ایمان و پایبندی به تعهدات | جلسه پنجم طرح کلی اندیشه اسلامی
دوشنبه 6 رمضان المبارک 1353 شمسی
بسم الله الرحمن الرحیم
« إِنَّمَا كَانَ قَوْلَ الْمُؤْمِنِينَ إِذَا دُعُوا إِلَى اللَّهِ وَ رَسُولِهِ لِيَحْكُمَ بَيْنَهُمْ أَن يَقُولُوا سَمِعْنَا وَ أَطَعْنَا وَ أُوْلَئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ * وَ مَن يُطِعِ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ يَخْشَ اللَّهَ وَ يَتَّقْهِ فَأُوْلَئِكَ هُمُ الْفَائِزُونَ »
سوره مبارکه نور آیه 51 و 52
نفعطلبی، مانع ایمان متعهدانه
در زمینه بحث درباره ایمان، مسئلهای است مهم، که تعهدات یک فرد مؤمن، گاهگاهی و دلبخواهی نیست.
این جور نیست آن کسی که میخواهد خود را مؤمن قلمداد بکند، هر جا که نفع و سود و بهره شخصیِ تجاوز کارانه خودش ایجاب کرد، مؤمن باشد؛ هر جا به نام ایمان و به تظاهرِ به عمل، توانست بر خرِ مراد سوار شود[1]، اسم از ایمان و عمل بیاورد، اما در آن مواردی که ایمان و عمل برای او سود شخصی، سودِ متجاوزانه و متعدیانه تولید نمیکند، از نام اسلام و نام ایمان و از عمل به تعهدهای ایمانی رو گردان باشد.
اینجا ما این صفت را ـ که در قرآن به صورتهای گوناگونی مورد تعرض قرار گرفته است ـ به نفعطلبان نسبت دادیم، گفتیم نفعطلبان این جورند. همه مردم دنیا نفعطلبند، چه کسی است که طالب زیان خود باشد؟ منظور ما از نفع طلبان، آن کسانی هستند که برای نفع شخص خود، حاضرند منافع دنیایی را فدا کنند؛ نفع طلبانِ متجاوز.
سیره آنها این است که ایمان و عمل را تا آنجا میخواهند و دوست میدارند که به سود شخص آنهاست و با نام ایمان و تظاهر به عمل میتوانند بهرهای، کافی ببرند. این گونه افراد از نظر اسلام مؤمن نیستند، آیه قرآن صریحاً اعلام میکند که اینها ایمان ندارند.
ایمان واقعی، یک تعهد همیشگی و همگانی
بنابراین ما در بحثِ در زمینه ایمان ـ که یکی از اوّلیترین مباحثی است که در سلسله شناخت فکری اسلام باید مطرح می شد و شد- به این نتیجه هم رسیدیم که اگر ایمان همراه با تعهد است، اگر ایمانِ بدون تعهد، بدون احساس مسئولیت، بدون انجام دادن تعهدها و به تعبیر قرآن، بدون عمل صالح، ایمان نیست و نتایج ایمان بر ایمانِ مجرد و خشک و ذهنی مترتب نمیگردد؛ علاوه بر این، این حقیقت دیگر هم باید مورد نظر باشد که تعهد، همیشگی و همگانی است.
آن کسی که مؤمن است و میخواهد مؤمن بماند و از ثمرات مؤمن بودن بهره ببرد، در مقابل همه احکام خدا باید احساس تعهد کند و در همه جا باید احساس تعهد کند.
ایمان به پیامبر و معنای این تعهد
آن کسی که معتقد است ایمان به خدا و ایمان به رسالت تعهدی میآورد، آن تعهد این است که همگان، باید بنده خدا بشوند و من تا آنجا که میتوانم همه را باید بنده خدا بسازم. ایمان به پیغمبر و شهادت به اینکه من مُقِرّ به رسالت پیامبرم، این تعهد را میآورد که دنبال پیامبر و در راه او حرکت بکنم. اگر من به این معنا مُقِرّ [2] و معترفم، اگر این تعهد را قبول دارم، دیگر معنا ندارد که آن وقتی که مواجه میشوم با یک پدیده کوچک که بر خلاف مشی پیامبری است، بر خلاف راه پیامبر خداست، در مقابل آن رگهای گردنم را آن چنان پر کنم، مشتهایم را آن چنان گره کنم، واقعاً نمایش یک مسلمان، اما وقتی با یک پدیده بزرگتر، ولی پردردسرتر که باز در خلاف مسیر و جهت نبوت و رسالت است، روبه رو شدم، مسئولیتم را فراموش کنم.
گفت: اسد علی و فی الحروب نعامة،[3] با ضعفا شیری، با آدمهای بد، ولی کم بد، مثل شیر نر میغری، اما با بدهای بزرگ، با بدهای بدآفرین، اصلاً حالت ستیزه نداری! اسد علی و فی الحروب نعامه! این یک شعر عربی است که به عنوان مَثَل سائر[4] به کار میرود. میگوید به ما که میرسند شیرند، در جنگها که با دشمنهای گردن کلفتِ شمشیر به دستِ مسلح روبرو میشوند، شترمرغاند. شتر مرغ با کسی جنگ دارد؟ شتر مرغ چنگ و دندان دارد؟
موسمی نیست تعهد، گاهگاهی نیست تعهد. تعهد همگانی و همهجایی و همیشگی است.
