستان خود را موفق می­‌شود که بترساند. تو اگر دوست او بودی، می­‌ترسی؛ اگر دوست او نبودی، نمی‌­ترسی. ببینید چقدر آیه کوتاه و ضمناً پرمغز و پرمعناست. «انما ذلکم الشیطان» همانا این شیطان است: «یخوف اولیاءه» که می­‌ترساند دوستانش را، «فلا تخافوهم»، وقت گذشته می­‌خواهم تندتند ترجمه کنم «فلا تخافوهم» پس مترسید از آنان، «و خافون» بترسید از من، فرمان مرا مراعات کنید، از عذاب و نقمت من بترسید، «ان کنتم مؤمنین» اگر شما مؤمن هستید.

«و لا یحزنک الذین یسارعون فی الکفر انهم لن یضروا الله شیئا» محزون و غمگین مکند تو را ای پیامبر، آن کسانی که در وادی کفر سرعت می‌گیرند و پیش می‌­روند، «انهم لن یضروا الله شیئا» آنها به خدا زیانی نمی‌زنند. «یرید الله الا یجعل لهم حظا فی الآخرة و لهم عذاب عظیم» برای آنان است عذاب بزرگی، خدا می‌خواهد آنها در قیامت حفظ و بهره‌ای نداشته باشند. البته دیگر فکر می­‌کنم آیات بعدی مورد نظر ما نباشد، همین دو، سه آیه بود که مسئله خوف از خدا و شیطان در آن بود.

و السلام علیکم و رحمة الله و برکاته

[1] ـ سوره مبارکه نور / آیه 33

[2] ـ (ن ت ج) نتیجه­‌گیری

[3] ـ سست کننده‌­ای

[4] ـ (م ر ر) محل عبور، گذرگاه.

[5] ـ سوره مبارکه آل عمران / آیه 175

[6] ـ عبدالله بن عمر، فرزند خلیفه دوم است که به دلیل سن کم، در غزوات پیامبر حضور نداشت. بیشتر زاهدنمایی می‌­کرد تا زهد ورزی. عبدالله عمر از معدود کسانی بود که با امیر المؤمنین بیعت نکرد. هنگامی که حجاج از طرف عبدالملک مروان برای سرنگونی آل زبیر به مکه رفت و مکه را به تصرف در آورد، به شکل ذلت باری با او بیعت کرد. مدتی بعد هم در سال 73 ق به دستور حجاج به قتل رسید.

[7] ـ حدیت شماره 16

[8] ـ استقبال کردن

[9] ـ دعای مکارم الاخلاق، حدیث شماره 21

[10] ـ سعدی

[11] ـ سوره مبارکه هود / آیه 46

[12] ـ حدیث شماره 34

[13] ـ سوره مبارکه آل عمران / آیات 173 تا 176

[14] ـ برابر با هم

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها