جلسة بیست ودوم تعهد ایمان به نبوت
پنجشنبه 23 رمضان المبارک 1353 شمسی
بسم الله الرحمن الرحیم
« وَ الَّذِينَ آمَنُواْ وَ هَاجَرُواْ وَ جَاهَدُواْ فِي سَبِيلِ اللّهِ وَ الَّذِينَ آوَواْ وَ نَصَرُواْ أُولَـئِكَ هُمُ الْمُؤْمِنُونَ حَقًّا لَّهُم مَّغْفِرَةٌ وَ رِزْقٌ كَرِيمٌ »
سوره مبارکه انفال آیه 74
مسئلهای در بین مباحث نبوت حتماً باید مطرح بشود و ما اگر چنانچه آن را نفهمیدیم و بلد نشدیم، بسیاری از این مباحثی که در باب نبوت مطرح است، برای ما تقریباً اثر عملی نخواهد داشت. این بحث آخری یک ضامنیست برای به عمل کشیده شدن و در زندگی آمدن بحثهای قبلی. چیست انی بحث آخری؟ این است؛ ما که میگوییم «اشهد ان محمد رسول الله» شهادت میدهم که محمد پیامبر خداست؛ اعلام میکنم در اذانم، در نمازم، در مقام بیان شهادتین، در هرجا، که من امت پیغمبرم و قبول دارم، معتقدم، ایمان دارم به نبوت او، این شهادتی که من میدهم، چه تعهدی را بر دوش من میگذارد؟ آیا اصلاً تعهدی ایجاد می کند برای من، این عقیده این شهادت، این تشهد، یا نه؟
یک وقت هست که شما میفرمایید من شهادت میدهم و قبول دارم که فرض بفرمایید گُل نرگس خوشبوتر است از گُل محمدی؛ یک مطلبیست دیگر این هم. بعضیها همین را نمیدانند، بعضیها به عکس این معتقدند. جناب عالی هم، یا درست یا نادرست معتقد شدید که این گُل، عطرش شامّه نوازتر و بهتر است از آن گُل. خب، حالا این شهادت را که شما دادید، ثُم ماذا، به قول ما طلبهها، بعدش چه؟ هیچ. میبینید که اگر چنانچه آدم شهادت بدهد و قبول کند که این گل از آن گل بهتر است، یا به عکس قبول کند که آن گل از ای گل بهتر است، هیچ اثری در زندگی ما ندارد، هیچ تعهدی در زندگی ما ایجاد نمیکند.
مثال دیگر بزنم؛ در دنیای مسیحیت یک نفری در رأس مقامات روحای قرار دارد به نام پاپ، که میدانید این پاپ فقط یک مجسمهایست در حقیقت که مردم باید به او احترام کنند. نه یک نظریة تازهای در عقاید مسیحیت ابراز میکند، نه یک حکم تازهای در احکام میسیحیت، مختلف با احکام قبلی ابراز میکند، بودن و نبودن او فقط مثل بودن یا نبودن یک مجسمة زیباست در اتاق پذیرایی شما؛ اگر بود دکور اتاق کامل است، اگر نبود از نظر آدمهای تجمل پرست ناقص است. وجود پاپ و نبودنش برای دنیای مسیحیت از جنبة افکار مسیحی همین اندازه بیشتر اثری ندارد. حالا در این سالی که ما داریم زندگی میکنیم، اگر یک مسیحی مطلع باشد که جناب پاپ کنونی از دنیا رحلت کرده و فلان کس به جای او نشسته، یا معتقد نباشد، در زندگی او هیچ تأثیری ندارد. دانستن یا ندانستن انیکه حالا پاپ، فلان کسِ چندم است یا فلان کسکِ دیگر چندم، اگر چنانچه یک مسیحی بگوید من شهادت میدهم که پاپ موجودِ زمان من، آقای زید است، این شهادت هیچ تعهدی برای او نمیآورد؛ یعنی حالا او با حال آن مسیحی پیرِ از کار افتادهای که در گوشة دهات است و مثلاً خبر ندارد که این پاپ قبلی فوت کرده و کی به جای او آمده، حال او با حال پیرِ آن گوشة افتادة بی بر یکسان است. همچنانی که او در وضع زندگیاش بعد از مردن پاپ قبلی تغییری حاصل نشده، در وضع زندگی این آقایی که میداند پاپ فوت کرده و دیگری جایش نشسته، در وضع زندگی این هم، هیچ گونه تغییری به وجود نمیآید. شـهادت میدهم که امروز پاپ فلان کس است، این شـهادت هیچ تعهـدی را ایجاد نمیکند.
آیا اینک من در تشهد نمازم میگویم «اشهد ان محمد رسول الله»، در مأذن شهر و ولایتم به عنوان یک شعار عمومی، به عنوان نمایشگر سیمای کلی این جامعه، گفته میشود «اشهد ان محمد رسول الله»، این شهادت به نبوت، این ایمان به نبوت و اعلام این ایمان، تعهدی بر دوش من مُتشهِّد، بر دوش آن جامعهای که این تشهد به عنوان شعار او گفته میشود، میگذارد یا نمیگذارد؟ سؤال این است.
جواب این است که بلی، میگذارد. چه تعهدی بر دوش پیرو پیغمبر و پذیرندة دعوت میگذارد؟ در یک کلمه، این تعهد را من خلاص میکنم؛ تعهدی که، مسئولیتی که انسانِ معتقد به نبوت نبی، بر دوش میگیرد، عبارت است از دنبالهگیری از راه نبی و قبول مسئولیتِ به منزل رساندن بار نبی. خیلی آسان ادا میشود این کلمات، اما خیلی مسئولیتش سنگین است؛ و اساساً امت نبی و شاهد نبوت بودن هم همین است.