توبیخ بنیاسرائیل بهخاطر ایمان منفتطلبانه
قرآن کریم از یهود نام میآورد، آن کسانی که یک جا میگفتند باید برادران ما ـ منظورشان یهودیهاست ـ همچون عزیزانی محفوظ بمانند؛ اما آنجایی که پای منافع شخصیشان به کار میآمد، همین برادران را در جنگها میکشتند و اسیر میگرفتند و میفروختند و پولش را میخوردند. قرآن در مقام توبیخ بنیاسرائیل میفرماید: «افتؤمنون ببعض الکتاب و تکفرون ببعض»[5] به بعضی از دین ایمان دارید، به آنجاهایی بیدردسرِ راحتش مؤمنید و متعهد، به بعضی دیگر از دین بیایمانید؟ بیعقیدهاید؟ مگر میشود این جور چیزی؟ مگر میتوان تفکیک قائل شد میان دو سخن و دو فرمان که هر دو از یک مبدأ و یک نقطه سر چشمه گرفته است.
کسانی که پای منافعشان در میان است مومن نیستند
امامِ عظیم الشأن ما، امام باقر صلوات الله علیه در آن حدیث معروفی که اولین حدیث باب امر به معروف و نهی از منکر است در کتاب شریف وافی ـ البته این حدیث در کافی [6] هست، در کتب معتبره شیعه هست، اما وافی که جامع کتابهای چهارگانه اصلی ماست، از مرحوم فیض کاشانی[7] ـ وقتی که کتاب امر به معروف و نهی از منکر را باز میکنید، به نظرم چنین میآید، حدیث اولش این است. چند سال پیش دیدهام، تازه مراجعه نکردم؛ اشاره میکند به همین جور مردمی، اینها کسانی هستند که به نماز و روزه که بیدردسر و کممایه هست رو میآورند، به امر به معروف و نهی از منکر که پردردسر و به ظاهر پرضرر است اقبالی ندارند، اعتنایی نمیکنند. اینجا امام علیه السلام دیگر نمیگوید اینها مؤمنند یا مؤمن نیستند، نمیگوید فاسقند یا منافقند، اما آیه قرآن اینجا صریح میگوید، آن کسانی که آنجا که پای منافعشان در میان است، دین را نمیخواهند، اینها مؤمن نیستند.
آنهایی که اگر حق به جانبشان هست در یک ماجرایی، به قضاوت و حکومت پیامبر تن میدهند، اما آنجایی که حق به جانبشان نیست و میدانند که علیه آنها حکم خواهد شد، تن به حکومت و قضاوت پیامبر نمیدهند، اینها را قرآن میگوید: آیا ترسیدند؟ آیا در اینها شکی پیدا شد؟ آیا اینها تردید پیدا کردند در حقانیت و صحت دین؟
شقّ[8] دیگرش این است:
آدم مومن ، متعهد
«ام یخافون ان یحیف الله علیهم و رسوله»[9]، چیزی در حد کفر، یا ترسیدند که خدا و رسولش به آنها ظلم کنند؟ در همه قضایا، در همه مسائل، در همه گوشه کنارهای زندگی، آدمِ مؤمن، متعهد است؛ نه آنجایی که صَرفهاش ایجاب میکند.
معاویهبن ابی سفیان آنجایی که لازم میشود، حتی قرآن را به صورت ورقی بر روی نیزهها میکند که همه شنیدید و داستانش را میدانید. آنجایی که صرفه ایجاب میکند، دم از قرآن و نماز و دیانت هم میزند. آنجایی که باید دل یک نفر دوست علی را به سوی خود جلب کند، دم از فضائل امیر المؤمنین هم میزند، وقتی که از فضائل علی میگویند، اشک تمساح[10] هم میریزد. چقدر شنیدید شما که معاویه نشسته بود، عبدالله بن عباس هم نشسته بود، دیگران هم نشسته بودند، بعد گفت که مثلاً ای فلان بن فلان از فضیلت علی چه بلدی؟ گفت در امانم؟ گفت بله، در امانی. بعد بنا کرد گفتن، او هم بنا کرد های های گریه کردن.[11] آنجا که لازم است دم از محبت علی هم میزند، آنجا که لازم است خود را بنده خاص خدا هم معرفی میکند، آنجا که مجبور است به خاطر حکومت کردنِ بر مشتی مسلمان، عواطف آنها را حفظ بکند، احساسات آنها را جریحهدار نکند، دم از محبوب مردم، یعنی قرآن و اسلام میزند.
اینها جاهایی است که دین به سود اوست، طبق نفعهای شخصی و هوسهای متجاوزانه اوست. اما آنجا که دین و پایبندی به احکام دین به زیان اوست، آنجا دیگر دین نمیشناسد. آنجا که حساب عدل میآید، مراعات عدالت اجتماعی، مراعات طبقات مظلوم و محروم، برابر قرار دادن نزدیکان و دوران ـ اینها برای دین است، از اسلام است اینها ـ بالا آوردن سطح فکر و اندیشه مردم که هدف رسالتها و نبوتها و بعثهاست؛ وقتی پای اینها به میان میآید،
معاویه از دین اطلاعی ندارد، در مقابل دین تعهدی احساس نمیکند.
من معاویه را مثال میزنم تا امکانی باشد که من و شما خودمان را مطرح کنیم در این میدان، با این محک بیازماییم. بگذار کسی را مثال بزنم که از نظر همه روشن و مسلّم است بد بودن او.
می خواهم بگویم اگر قرار است ما یک مقدار از دین را متعهدانه بپذیریم، یک مقدارِ دیگرش را نپذیریم و خودمان را مؤمن بدانیم، اگر یک چنین بنایی است، بگذارید اول معاویه را مؤمن بدانیم؛
چون معاویه هم همین جور بود. نسبت به یک مقداری از دین به شدت اظهار پایبندی میکرد. مگر نگفتم مکرر در بحثها که معاویه نماز میخواند، به جماعت هم میخواند، اول وقت هم میخواند، امام جماعت هم میشد. که فضیلت نماز جماعت برای امام جماعت بیشتر است تا برای مآمومین. آن مقدار اجری که پیش خدا امام جماعت دارد، بیشتر است از آن مقدار اجری که مأمومین دارند، به حسب روایاتی که در این باب هست. ایشان امام جماعت میشدند.
خب، اینجا دینِ بسیار خوبیست، دینی است لذت بخش، دینیست خوب، دینیست بیضرر، دینی ست محبت جلب کن، عاطفه جذب کن، مردم را متوجه کن، اینها که خوب است. اما این دین میگوید پیغمبرش برای تعلیم و تربیت مردم مبعوث شده، «لقد من الله علی المؤمنین اذ بعث فیهم رسولا من انفسهم یتلوا علیهم آیاته و یزکیهم و یعلمهم الکتاب و الحکمة»[12] پیغمبر را خدا برای بشریت فرستاد تا به آنها بیاموزد، تا بشریت را ترقی بدهد، تا بینش و خرد را در انسانها قوی و نیرومند کند. هر چیزی که با عقل مردم مبارزه میکند، دین با او مبارزه میکند. هر چیزی جلوی چشم و درک و عقل و فهم مردم را میگیرد، دین جلوی تجاوز او را میگیرد. هر عاملی، به هر صورتی که نمیگذارد مردم بیندیشند و بفهمند و درک کنند، دین نمیگذارد آن عامل زنده بماند.
دین این است، آن دینی که گفتند مخدر و افیون ملتهاست، چیز دیگری است. در قرآنِ ما نشانههای آن دین نیست، در عملِ پیامبر ما، در عملِ رهبران ما، نشانههایی از آن چنان دینی وجود ندارد. اسلام که با کفر میجنگد، با آن چنان دینی هم میجنگد.
امیرالمؤمنین ما، رهبر بزرگ اسلامی، میگوید: پیغمبران را خدا فرستاد تا گنجینههای عقل و خرد را در درون مردمان و انسانها برشورند و برانگیزند، «و یثیروا لهم دفائن العقول»؛ پس هر چیزی که این دفینهها را دفنتر کند، نیروی خرد و فکر انسانها را زیر خروارها خاک یا زیر خروارها عصبیت یا پندار باطل یا اختناق یا خفقان یا هر چیز دیگر، مخفی و پنهان بکند، هر عاملی که این جور باشد، درست نقطه مقابل فلسفه بعثت انبیاست؛ فرقی نمیکند هر چه میخواهد باشد و در هر زمانی میخواهد باشد.
عقل دقیقتر، ایمان بیشتر به دین و پیامبر
نبوتها با فکر مردم و با عقل مردم سر و کار دارند، هر چه این فکر و این عقل دقیقتر باشد، نبوتها قابل قبولترند؛ میکوشند تا این فکرها را بالا بیاورند. هر کسی، هر عاملی، هر قدرتی، هر انگیزهای، چه در وجود خود انسان، چه در خارج وجود انسان، موجب گردد که فکر و عقل و خرد انسان از رشد و نموّ [13] باز بماند، امکان فعالیت به او داده نشود، مردم نتوانند در سایه مشعل فکر و بینش خود، چیز بفهمند، راه پیدا کنند و این راه را آزادانه بپیمایند، هر چه مانع این شد، ضد دین است، برخلاف دین است. و معاویه این جوری بود.
اینجا که پای روشن کردن افکار مردم به میان میآید، معاویه اصلاً نمیفهمد اسلام چه هست. آنجایی که اسلام به او حکم میکند که گرسنگی را از مردم بگیر، اختلاف طبقاتی را از میان جامعه بردار، تبعیض روا مدار، ستمگران بیوجدان را بر مردم مگمار، مشاوران و دوستان و نزدیکانت را از جنایتکارترینِ مردم انتخاب نکن، مردم را به سوی جهنم مکشان و دچار عذاب خدا و عذاب دنیا منما؛ آنجا که پای این حرفها به میان میآمد، آنجا که به او گفته میشد فشار را از مردم بردار، بگذار بفهمند، آنجا دیگر معاویه با دین فرسنگها فاصله داشت.
جنایت معاویه در حق دین
به ابن عباس میگوید: ابن عباس، قرآن نخوان. گفت چطور قرآن نخوانم؟ گفت: خب بخوان، تفسیر نکن. گفت چطور میشود قرآن بخوانم، تفسیر نکنم معاویه؟ این حرفها چیست میزنی؟ دید مثل اینکه بد حرفی زده ـ آن روزها این حرفها بد مینمود به نظر مردم، که قرآن بخوانند، تفسیر نکنند ـ گفت خیلی خب تفسیر بکن، اما تفسیری که از طریق خانواده خودت، از طریق امیرالمؤمنین رسیده، آن تفسیر را به مردم نگو.[14] نمیخواهد مردم بفهمند قرآن را و نمیخواهد اساساً مردم بفهمند هیچ چیز را. هر چه مردم کمتر میفهمیدند به نفع معاویه بود.