یک عده مردم خیال میکنند که اگر گفتند ما قبول داریم که فلانی پیغمبر است، همین که پذیرش نبوت او را در دلمان، به وسیلة زبان اعلام کردیم، کار ما تمام شد، خودمان را از مرز جهنم وارد مرز بهشت کردیم. درست گوش کنید، ببینید آیا این عقیدهای که من میگویم، در مغز شما هم هست یا نیست؟ من کاری ندارم که چه کسی این عقیده را دارد، چه کسی ندارد. بعضی خیال میکنند که انسانها داشتند در آتش قهر و غضب خدا میسوختند، بعد مسئله نبوت خاتم الانبیا مطرح شد؛ عدهای از این کسانی که در منطقة عذاب و محوطة غضب خدا بودند، گفتند «اشهد ان محمد رسول الله» شهادت میدهم که محمد پیغمبر خداست، صلی الله علیه و آله و سلم، با گفتن این کلمه، از منطقة عذاب خدا بیرون آمدند، بیرون کشیده شدند، افتادند در منطقة رحمت. حالا اگر نماز خواندند، در منطقة رحمت، یک خُرده نزدیکتر میشوند به سر چشمة رحمت؛ اگر روزه گرفتند، یک خرده نزدیکتر میشوند؛ اگر خمس و زکات دادند، یک خرده نزدیکتر میشوند؛ اگر امر به معروف و نهی از منکر هم کردند، یک ذره نزدیکتر میشوند؛ کارهای دیگر هم اگر انجام دادند، آن وقت میرسند به سرچشمة رحمت؛ اگر انجام ندادند هم، باز بالاخره در منطقة رحمتند. توجه کردید؟ بعضی این جور خیال میکنند.
نتیجة این طرز فکر این است که اگر امروز، یک نفر آدم در شناسنامهاش نوشت مسلمان، پیرو پیغمبر اسلام ـ آن وقتی که در شناسنامهها مینوشتند، حالا که نمینویسند ـ یا در سؤال و جوابی که از او میشود، میپرسند آقا مذهب و دین شما چیست، گفت اسلام؛ به صرف اینکه اسلام را معین کرده، مسیحیت را معین نکرده، مادی گری را معین نکرده، یهودیگری را معین نکرده، فلان دین دیگر را معین نکرده، به صرف همینی که در این اشیا وچیزهای گوناگونی که به نام دین برایش مطرح است، روی اسلام انگشت گذاشته، میگویند خیلی خب، چون شما اسلام را معین کردید، بروید بهشت. حالا اگر نماز هم خواندید، چه بهتر، اگر روزه هم گرفتید، چه بهتر، اگر کارهای دیگر را هم کردید، چه بهتر، اگر نکردید هم، جای شما در بهشت خداست، منتها قبل از آنکه به قیامت برسید، شما را خوب فشارتان میدهند. این حرفیست و فکریست رایج در ذهن مردم.
ما میگوییم این حرف درست نیست؛ ایمان به پیغمبر لازم است، اما ایمان به پیغمبر تعهداتی را با خود به دنبال میآورد، اگر آن تعهدات انجام گرفت، به هر اندازه که آن تعهدها انجام گرفت، ایمان انسان به همان اندازه درست است. اگر چنانچه ایمانی بر زبان یا حتی در دل، ایمانی انسان داشت، ولی تعهدی را که این ایمان برای انسان معین میکند، متعهد نشد، هیچ گونه از مسئولیتهایی را که قبول نبوت پیغمبر بر دوش انسان میگذارد، انسان نپذیرفت، این انسان اگر چه به ظاهر مؤمن است، اما مؤمن واقعی نیست. خدا در قیامت با او چه خواهد کرد؟ بنده نمیدانم، کاری هم ندارم بدانم؛ اما در معیارهای این جهان، به عنوان قضاوت، به عنوان اینکه ما بتوانیم حکم کنیم روی ایمان یا عدم ایمان یک انسان، این آدم را با ایمان نمیدانیم.
البته این را هم اضافه بکنم که بیان این کلمه و اظهار اعتقاد به حسب ظاهر اگر چه که جان و مال انسان را محفوظ میدارد به قول معروف، که البته یک قدری مسامحه هست در این کلمه، یعنی انسان را داخل منطقة اسلامی میکند، اما بحث سر این نیست که ما ببینیم آیا جان و مال انسان محفوظ است یا نه، میخواهیم ببینیم مؤمن است یا مؤمن نست. ما روی معیارهای قرآنی که آیاتش را الآن برایتان معنا میکنم، میگوییم آن انسانی که به تعهدات ایمان پایبند نباشد، او مؤمن نیست. مؤمن آن وقتیست که به تعهدات و مسئولیتهایی که ایمانِ به نبوت برای انسان میآورد، پایبند باشد.
این تعهد چیست؟ این تعهد این است که من ببینم پیغمبر چه کار میخواست در این دنیا بکند، یک بارِ عظیمی را پیغمبر میخواست بردارد، یک سنگ عظیمی را پیغمبر میخواست از جا بکند، یک بنیان عظیمی را پیغمبر میخواست بنا کند، من هم در زمان خودم نگاه میکنم، ببینم آیا آن باری که پیغمبر میخواست بردارد، کاملاً برداشته شده است؟ آن سنگی که پیغمبر میخواست از زمین قلع[1] کند و بکَند، کاملاًکنده شده است؟ آن بنیانی که پیغمبر میخواست بریزد و بسازد آیا کاملاً ساخته شده است؟ اگر دیدم جواب منفیست، یعنی آ بار بر زمین است، آن سنگ کنده نشده، آن بنیان ساخته نشده، بکوشم تا آن کاری که او میخواست بکند، بکنم. بکوشم تا این بار را من بردارم. اگر استخوان من ضعیف بود، اگر زورم نرسید، آن مقداری که میتوانم، زور بزنم روی آن، ده نفر دیگر پیدا کنم تا این بار را با هم برداریم، گروهی دیگر هم پیدا کنم تا این عمارت را با هم بسازیم. اگر نتوانستم عمارت را تمام کنم، ده تا آجر هم نمیتوانم بیاورم بچینم آنجا؟ نمیتوانم یک مقدار از شالوده و پیاش را هم بکنم؟ نمیتوانم مقدمات کار را هم فراهم بکنم؟ اگر بگویم نمیتوان، دروغ است.