لذا وقتی که به کارنامه معاویه مراجعه میکنیم، غیر از ظلمها، غیر از آدم کشیها، دقت کنید! غیر از زنده به گور کردنها، غیر از زندان پوساندنها، غیر از نابود کردن حجربن عدیها[15] و رشید هجریها،[16] غیر از این جنایتهای چارواداری[17] به امثال میثم تمّارها،[18] که همه کس میفهمد، هر عوامی هم درک میکند؛ یک جنایت معاویه دارد که جز چشمهای دقیق، آن جنایت را نمیفهمند. آن جنایت این است که معاویه باید این کودک نو رسیده را، این جامعه اسلامی را، بیست سال لااقل جلو میبرد، این امانتی که به دست او سپرده شده بود، این جامعه اسلامی را بیست سال میبرد جلو، بیست سال جلو نبرد، به همان حالت که بود نگه نداشت، دویست سال هم عقب برد. از چه لحاظی عقب برد؟ پولشان کم شد؟ نه؛ ای کاش پولشان کم میشد. قلمروشان کم شد؟ کشورشان تجزیه شد؟ عدهای شان بیخودی مردند؟ ای کاش این کارها میشد؛ از لحاظ فکر، از لحاظ بینش، از لحاظ اخلاق، مردم را عقب برد. این جنایتی بود که به هیچ صورت بخشودنی نبود و نیست. این گناهی بود که علاجش با ده سال، بیست سال حکومت درست دیگری انجام پذیر نبود. بعد از دوران معاویه، بیست، سی سال بعد از او، عمربن عبدالعزیز[19] آمد که عادل بنیامیه است؛ نتوانست کاری انجام بدهد، نتوانست فجایع معاویه را جبران کند، گودهای معاویه را هموار کند. تازه دو سال هم بیشتر به او مهلت ندادند که حکومت کند، مسمومش کردند و او را کشتند. وضع را جوری درست کرده که جز فساد نمیروید، جز فساد پذیرفته نمیشود.
جهل مردم در زمان معاویه
مردم نادان، بیهوش، بدون تأمل و دقت در مسائل؛ چشمها باز، ببینند بلندگوهای معاویه چه میگویند، همان را باور کنند، همان را معتقد میشوند. بنده داستانها دارم از جهالت مردمشان در دوران بنیامیه، غالباً هم داستانهای خوشمزهای است، خیلیهایش را هم در بحثها و سخنرانیها و بحثهای تفسیری مکرر گفتهام. یک دانهاش را هم حالا بگویم بد نیست، به صورت یک جک به قول امروزیها.
ببینید کار یک ملت را به کجا میرسانند. در زمان عبدالملک مروان[20] مکه به وسیله حجاج بن یوسف فتح شد. حجاج سردار بسیار مقتدر و با عرضه بنیامیه است، و ضد هر کسی و هر چیزی بود که مختصر گرایشی به شیعه داشته باشد، به شدت ضد. البته مکه دست شیعه نبود، دست عبدالله زبیر[21] بود. عبدالله زبیر هم مثل حجاج بن یوسف، منتها خدا به او مهلت نداد. حجاج به جان عبدالله بن زبیر افتاده بود، بالاخره مکه را گرفتند و فتح کردند و از جمله بر کوه ابوقبیس مسلط شدند؛ میدانید کوه ابوقبیس یکی از کوههایی است که کنار مکه است، چسبیده به مکه. برداشت نامهای نوشت به شام، برای خلیفه عبدالملک، که الحمدالله بر ابوقبیس مسلط شدیم. یعنی بر کوه ابوقبیس، مسلط شدیم. خلیفه دستور داد که این نامه را در منبر دمشق بخوانند. مردم همه جمع شدهبودند، روز جمعهای بود، مردم مجتمع بودند. خطیب نامه را برد، گفت که الحمدالله فرمانده خلیفه، حجاج، بر ابوقبیس مسلط شده. یکهو از تمام مردم صدا بلند شد. گفتند نه خیر، ما قبول نداریم، قبول نداریم، بایستی این ابوقبیس رافضی[22] را زنجیر کنند، بفرستند شام تا ما باور کنیم. به خیالشان ابوقبیس یک مرد رافضی است در مکه. این است مایه درک و فهم در یک ملت. و از این قبیل داستانها فراوان هست.
گناه نفهمیدن مردم بر دوش طواغیت
اینها را چه کسی انجام داده؟ گناه نفهمیدن مردم به دوش کیست؟ ممکن است شما بگویید به دوش شریح قاضی[23] است، به دوش محمد بن شهاب زُهری است، به دوش فلان قاضی یا فلان مفتی مزدور اجیر است؛ او باید مردم را آگاه میکرد، بنده هم قبول دارم. البته که ابویوسف قاضی یا شریح یا محمدبن شهاب زهری، یا دیگران و دیگران، بزرگترین جنایتها را انجام دادند، همچنانی که در نامه امام سجاد به ابن شهاب خواندیم و دیدیم، اما میخواهم ببینم محمد بن شهاب ساخته و پرداخته کیست؟ آن قطبی که قدرتهای روحانی ضد دین و ضد قرآن را میسازد، آن قطب کیست؟ آن قطبی که قدرتهای روحانی ضد دین و ضد قرآن را میسازد، آن قطب کیست؟ جز قطب معاویه است؟ پس گناهان، بالمآل[24] بر دوش معاویه است، بر دوش عبدالملک مروان است، بر دوش تمام سرانِ طواغیت بینی امیه و بنی عباس و غیرهم است، و اینها با این گناهانشان گاهی هم دم از پیروی از قرآن و دین میزنند!
وعده پیروزی برای ایمان متعهدانه
اینجا تکلیف ما چیست؟ دقت کردید؟ ما در برابرِ آدمی مثل معاویه، یک آدمی مثل شریح، یک آدمی مثل مغیره، یک آدمی مثل زیدبن عمرو زمان معاویه، فرقی نمیکند در هر طبقهای، در مقام قضاوت نسبت به این انسان چگونه باید قضاوت کنیم؟ بعضی از جاها دین را، ایمان را، متعهدانه قبول کرده، یک جاهایی هم از دین و ایمان نشانی و اثری و خبری در زندگی خود باقی نگذاشته. چه بگوییم ما به این آدم؟ مؤمنش بدانیم؟ قرآن صریحاً میفرماید این گونه آدمی مؤمن نیست.پس ایمانی که در طرز فکر اسلامی معتبر است، ایمان این جور آدمها ـ که نظیرشان در روزگار ما الی ماشاء الله زیاد است ـ نمیباشد، بلکه ایمان استوار آنِ مردانی است که همه جا، با همه کس، در همه زمان، به هر صورت محفوظ است، با تعهدش، با عملش، «ان الذین آمنوا و عملوا الصالحات» تا آخر.