به این تعهد پایبند باید باشد، وإلا اگر به این تعهد پایبند نبود، دروغ است که بگوید من شهادت میدهم که او پیغمبر خداست. این شهادت، دروغی است؛ یک شهادت سطحیست، شاید این تعبیر بهتر باشد. شهادت میدهم که او پیغمبر است، اما نمیتوانم شهادت بدهم که من معتقدم به پیغمبری او، مثل منافقین؛ «اذ جاءک المنافقون قالوا نشهد انک لرسول الله و الله یعلم انک لرسوله و الله یشهد ان المنافقین لکاذبون»[2] میآمدند میگفتند یا رسول الله ما شهادت میدهیم که توپیغمبر خدایی؛ خدا میگوید بله، ما خودمان میدانیم که تو پیغمبرِ مایی، این مطلب برای ما روشن، از نظر ما مسلّم، حرفِ به جای خودش راست؛ اما شهادت میدهیم که آنها در این شهادتشان دروغگو بودند؛ در دل قبول ندارند این مطلب را، به زبان دارند میگویند.
تعهد رسالت، ساختن یک دنیایی به شکلی است که اسلام گفته است؛ این تعهد رسالت است. رسول که میآید، میآید تا جهانی را با قوارهای که اسلام پیشنهاد میکند، بسازد. پیغمبر برای این مبعوث میشود تا شکل زندگی و نظام زندگی انسانها را به صورتی که خدا میگوید، درست کند. اگر شما در زمان خودتان دیدید که بشریت با شکلِ خدا فرموده زندگی نمیکند، دیدید که انسانیت از داشتن یک جامعة الهی محروم است، دیدید که مکتبهای گوناگون دارند بشریت را به این سو و آن سو میکشند و اسلام برای گوشة مغز و گوشة دل انسانها باقی مانده و بس، وظیفة شما و تعهد شما بر اساس شهادتی که به رسالت پیغمبر میدهید این است که بکوشید تا دنیا را به شکل اسلام فرموده در بیاورید؛ این مسئولیت و تعهد نبوت است.
همان طوری که در این ورقهها نوشته شده، که مطالعه کردید یا میکنید؛ اسلام یک فکر نویی میآورد، بر اساس این فکر نو، یک جبههبندی نو به وجود میآید، یک صفبندی جدید به وجود میآید. و ما مکرر به این نتیجه رسیدیم، با مطالعة در آیات قرآن، که اساساً دین، به معنای ایجاد یک جبهه بندی و صف بندی جدید است.
وقتی که انسانها دارند زندگی میکنند در یک جامعة جاهلی، پیغمبر که میآید در این جامعه، انسانهای همه مطیع و رام را، انسانهای همه به یک سو و یک جهت را دو دسته میکند؛ یک دسته را از این غِوایت، گمراهی، سرگشتگی نجات میدهد، راهشان را عوض میکند، میشود دو دسته. به این معنا که گفتم، پیغمبرها عامل اختلافتند؛ به این معنا پیغمبرها عامل دوییّتند. یادتان باشد به این معنا که گفتم یعنی چه، تا اگر خواستید جایی نقل کنید، نگویید فلان کس میگوید که پیغمبر عامل اختلاف است. به این معنا پیغمبر عامل اختلاف است، به کدام معنا؟ به این جور که همه دارند مثل واگنهای یک قطاری میروند طرف سراشیب سقوط، پیغمبر میآید از عقب این واگنها میگیرد، بعضی از واگنهای خودشان را از دست پیغمبر جدا میکنند، میروند طرف سراشیب سقوط، یک عده از این نگاهداری پیغمبر استقبال میکنند، بین واگنها اختلاف میافتد.
این قافله دارند میروند به طرف دزدها، دارند میروند به طرف مرگگاه، دارند میروند به طرف زلزله خیز، پیغمبر میآید، میگوید نروید، یک عدهای به حرف او گوش میدهند و نمیروند، یک عدهای گوش نمیدهند و میروند، پس میشوند دو جبهه، اختلاف. به این معنا، پیغمبرها میآیند در میان اجتماعات اختلاف و دویّیت ایجاد میکنند، منتها دوییّتی در میان جامعهای که یکپارچه گمراه بود. میآیند میگویند برگردید طرف خدا، بین آن یکپارچهها اختلاف میافتد، بعضی برمیگردند، بعضی برنمیگردند.
پس یک جبهة جدیدی، یک صف بندی جدیدی، یک موضع گیری متقابل جدیدی با آمدن پیغمبر در جامعه به وجود میآید. پیغمبر یک طرف در یک صف، دشمنان و معارضان و معاندان پیغمبر هم یک طرف، در یک صف دیگر. به این دوصفی که دارم ترسیم میکنم، درست توجه کنید. پیغمبر اول تک و تنها بوده، همه در آن صف مقابل بودند، پیغمبر کوشش کرده، تلاش کرده، یکی یکی، دوتا دوتا، تا بالاخره توانسته یک صفی را در مقابل آن صف گمراه و دوزخی تشکیل بدهد؛ صفی در مقابل صف ضلالت به وجود بیاورد. دوصفند در مقابل هم؛ یک صف، صف پیغمبر است، یک صف، صف دشمنان پیغمبر است.
پیغمبر چه کار میخواست بکند؟ میخواست مردم را به بهشت ببرد؛ بهشت این جهان و بهشت پس از مرگ، هر دو. چون میخواهد مردم را به بهشت ببرد، مردم باید با او بیایند، اگر با او نیامدند، به بهشت نمیرسند. درست است این مطلب؟پیغمبر میخواهد انسانها را ببرد به سرمنزل سعادت، اگر با او نیایند، اگر با او همراه و همگام نشوند، به سر منزل سعادت میرسند. این درست یادتان باشد. حالا بین این دو صف، یک نفری است، نگاه به پیغمبر حرف خوبیست؛ از طرفی میبینید اگر بیاید در صف پیغمبر، مجبور است با آن صفٍ روبه رو، با همدیگر معارضه کنند؛ دلش نمیآید برود در صف رو به رو، چون میبیند که میروند طرف جهنم، دلش نمیآید بیاید در صف پیغمبر، چون میبیند که صف پیغمبر دردسر دارد. چه کار میکند؟ میآید بین این دو صف، یا نقطة امنِ امانِ آرامی را انتخاب میکند، یک خیمهای آنجا میزند و مینشیند، این چه کاره است؟ شما بگویید. آیا این آدمی که در میانه نشسته، بین دوصف در بسترِ راحت غنوده، این به بهشت خواهد رسید یا نه؟ پیداست که نه، چون پیغمبر میخواهد برود به بهشت، کسانی میروند که با او راه بیفتند، او که با پیغمبر راه نیفتاده. هر کس بین دو صف است، با پیغمبر نیست، هر کس به پیغمبر نپیوسته است، بر پیغمبر است؛ هر کس با علی نباشد، بر علی است؛ هر کس با حق نباشد، بر حق است. این را قرآن هم به ما میگوید، اما زبان گویای روشن امام علیه السلام هم خیلی نزدیکتر است به فهم، برای ما بیان میکند. میگوید «الساکت اخو الراضی»[3] این حدیث را یاد بگیرید، آدرس حدیث هم بحار الانوار، جلد مواعظ است، «الساکت او الراضی و من لم یکن معنا کان علینا» آن کسی که در مقابل وضع باطل است، برادر آن کسیست که به آن وضع راضیست. دیگر نمیگویند آن کسی که راضیست، دیگر نمیگویند آن کسی که راضیست، او چه کاره است، او معلوم است، من رضی بعمل قوم فهو منهم. هر کسی که به کار یک جمعی، به زندگی یک مردمی راضی باشد، از خود آنهاست؛ او را هم میبرند به همان آخوری میبندند که آنها را ببندند. اینی که ساکت است ولو در دل ناراضی است اما این نارضایتی را اعلام نمیکند، او هم برادر آن کسی است که راضیست. بعد دنبالش «و من لم یکن معنا کان علینا» هر که با ما نیست، بر ماست. بین این دو صف، جایی را اسلام فرض نکرده.
آن کسانی که مثل اصحاب عبدالله بن مسعود، از جمله هیمین جناب ربیع بن خثیم[4] ـ اگر این قبر برای او باشد در خراسان ـ که در جنگ جمل گفتند ما حاضر نیستیم با امیر المؤمنین همراه بشویم، چون او خون مسلمانها را بناست بریزد. و آمدند عافیت طلبانه از او تقاضا کردند که آنها را بفرستد در مرزها تا مرزداری بکنند، اینها کور خواندند. اینها خیال کردند که جنگ بین یزدگرد سوم و نمیدانم هراکلیوس چندمِ رم است که اگر اینها هر کدام غالب بشوند، برای دین و دنیای آدم هیچ فایدهای ندارد! عافیت طلبانه انسان قرارِ عدم تعرض ببندد، قرارِ عدم دخالت در جنگ ببندد، بیاید یک گوشهای بنشیند. خیال کردند جنگ بین المللیست که چند تا ملت دارند با هم جنگ میکنند سر قدرت و حکومت؛ هر کشوری که بتواند خودش را کنار نگه بدارد، بُرده. دیگر نفهمیدند جنگ بین حق و باطل، یک جنگ اجتناب ناپذیر است. ندانستند که در جنگ بین حق و باطل، اگر با حق نبودی، با باطلی. با باطل بودن به این معنا نیست که حتماً با حق بجنگی، بلکه حتی آن صورتی که برای حق نجنگی هم داخل است در مفهوم با باطل بودن؛ این را اینها نفهمیدند. نبوت میآید صفوف را مشخص میکند، میگوید آن کسانی که با ما هستند بیایند،
گفت ای گروه هر که ندارد هوای ما سرگیرد و برون رود از کربلای ما[5]
برود، با ما نیست دیگر. آن کسی که حسین بن علی، در بین راه او را طلب میکند که بیا با ما کمک کن، میگوید یابن رسول الله این اسبم را خدمت شما تقدیم کنم یا این شمشیرم را، او روشن است که دیگر با حسین نیست؛ او بر حسین است نه با حسین. و لذا میبینید که محدثین ما مینویسند و میگویند آن بیسعادت، راست هم میگویند، واقعاً بیسعادت.