وعدههایی هم که برای ایمان و مؤمنین داده شده برای آن ایمان است، نه برای این ایمان.
اگر گفتند مؤمنین پیروزند، آن چنان مؤمنینی را گفتهاند و پیروزند قطعاً! اگر گفتند دست خدا همراه مؤمنان است؛ یعنی همراه آنچنان مؤمنانی است. اگر گفتهاند طبیعت با مؤمن همکاری و همراهی میکند، به آن جور مؤمنی گفتهاند، نه با مثل من و شما. پس ما کمترین فایدهای که از این بحث میبریم، این است که اگر دیدیم ایمان ما دارای آثار و خواص و بشارتهای ایمانی نیست، بشارتهایی که قرآن و خدا برای مؤمنین دادند، تعجب نمیکنیم؛ چون میفهمیم که آن ایمانی که آن همه نویدها برایش داده شده، اینها نیست.
(البته فردا در زمینه نویدهایی که برای ایمان داده شده است، با یک سیر تتبع[25] قرآنی، یک بحثی داریم که ان شاء الله عرض خواهیم کرد.) حالا این آیات را ترجمه کنم، گوش کنید. «لقد انزلنا آیات مبینات»[26] همانا فرو فرستادیم آیههای روشنگر را. این آیههای قرآن، اینها روشنگر است. آن کسانی که به خودشان اجازه نمیدهند قرآن را بفهمند، بیچارهها از این روشنگری محرومند. «والله یهدی من یشاء الی صراط مستقیم» خدا رهنمون میشود هر که را بخواهد به سوی راه راست. هر که را خدا بخواهد.
مشیت خدا برای هدایت مردم
خواستن خدا یعنی چه؟ یعنی یک نفر را خدا میخواهد، یک نفر را نمیخواهد؟ با بعضیها یک نظر خاصی دارد، آنها را میکشاند میبرد، بعضیها را پس میزند؟ این جور نیست قضیه. اراده خدا و مشیّت خدا ـ در موارد معمولی البته ـ جز در قالب علتهای طبیعی و عادی جلوهگری نمیکند. شما اگر چنانچه خواستید، تصمیم گرفتید، پای یک سخن هدایتگر و روشنگر نشستید و هدایت شدید، خدا خواسته بود که هدایت بشوید. همین شما اگر تنبلی کردید، اگر سستی کردید، اگر راه فهمیدن را روی خودتان بستید، خدا اراده کرده بود که شما نفهمید. اراده کردن خدا به این معناست که وسایل و اسباب عادی پیش آمده یا نیامده؛ اگر وسایل و علل عادی پیش آمده برای انجام گرفتن این معلول، با اراده شما، با خواست شما، اینجا خدا خواسته، اگر چنانچه شما نخواستید، پیداست که خدا نخواسته؛ نه اینکه نخواستن خدا موجب بشود شما اراده نکنید، نه، شما در اراده کردن آزادید. خدا نخواسته یعنی علت لازم مترتب نشده، این معنی خدا نخواسته.
خواست خدا یعنی سنت خدا
خب، چرا نمیگوییم علت لازم مترتّب نشده، میگوییم خدا نخواسته؟ برای خاطر اینکه به وجود آورندۀ علتها و خاصیتبخش علتها خدا بود. این آتشی که در اینجا برافروخته شده، دستم را بردم در آتش، دستم سوخت، خدا خواسته بسوزد. اگر من نبردم دستم را و نسوخت، خدا خواسته نسوزد. یعنی چه؟ خدا خواسته بسوزد، به این معنا که علت طبیعی برای سوختن فراهم شده. علت طبیعیاش چیست؟ بودن آتش، نبودن مانع، خواستن من، بردن دست. اینی که میگوییم خدا نخواسته بسوزد در صورت دوم؛ یعنی علت طبیعیِ سوختن فراهم نشده، نزدیک آتش نرفته یا دست تر بوده یا جسم تر بوده یا آتش کم بوده و از این قبیل. خب، چرا آن چیزی که به علتها مربوط است ما به خدا نسبت میدهیم؟برای خاطر اینکه خدا آفرینندۀ علتهاست، به این دلیل. این «من یشاء»ها در همه جای قرآن از این قبیل است، و مفصلاً توضیح دادم در موارد دیگری به مناسبتهای دیگری، حالا هم یک اشارهای کردم.