وای بدبخت مردمی که چون او، هموارة زمان بیسعادت باشند، ای بیسعادت! پیغمبرها میآیند معین میکنند راه را، میگویند این است، اگر مردی، اگر دنبال حقی، اگر برای خدایی، اگر شهادت میدهی به نبوت ما، یا الله، را ما این است؛ اما اگر چنانچه آنجا نشستی، راه ما را دیدی، رهروان راه ما را دیدی، چو مشکل بود نیامدی، چون مشکل بود کمک نکردی، چون مشکل بود رویت هم آن ورَ کردی، یعنی من ندیدم، اما در همان حال تسبیح دست گرفتی، گفتی شهادت میدهم شما پیغمبرید، شهادت میدهم شما پیغمبرید، یک دورِ تسبیح هم گفتی، این فایدهای ندارد، هیچ نگو و بیا، بر زبان نیاور این ذکر را، عمل کن. « یا ایها الذین آمنوا لم تقولون ما لا تفعلون* کبر مقتاًعندالله ان تقولوا ما لا تفعلون»[6] چرا آنی را که بر زبان میگویی معتقدم، عمل نمیکنی؟ وای بر من، حال خودم را دارم میگویم. بزرگ گناهیست که انسان چیزی را به زبان بگوید، عقیدهای را اظهار کند، اما عمل نکند به آن. چرا من بگویم پیرو پیغمبر خدا هستم، در حالی که پیرو ابی جهلم؟ چرا بگویم من دنبال اسلامم، درحالی که دنبال شرکم؟ چرا بگویم علویام، در حالی که معایه و بوجهلیام؟
فرق بین علی و معاویه چه بود؟ شما را به خدا، امروز شما علی و معاویه را ترسیم کنید در اجتماعتان. یک نفر را در نظر بگیرید که هر چه میگوید، ضد راحتی و تنعم و رفاه شخصیست، هر چه میگوید، بارِ مسئولیت بر دوش گذرانده است، هر چه میخواهد، تلاش است. از دروغ بدش میآید، از رشوه ناراحت میشود، از هدیهای که بوی رشوه بدهد ناراحت میشود. در راه خدا و برای مُتِنَّمر[7] است. یک پلنگ دماغِ عجیبی در راه خدا دارد. در راه خدا و حکم خدا به هیچ کس رحم نمیکند، برادرش هم که میآید از اوپول میخواهد از بیت المال، آهن گداخته میگذارد طرف مشتش. یک نفر این جوری در اجتماع؛ سخت گیر، دقیق، محتاط در اجرای احکام و حدود الهی و اسلامی، این یک نفر. یک نفر هم نقطة مقابل اوست؛ حاضر است آدم عیش کند، حاضر است آدم راحت بگذارند، حاضر است هر چه هم بخواهد از او، به آدم بدهد، فقط یک شرط در مقابل برای انسان قرار میدهد و آن شرط این است که میگوید به علی کمک نکن، به من کمک کن، کمکی هم که از تو میخواهم، کمک زیادی نیست، گاهی من را تعریف کن، بس است. خب شما را به خدا، شما سراغ که میروید از این دو نفر؟ کدام را قبول میکنید در این زمان و در این قطعة از تاریخ؟ حاضری آن کسی که رفتنِ با او، بودن با او، عمل کردن به فرمان او، دردسر، مسئولیت حرکت، تلاش دارد، با او باشی؟ حاضری از آن کسی که برای انسان پول دارد، مقام دارد، راحتی دارد، عنوان دارد، نفوذ دارد، دست قدرتمند دارد، از او بگذری برای خاطر این؟ اگر حاضری، خوشا به حالت، به سوی راحتیها تنعمها، عیشها، پولها، مقامها، آبرومندیها، ناز و فخر فروختنها به این و آن، ولو در غیر راه خدا باشد، بدان اگر آنجا بودی، از آن کسانی بودنی که خیلی اگر ملاحظه میکردی، شبانه، یواشکی، با همسایهها خداحافظی نکرده، اسبت را سوار میشدی، به زن و بچهات هم میگفتی من در شام منتظر شما؛ یا علی مدد! طرف شام میرفتی، علی را تنها میگذاشتی، همچنانی که خیلی از چهرههای موجه آن زمان گذاشتند.
عبدالله بن عباس پسر عموی امیر المؤمنین و پسر عموی پیغمبر، راوی این همه حدیث، مفسر قرآن، چهرة موجه بین شیعه و سنی، همین کار را با علی کرد، که امیر المؤمنین در نهج البلاغه دو تا نامه و دو خطاب دارد به عبدالله عباس. مگر عبدالله عباس چه کسی بوده؟ همین که چهار تا حدیث از او، قول پیغمبر نقل کردند، شیعه و سنی هم قبولش دارند، همه قبولش دارند. صحابی پیغمبر هم نبوده، در عین حال همه قبولش دارند، و این یک نکتهایست. اگر صحابی پیغمبر بود و شیعه و سنی قبولش داشتند، مهم نیست، مثل سلمان، مثل ابیذر، مثل عمار، که همه قبولش دارند. اما از تابعین است، زمان پیغمبر را درست درک نکرده، بچه بوده که پیغمبر از دنیا رفته. بنده در تاریخ یک قدری مطالعه میکردم، دیدم جناب عبدالله عباس جزو همراهیان و اطرافیان خلیفة دوم است، خیلی هم به او علاقه داشت، این هم غالباً دنبال جناب عمر بود. آدمی جزو تابعین باشد، زمان پیغمبر را درک نکرده باشد، در عین حال هم شیعه، هم سنی او را قبول داشته باشد، یاللعجب! این خیلی آدم عجیبی باید باشد. اسم این چیست در عرف اسلامی؛ که دو گروه مخاصم، هر دو یک نفر را قبول داشته باشند؟ این آدم در حالی که حاکم و استاندار بصره بود، پولهای بیت المال را برداشت دِ در رو! کجا؟ مکه؛ در حرم امن و امان پروردگار. لابد برد پولها را آنجا صدقه داد! به فقرا داد، بله، داد به فقرای کنیز فروش، چند تایی کنیز خرید، کنیزهای زیبا که با آنها راحت و مشغول خوشگذرانی باشد.
حال اگر عبدالله عباس امروز بود، به نظر مشا دربارة امیر المؤمنین چه میگفت؟ تمام احادیث دست اول در فضیلت علی را او نقل میکرد، به یاد علی اشک میریخت، از اینکه با علی بوده، خاطرهها نقل میکرد، اما آیا من و شمای زیرک و کَیِس قبول میکردیم ایشان شیعه است؟ میگفتیم آقا برو این دام بر مرغ دگرنه،[8] برو؛ تو اگر شیعه بودی، وقت امتحان باید خودت را نشان میدادی. « عند الامتحان یکرم الرجل او یهان»[9] ، «فی تقلب الاحوال علم جواهر الرجال»[10]. تو اگر شیعة علی بودی، علی را آن قدر خونِ دل نمیدادی؛ این قدر نالة علی را بیرون نمیآوردی با فرار کردن خودت، که علی آن جور ناله زد از رفتن عبدالله عباس؛ تو از همة خویشاوندانم به من نزدیکتر بودی، من امید به تو داشتم، من متکی به تو بودم، پسر عمویت را در این شرایط تنها گذاشتی و رفتی؟ نامهایست که علی در نهج البلاغه، خطاب به عبدالله دارد، منتها مرحوم رضی رضوان الله علیه در نهج البلاغه[11] چون زمان بنی عباس زندگی میکرده، یا ترسیده یا خجالت کشیده بنویسد « من کتاب له الی عبدالله عباس»، نوشته «من کتاب له الی بعض عماله»[12]نوشته که امام علیه السلام به یکی از عاملانش، استاندارنش نوشته، نوشته این استاندار چه کسی بوده. وقتی که این نامه را میخوانید، خب معلوم است که عبدالله عباس بوده، به علاوه، غیر نهج البلاغه، جاهای دیگر نقل کردند مربوطِ به عبدالله عباس؛ که پسر عمویت را تنها گذاشتی، چه کردی و چه کردی.