ادعای پوشالی ایمان در جامعه اسلامی
«و یقولون آمنا بالله و بالرسول» میگویند ایمان آوردهایم به خدا و به پیامبر، «و اطعنا» و فرمان بردهایم. این ادعاها را میکنند، که ادعا کردنش آسان است، اما «ثم یتولی فریق منهم من بعد ذلک» پس از این ادعا، گروهی از آنان رو برمیگردانند، وقتی که رو برگرداندند، صحبت از کفار نیست، صحبت از مرتدین نیست که یکهو قهر میکنند، از عالم اسلام خارج میشوند، میروند؛ نه، صحبت از همین مؤمنین معمولی داخل جامعههاست، جامعههای اسلامی ـ بعد درباره اینها میفرماید: « و ما اولئک بالمؤمنین» نیستند اینان مؤمنان، مؤمن نیستند. حالا روشنتر از این، «و اذا دعوا الی الله و رسوله لیحکم بینهم» چون فرا خوانده شوند به سوی خدا و رسولش تا پیامبر حکم کند و قضاوت کند میان آنان، «اذا فریق منهم معرضون» ناگهان میبینی که گروهی از آنان روی گردانند. حاضر نیستند بروند از پیغمبر حکم را بشنوند. آیه به حسب ظاهر درباره قضاوت است، تعبیر حکومت در قرآن، غالباً نمیگویم همیشه، به معنای قضاوت کردن است، همان چیزی که ما داوری و قضاوت به آن میگوییم، اما مضمون مفاد آیه عام است، چنین نیست که درباره کسانی است که تن به قضاوت پیغمبر فقط نمیدهند، نه، آن کسانی که تن به فرمان پیغمبر در غیر موارد قضاوت هم نمیدهند، مشمول آیهاند و این روشن است. «واذا دعوا الی الله و رسوله لیحکم بینهم اذا فریق منهم معرضون»، گروهی از آنان روی گردانند، معرضند. «و ان یکن لهم الحق یأتوا الیه مذعنین» اگر حق به جانب آنها باشد، بیایند به سوی پیامبر اطاعتکنندگان، با اذعان. آنجایی که احتمالاً حکم به زیان آنهاست، دین را قبول ندارند. اینجا قرآن اینها را به استیضاح[27] میکشد در حقیقت.
ریشهیابی ایمان سودجویانه
چرا آنجایی که به سود شخصیتان نیست، دین را قبول نمیکنید؟ یکی از سه چیز است، «ا فی قلوبهم مرض» آیا در دل آنان بیماری است؟ بیماری نفاق؟ بیماری هوا و هوس؟ بیماری جهل و غرور؟ این بیماریها در دل آنهاست که نمیپذیرند حکم را؟ یا بالاتر از این است؟ «ام ارتابوا» یا اصلاً در دین شک کردند اینها؟ اگر شک در دین نداری، اگر مردّد نیستی، در ریب[28]نیستی نسبت به دین، چرا آنجایی که به سودت نیست، آنجایی که برایت زحمت دارد، آنجا حاضری زیرش بزنی، اصلاً دین را منکر بشوی، یعنی آن حکم را منکر بشوی؟ یا از این هم بالاتر است: «ام یخافون ان یحیف الله علیهم و سوله» شاید میترسند خدا و پیامبر به آنان ظلم کنند؛ که این از آن شک کردن بالاتر است، این عین کفر است. این قدر آدم نداند و معتقد نباشد که خدا و پیامبر در حکمها به انسان ظلم نمیکنند! آن کسی که چنین ترسی داشته باشد، بترسد که خدا ظلم کند به او یا پیامبر ظلم بکند، این آدم پیداست که خدا و پیامبر را اصلاً نمیشناسد و قبول ندارد. «بل اولئک هم الظالمون» خودشان ظالمند. خدا که به کسی ظلم نمیکند، اینها هستند که ستم میکنند به خود و ستم میکنند به حقیقت. اگر مقام بالاتری دارند، ستم میکنند به خود و به حقیقت و به مردم؛ اگر رتبه بالاتر است بر بشریت به طور مطلق، اینها ظالم و ستمگرند.
قول و عمل مومنان نسبت به پیامبر
«انما کان قول المؤمنین»، اما مؤمنین چه جورند؟ مؤمنین این جور نیستند. ببینید فرهنگ قرآنی این است. قرآن لغت معنی دارد، فرهنگ اختصاصی دارد. مؤمن در اصطلاح قرآن به این معناست که دارد اینجا بیان میکند: «انما کان قول المؤمنین» همانا بود سخن مؤمنان، «اذا دعوا الی الله و رسوله» چون فرا خوانده شدند به سوی خدا و پیامبرش، «لیحکم بینهم» تا خدا و پیامبر میان آنان قضاوت بکند، سخنشان این بود، «ان یقولوا» که گفتند، «سمعنا و اطعنا» شنیدیم و فرمان بردیم. که عرض کردم، شنیدیم یعنی فهمیدیم، نه به گوش شنیدیم، شنیدیم یعنی نیوشیدیم، اصطلاح سمع، «او القی السمع و هو شهید»[29] ، سمع و شنوایی در قرآن، در موارد بسیارش ـ که دیشب اتفاقاً در حین مطالعه قرآن، بنده به مورد دیگری برخورد کردم و البته یادداشت نکردم، چون زیاد است ـ به معنای فهمیدن است، نه به معنای شنیدن با گوش، با این جارحه و عضو خاص، بلکه به معنای فهمیدن است. اینها میگویند ما فهمیدیم؛ یعنی آگاهانه مؤمن شدیم. همان بحثی که در دورة قبل کردیم که ایمان باید آگاهانه باشد.
مسیر راهیابی به فلاح
«سمعنا و اطعنا» پس از آنکه ایمان آوردیم آگاهانه، آن وقت اطاعت هم ورزیدیم. «و اولئک هم المفلحون» اینهایند به مطلوب دست یافتگان. فلاح یعنی موفقیت، پیروز شدن و به هدف و مقصود دست یافتن، البته به معنای رستگاری ـ یعنی رستن ـ هم در بعضی از لغات آمده، اما غالباً فلاح که برای مؤمنین میآید، با همین معنایی که ما عرض کردیم که معنای معمولی لغت است، متناسبتر است. «و اولئک هم المفلحون» آنانند آن کسانی که به هدف و مقصود دست یافتند. «و من یطع الله و رسوله» آن کسی که اطاعت کند خدا را و رسولش را، «و یخش الله» و از خدا بیم برد، «ویتقه» و از او پروا کند، «فأولئک هم الفائزون» آنهایند به منظور و مقصود دست یافتگان. «فوز» هم به همین معناست.