بار، تعهدِ قبول و پذیرش نبوت این است: دنبال نبی راه رفتن، قبول تکلیف او را کردن، آن چنانی که او میخواهد، عمل نمودن. من دیگر مجالم کم شد برای اینکه همة آیات را معنا بکنم، فقط همین یک مختصر از آیات را برایتان معنا بکنم تا شما ببینید که تعهد اسلام چیست. «ان الذین آمنوا و هاجروا»[13] آن کسانی که ایمان آوردند و هجرت کردند و جهاد کردند با مال و جانشان؛ برای زمان پیغمبر است، نه اینکه بخواهم بگویم برای زمانهای دیگری نیست، نه، این حکم کلیست. در مورد زمان پیغمبر دارد گفته میشود، که مسئلة هجرت هم آنجا مطرح بوده؛ هجرت به جامعة اسلامی. آن روز یک عدهای مسلمان میشدند، طرز فکر پیغمبر را قبول میکردند، اما حاضر نبودند از مکه بیایند بیرون، میگفتند خب، چرا بروم بیرون؟ مکه مغازة دو، سه دربندی[14] دارم، تلفن شمارة رُند عالی دارم، مشتریهای شناته و دانسته دارم، قوم و خویش و رفیق و هم پیاله دارم، اینها همه را بگذارم و بروم پهلوی پیغمبر؟ خب چرا؟ ایمان لازم است؟ ایمان دارم، صد بار هم میگویم، در دلم، به زبانم، یواش که کسی البته نشنود، خدا یکیست، پیغمبر هم بر حق است. نماز از من میخواهد پیغمبر، میخوانم، روزه میخواهد، عوض سی روز، شصت روز میگیرم، چرا بروم مدینه؟ بعضی این جوری فکرمیکردند. هجرت در آنجا لازم بود. جامعة اسلامی نوبنیاد بود، باید میرفتند، باید تقویت میکردند و باید آن جامعه را در مقابل دشمنانش آسیب ناپذیر میساختند؛ لذا هجرت شرط قطعی قبول ایمان بود.
«ان الذین آمنوا» آن کسانی که باور کردند و گرویدند، « و هاجروا» و هجرت کردند به مدینه، «و جاهدوا باموالهم و انفسهم» و با مال و جانشان، هر دو، مجاهدت کردند در راه خدا و همچنین از طرف مقابل « و الذین آووا» آن کسانی که اینها را، که بیسرپرست و بی خانمان بودند، در مدینه پناه دادند، «و نصروا» و یاریشان کردند، «اولئک بعضهم اولیاء بعض» اینها بعضی پیوستگان و هم جبهگانِ بعض دیگر هستند. اینها همان مؤمنینی هستند که مثل آجرهای توی هم فرورفتهاند. یک بنیان را نگاه کنید، این عمارت را نگاه کنید، آجرها توهم رفته، چوبها تو هم رفته، اجزای یک عمارت با سایر اجزا در هم پیوسته و گره خورده، مؤمنین در جامعة اسلامی همین جورند، همه به هم پیوسته و جوشیده و گره خورده هستند. اولیا یعنی این، ولایت یعنی این، پیوستگی کامل، الصاق و التصاق[15] کامل، این ولایت است.
«اولئک بعضهم اولیاء بعض» آنها بعضی اولیای بعضی دیگرند. «والذین آمنوا» ـ اینجا را گوش کن ـ اما آن کسانی که ایمان آوردند، در دلشان باور کردند که تو پیغمبری، اما «و لم یهاجروا» اما هجرت نکردند، تعهد ایمان را بر دوش نگرفتند، «ما لکم من ولایتهم من شیء حتی یهاجروا» شما با اینها هیچ پیوستگی و ارتباطی ندارید، تا وقتی که هجرت کنند. تا هجرت نکردند و آنجا هستند، بیگانة از شما هستند. هیچ رابطه و پیوند اسلامی و برادری میان شما نیست.
منتها یک حکم دیگری در کنارش هست؛ همانهایی که در آنجا هستند، اگر چنانچه با گروه دیگری جنگشان افتاد و از شما یاری خواستند، شما البته باید بروید آنها را یاریشان بدهید؛ چون با شما همفکرند و چون در حال جنگند. اگر مسلمانی با گروه کافر مشغول جنگ بود، بر شما واجب است که ولو آن مسلمان پهلوی شما نیست، در وطن شما نیست، هجرت نکرده با شما، واجب است بر شما که بروید او را کمکش کنید. مگر در یک صورت و آن این است، آن کسی که آن مسلمان دارد با او میجنگد، با شما پیمان صلح بسته باشد؛ در این صورت کمک به آن مسلمان هم دیگر واجب نیست. اینجا چه میفهماند این آیه به ما؟ اولاً میفماند کمک به مسلمان، در هر نقطهای از جهان که باشند واجب است، ولو هجرت نکرده باشند. ثانیاً میگوید آن مسلمانی که هجرت نکرده است، به جامعة اسلامی مهاجرت نکرده ـ که البته امروز در دنیا، جامعه اسلامیِ به این معنا نداریم ـ به جامعة اسلامی نیامده، در دارالکفر باقی مانده، این آدم اگر با یک نفر یا یک دسته کافر جنگش افتاد و شما با آن کافر پیمان صلح دارید و عدم تعرض، حق ندارید بروید به کم برادر مسلمانتان. چرا؟ چون هجرت نکرده، چون برادر شما نیست، مهاجرت نکرده به سوی شما. «و ان استنصروکم فی الدین فعلیکم النصر الا علی قوم» مگر بر قومی، بر زیان مردمی که «بینکم و بینهم میثاق» که میان شما و آنها تعهد و پیمانیست. «والله بما تعملون بصیر» و خدا به آنچه میکنید، بیناست.