دو آیه بعدی به بحث ما چندان ارتباطی ندارد، میخواهم برسیم به آیه بعدش. «وعد الله الذین آمنوا»[30] ، این هم وعده خداست، باز برای مؤمن و مؤمن متعهد. دقت کنید، وعدة الهی در این آیه به صراحت میگوید: ما به مؤمنین وعده کردیم که حکومت روی زمین برای شماست، ایده و آیین و فکر و مکتب شما بر جهان خیمه خواهد زد، ترس و بیمناکی شما بدل به امن و امان خواهد شد اگر در طول تاریخ زجر کشیدید، جور بردید، بعد از این به راحتی، بی دغدغه، بی تشویش خواهید زیست و خدا را عبادت خواهید کرد و رقبای خدا را از زمین بر خواهید انداخت. این وعده خدایی است در این آیه. اگر چنین وعدهای خدا به مسلمانان داده است، این وعده مربوط به مؤمنین است و مؤمنین متعهد.
شرط جانشینی در زمین
بعضی خیلی وسواسی میشوند، جمود میکنند،[31] میگویند مخصوص زمان ولی عصر صلوات الله علیه است. شکی نداریم ما در اینکه زمان ظهور امام زمان صلوات الله علیه مصداق کامل این آیه است، در این تردیدی نیست؛ اما کجای این آیه نوشته که مخصوص آن زمان است؟ بگویید ببینیم! کدام روایت دارد که مخصوص آن زمان است؟ چرا آیه را محدود می کنید؟ مگر خدا با مؤمنین صدر اسلام این وعده را عمل نکرد؟ همین آیه بود که عمل شد. آمدند در مدینه، آن حکومت را به وجود آوردند. بلالهایی که از ترس کفار قریش جرأت نمیکردند لا اله الاالله را به زبان هم حتی بگویند، بر روی مأذنهها به صدای بلند تکبیر گفتند و لااله الاالله سرودند. آنهایی که مجبور بودند در مقابل سیصد بت غیر انسانی و چندین بت انسانی و بتی از نفس خود و شهوتهای خود و تمایلات نفسانی خود، هر روز و هر شب سجده کنند و عبودیت و اطاعت مطلق؛ این همه شریک برای خدا قرار داده بودند، اینها آمدند در آن سرزمین امن و امانِ جامعه برین[32] اسلامی مشغول زندگی شدند، بدون اینکه کمترین دغدغهای داشته باشند. شریکی برای خدا قرار ندادند، از کوچک و بزرگ، از بی جان و باجان، از خود و از دیگران. این آیه ما یک بار آنجا عمل شده، هزار بار دیگر هم قابل عمل شدن است، اما شرطش چیست؟ شرطش این است که این جملات اول آیه محقق بشود که میفرماید، «وعدالله» وعده کرده است خدا، به چه کسانی؟ « الذین آمنوا منکم و عملوا الصالحات» به آن کسانی از شماها که ایمان بیاورند و عمل شایسته و صالح کنند؛ یعنی طبق تعهدات این ایمان عمل کنند. به اینها وعده داده که «لیستخلفنهم فی الارض» که آنان را در زمین جانشین سازد.
(این جناب مترجم این قرآنی که دست من است، خیلی اشتباه در قرآن ایشان است، از جمله این اشتباه را الآن چشمم افتاد و دیدم؛ «فی الارض» را در این سرزمین معنا میکند و این غلط است. این سرزمین یعنی جزیرة العرب، این خیلی هنر بود که اینها بر جزیرة العرب مسلط بشوند؟ بر چهل، پنجاه تا مثل جزیرة العرب مسلط شدند. «فی الارض» یعنی روی زمین. این را تذکر دادم که گاهی یک ترجمههای این جوری یک بدآموزیهایی دارد. ما البته سوء ظن نداریم به کسی و نمیگوییم که گفته اید در این سرزمین تا آن سرزمینهای دیگر را شامل نشود؛ یعنی مؤمنین و عاملین به عمل صالح، فقط بر سرزمین حجاز میتوانند مسلط بشوند، اما بر سرزمینهای دیگر، ری و روم و بغداد و اندلس، دیگر نه. میگوییم ان شاءالله که منظورش این چیزها نبوده. حالا این شخص را هم نمی دانیم چه کسی هست، درست هم نمی شناسیمش.)
پیشرفت همیشگی دین علیرغم تصور عمومی
به هر صورت، «لیستخلفنهم فی الارض» که جانشینشان سازد بر روی زمین، «کما استخلف الذین من قبلهم» همچنانی که مؤمنان پیشین را جانشین ساخته است. ما خیال میکنیم مؤمنین هرجابودند از اول عالم، همیشه تو سری خوردهاند، اصلاً تاریخ دانی و جهان بینی عامه مسلمانها این است که ایمان یعنی ملازمت با کتک خوری؛ مسلم بودن، مؤمن بودن، در راه خدا بودن، ملازم با زجر کشیدن است و شکنجه شدن و شکست خوردن. درست نقطه مقابل آنی که قرآن میخواهد بگوید. ما یک وقتی تشریح کردیم این را (یک درس تفسیری داشتیم در مدرسه میرزا جعفر، دو، سه سال پیش، یکی دو سال پیش، آنجا من به یک مناسبتی، دو روز، سه روز یادم میآید، در این باره صحبت کردم) که چطور دین از اولی که به وجود آمده تا امروز، همهاش پیشرفت داشته، یک قدم عقب نشینی نداشته. یک قدم، به عقیده ما، دین تا حالا عقب نشینی نداشته. آنی که خیال میکنند عقب نشینی است، آن پیشرفت است در واقع.