«والذین کفروا بعضهم اولیاء بعض» آنهایی که کافرند، بعضی هم جبهگان و پیوستگان بعض دیگرند. نگاه نکن در دو اردوگاهند، اما در دشمنی با شما، هم وارد و هم جبههاند. «الا تفعلوه تکن فتنة فی الارض و فساد کبیر» اگر این را انجام ندهید، فتنهای در زمین خواهد شد و فساد بزرگی. شاید مردان این باشد که اگر این جبههبندی و این صف بندی را مراعات نکنید، اگر ندانید و ندانسته باشید که صف شما در مقابل صف دشمنان خدا، یک صف مشخص و مُلحاظیست[16] و اگر ندانید که هر که بین و صف باشد، از صف دشمنان و معارضان است، نه از این صف؛ اگر اینها را ندانید و به مقتضای اینها عمل نکنید، در زمین فتنه خواهد شد، فساد خواهد شد. فتنه، فتنة دوری از دین است؛ فساد، فساد نبودن حکم خدا در میان اجتماع است، احتمالاً.
«والذین آمنوا» آن کسانی که ایمان آوردهاند، «و هاجروا» و مهاجرت کردند ـ این آیه را هم دقت کنید که آیه شاهد جالبی است برای این مطالبی که عرض کردیم. ـ «والذین آمنوا» آن کسانی که ایمان آوردهاند، «و هاجروا» هجرت کردند، «و جاهدوا فی سبیل الله» مجاهدت کردند در راه خدا، «و الذین آووا و نصروا» آن کسانی که پناه دادند و یاری کردند، «اولئک هم المفلحون حقا» اینهایند مؤمنان راستین. درست فهمیدی؟ مؤمن راستین این است. اما آنی که ایمان آورده است و مهاجرت و مجاهدت و پناه داد و نصرت نمودن از او سر نزده است، او چیست؟ هم المؤمنون غیر حق؛ مؤمنینی الکی، مؤمنین دروغی. این مفاد آیه است. تا آخر آیات.
یک کلمه هم از آن آیات سورة آل عمران عرض بکنم، چون لازم است که آن را شرح بدهم مختصری، چرا که فهمید نمیشود منظور ما چیست. «و اذا اخذ الله میثال النبیین»[17] در این آیهای که ترجمهاش را آنجا کردم و دیگر ترجمه نمیکنم، این مطلب را میخواهد بیان کند که ما از پیغمبران گذشته، حتی تعهد گرفتیم، گفتیم به آنها، به پیغمبر گذشته، مثلاً به موسی، گفتیم آنی که به تو دادیم ما، اگر بعد از تو پیغمبری آمد که آنچه را حالا به تو دادیم تأیید کرد و امضا کرد، تو لازم است که به آن پیغمبر ایمان داشته باشی و او را یاری کنی؛ یعنی موسی از پیغمبرهای بعد خودش، عیسی از پیغمبرهای بعد از خودش، هر پیغمبری که بعد از پیغمبر دیگری بیاید و سخن پیغمبر قبلی را امضا کند، لازم است بر پیغمبر قبلی که او را تصدیق کند، به آن پیغمبر بعد از خودش ایمان بیاورد، علاوه براین، او را یاری هم بکند؛ «لتؤمن به و لتنصرنه» نصرتش باید بکند.
بعد میگوید که حلا نصرت پیغمبر چیست؟ نصرت پیغمبر این است؛ موسی مثلاً چگونه پیغمبر ما را یاری میکند؟ اینکه به امتش، دوستانش، یارانش، سفارش میکند: مبادا، مبادا، مبادا اگر این پیغمبر با این نشانهها آمد، مخالفت با او بکنید. خب نصرت است. «قال ااقررتم» خدا به این پیغمبرها گفت آیا اقرار کردید؟ قبول کردید این تعهد مرا؟ این پیمانی که دارم از شما میگیرم که به پیغمبران بعد از خودتان ایمان داشته باشید، با این شرط «اقررتم و اخذتم علی ذلکم اصری»، عیناً همین پیمان را از امتتان هم گرفتید هم گرفتید تا روز قیامت؟ یعنی یهودیهای عالم، الآن از طرف موسی بن عمران مورد مؤاخذه این میثاقند، الآن موسی بن عمران به زبان حال و قال، کانّه دارد به آنها میگوید: ای نامردها! مگر من از شما پیمان نگرفتم که تا ابد، هر کسی که به موسی ایمان دارد ـ موسی خودش به پیغمبر خاتم ایمان دارد ـ باید به پیغمبر خاتم ایمان بیاورد و او را یاری کند، کمک کند.
پنجشنبه بیست و سوم ماه رمضان 1394تعهد ایمان به نبوّت
در پایان مباحث نبوت، عملیترین مسئلهی قابل طرح آن است که با توجه به فلسفهی نبوت و مفاد روح و معنای آن، قبول دعوت نبی، ملازم با قبول تعهدی حتمی و اجتناب ناپذیر است. یعنی پذیرندهی دعوت نبی باید همان راهی را که نبی در آن گام نهاده تعقیب کند و در انجام مسئولیتی که او بعهده گرفته وی را یاری دهد. این در حقیقت نشانهای برای ایمان او به نبوتِ نبی است.
نبوت، قلمرو فکری تازهای میآورد، اندیشهای و راهی تازه و هدفی را مطرح میکند، آن کسی مؤمن است که آن اندیشه را بپذیرد، آن هدف را بجوید و آن راه را بپوید، برای مخالف بودن، مخالفت کردن لازم نیست، مؤلف و همراهی نکردن کافی است. در جبهه بندی میان نبی و معارضانش، هر که در میانه باشد نیز با نبی و از او نیست و هر که «با او» نباشد «بر او » است. این حقیقت ضمن دهها آیهی قرآن، رسا و تردید ناپذیر، اعلام شده است:
ان الذین آمنوا و هاجروا ـ همانا کسانی که ایمان آوردهاند و هجرت کردند.
و جاهدوا بأموالهم و انفسهم فی سبیل الله ـ و بوسیلهی جان و مال در راه خدا مجاهدت نمودند.
و الذین اووا و نصروا ـ و کسانی که پناه دادند و یاری کردند.
اولئک بعضهم اولیاء بعض ـ اینان بعضی شان، پیوستگان و هم جبهگان بعضی دیگرند.
و الذین آمنوا و لم یهاجروا ما لکم من ولایتهم من شی حتی یهاجروا ـ و آنان که ایمان آوردند ولی مهاجرت نکردند شما را با آنان پیوستگی و ارتباطی نیست مگر وقتی مهاجرت کنند.
و ان استنصروکم فی الذین فعلیکم النصر الا علی قوم بینکم و بینهم میثاق ـ و اگر این دسته از شما یاری خواستند باید یاریشان کنید ـ مگر آنکه بر ضد مردمی باشد که با شما پیمان صلح دارند.
و الله بما تعملون بصیر ـ و خدا با آنچه میکند بیناست.
وللذین کفروا بعضهم اولیاء بعض ـ و کسانی که کفر آوردند، بعضی هم جبهگان و پیوستگان بعضی دیگرند.
الا تفعلوه تکن فتنة فی الارض و فساد کبیر
اگر چنین نکنید در زمینه فتنه و فسادی بزرگ پدید خواهد آمد.
و الذین آمنوا و هاجروا و جاهدوا فی سبیل الله ـ کسانی که ایمان آوردند و هجرت کردند و در راه خدا جهاد نمودند.
والذین اووا و نصروا اولئک هم المؤمنون حقا ـ و کسانی که پناه دادند و یاری رساندند. آنهایند مؤمنان راستین.
لهم مغفرة و رزق کریم ـ برای آنها مغفرت و روزی بزرگوارانه.
و الذین آمنوا من بعد و هاجروا معکم فأولئک منکم ـ و آنان که ایما آوردند و پس از شما هجرت کردند و با شما بجهاد آمدند، از شما (و با شما) یند.
(سوره انفال: 75 ـ 72)
و اذا اخذ الله میثاق الذین ـ و به یاد آورد که خدا پیمان از پیامبران گرفت.
لما آتیکم من کتاب و حکمة ـ (بدین صورت که) از آنچه از کتاب و حکمت برشما فرو فرستادیم.
ثم جاءکم رسول مصدق لما معکم لتؤمنن به و لتنصرنه ـ پس از شما هر گاه پیامبری آمد که آنچه را شما دارید تصدیق میکرد لازم است که بدو ایمان آورید و او را یاری کنید.
قال أقررتم و اخذتم علی ذلکم اصری ـ آیا بدین پیمان اقرار کردید و گردن نهادید و از امت خود بر این همه از سوی من تعهد گرفتید!
قالوا اقررنا ـ پیغمبران گفتند: اقرار کردیم و گردن نهادیم.
قال فاشهدوا و انا معکم من الشاهدین ـ گفت: پس گواه باشید و من نیز با شما از گواهانم
فمن تولی بعد ذلک فأولئک هم الفاسقون ـ پس هر که پس از این پیمان بگرداند، اینان فاسقان خواهند بود.
(سوره آل عمران: 82 ـ 81)
مثل الذین حملوا التوریة ثم لم یحملوها ـ داستان آنان که تورات به آنان داده شد: اما آنان این کتاب را متحمل نشدند (تعهدات آن را نپذیرفتند)
کمثل الحمار ثحمل اسفارا ـ همچون داستان دراز گوشی است که کتابی چند را حمل میکند.
بئس مثل القوم الذین کذبوا بایات الله ـ چه نا زیباست داستان مردمی که آیات خدا را تکذیب کردند.
و الله لا یهدی القوم الظالمین ـ خدا مردم ستمگر را هدایت نمیکند. (سوره جمعه آیه 5)
[1] ـ (ق ل ع) از ریشه برآوردن
[2] ـ سوره مبارکه منافقون / آیه 1
[3] ـ حدیث شماره 23
[4] ـ مردی زاهد و عابد بوده است و از تابعین به شمار میآید. آن گونه که در کتاب وقعه الصفین آمده است، به همراه عدهای دیگر نزد امیرالمؤمنین آمده و میگویند که در حقانیت این جنگ شک دارند و از امام تقاضا میکنند آنها را برای مرزبانی و مبارزه با کفار به یکی از مرزها بفرستد.
[5] ـ نیّر تبریزی
[6] ـ سوره مبارکه صف / آیات 2 تا3
[7] ـ ( ن م ر) خشمگین، پلنگ دماغ
[8] ـ برو این دام بر موغ دگرنه که عنقا را بلند است آشیانه (حافظ)
[9] ـ حدیث شماره 19
[10] ـ حدث شماره 20
[11] ـ ابو الحسن، محمد بن حسین (359 ـ 406) ملقب به سید رضی در بغداد به دنیا آمد. ایشان همراه با برادر بزرگترش، سید مرتضی علم الهدی، نزد شیح مفید پرورش یافتند. این عالم وارسته بیشتر به واسطة تألیف کتاب نهج البلاغه شهرت یافتهاند.
[12] ـ نامه چهل و یکم نهج البلاغه
[13] ـ سوره مبارکه انفال / آیات 72 تا 74
[14] ـ دو، سه دهانه
[15] ـ (ل ص ق) به چیزی چسبیدن و به آن پیوستن
[16] ـ (ل ح ظ) دیده شده، به نظر امده
[17] ـ سورة مبارکه آل عمران / آیه 81