ترسیم برنامه تکامل در سایه امنیت جامعه
به هر صورت، روی زمین از آنِ شماست و حکومت آن در دست شما، همچنانی که در دست پیشینیان شما بود؛ یعنی مؤمنان دورانهای قبل. «و لیمکنن لهم دینهم»، مستقر خواهد ساخت دین و آیین و مسلک و مرامشان را، آن دین و آیینی که «الذی ارتضی لهم» برای آنان پسندیده است، آن دینی که شایسته آنها بوده؛ یعنی همین دین اسلام، که دنیا و آخرت را شامل است و حال و آینده را و جسم و روح را و خلاصه همه جانبه است، برای همه نیازها کافیاست «و لیبدلنهم من بعد خوفهم امنا» تبدیل خواهیم ساخت پس از خوف و ترس و بیمِ آنان، امنیت و امان را. تا چه بشود؟ در سایه این امنیت چه کار کنند؟ در سایه امنیت بنشینند، چایی عصر تابستان را کنار باغچه، با قوری چینی و سماور ورشو[33] بخورند؟ مسئله امنیت برای اینهاست؟ امنیت داشته باشند تا بتوانند راحت لَم بدهند و لَشی[34] کنند و بیعاری کنند؟ نه. آن امنیت برای این است که بتوانند در سایه آن، یک گام و ده گام به سوی سرمنزل نهایی انسان، یعنی تکامل، نزدیک بشوند. بتوانند بنده خدا باشند، بندگی بندگان از سر آنها برداشته بشود، مطیع و خاضع خدا باشند و از این راه بتوانند متعالی و متکامل بشوند. اینها هر کلمهاش بحثی دارد. «یعبدوننی لا یشرکون بی شیئاً» مرا عبودیت کنند و به من شرک نورزند. البته در آخر آیه این را هم تذکر میدهد که اگر بعد از آنی که ایمان آوردند، شرک ورزیدند؛ اینجا فاسق خواهند بود.[35] فاسق یعنی از دین به در آمده، خارج شده.
(امروز جناب آقای فاطمی با تلاوتی که میکنند، با توجه به این ورقههایی که دستتان هست، آیات هر چه بیشتر دلنشین و جایگزین در روح میشود. آقایانی که تشریف خواهند داشت ـ من خواهش میکنم همه آقایان باشند، حتی یک نفر اگر ممکن است نرود، این توصیه ماست همیشه، پارسال هم این توصیه را میکردم و همیشه شما بعضی از آقایانی که بلند شدید، میخواهم شوخی کنم با شما، نشان دادید که در مقابل همه حرفهای حق بالأخره یک عدهای هستند که گوش نمیکنند. خب ما میگوییم اگر کاری ندارید بنشینید، یک ربع بنشینید. چرا آقایان پا میشوند میروند؟ آقا، آنهایی دکان دارند، شاگرد ندارند؛ مدرسه دارند و مدرسهشان دور است و وقت دیر است، اینها حق هم دارند، میتوانند بروند. آنهایی که مدرسه ندارند، عرض کنم دکان بیشاگرد ندارند، از این اشکالات در کارشان نیست، ده دقیقه بنشینید دیگر، استفاده کنند ـ منظورم این بود آقایانی که تشریف خواهند داشت حتماً به این کاغذها نگاه کنند در حین تلاوت قرآن.)
پروردگارا! در آنچه که میگوییم و میکنیم قلب ما را خالص بگردان و همه را برای خودت قرار بده.
پروردگارا! به محمد و آل محمد طعم زندگی موحدانه را به ما بچشان.
پروردگارا! به محمد و آل محمد شرک را از منطقه دلهای ما هم بزدا.
پروردگارا! به محمد و آل محمد خیرت را از ما دریغ مدار. غرور آفات و بدبختیها و نابسامانیها از میان مسلمانها برطرف بگردان.
دشمنان مسلمانان را، پرودگارا به خودشان مشغول بگردان.
[1] ـ کنایه از به مقامی رسیدن، به هدف خود رسیدن.
[2] ـ (ق رر) اقرار کننده
[3] ـ اسد علی و فی الحروب نعامة ربداء تنفر من صفیر الصافر، بر من همچون شیری هستید و در جنگها همچون شتر مرغی خاکستری که با یک صدای صوت میگریزید. بلاغات النساء / ص 173.
[4] ـ ضرب المثل،مثالی که در میان مردم رایج باشد.
[5] ـ سوره مبارکه بقره / آیه 85
[6] ـ کافی / کتاب الجهاد / باب الامر بالمعروف و النهی عن المنکر / ح1
[7] ـ محمد کاشانی (1091 ـ 1007 ق) ملقب به ملّا محسن فیض، فقیه، محدث، متکلم و فیلسوف نامی، از محضر اساتیدی چون ملّا محمد تقی مجلسی، شیخ بهایی، میرداماد، میرفندرسکی و ملاصدرا، فیلسوف نامدار، بهره برد. پس از بازگشت از سفر حج و با عزیمت ملاصدرا به روستای کهک، به آنجا رفت و ملازم استاد شد. بعد از درگذشت ملاصدرا، ملامحسن به کاشان برگشت و به امر تدریس و تعلیم مشغول شد. از آثار او میتوان به تفسیر صافی، کتاب وافی، علم الیقین فی اصول الدین و محجة البیضاء اشاره کرد.
[8] ـ (ش ق ق) نیمة چیزی
[9] ـ سوره مبارکه نور / آیه 50
[10] ـ ابراز عواطف دروغین، اشک دروغین، اشکی که ریاکارانه است و واقعی نیست.
[11] ـ بحار الانوار / کتاب الفتین و المحن / ابواب ما جری بعد قتل عثمان / باب نوادر الاحتجاج علی المعاویه
[12] ـ سوره مبارکه آل عمران / آیه 164
[13] ـ (ن م ی) رشد و بالیدن
[14] ـ کتاب سلیم بن قیس هلالی / ح 26.
[15] ـ حجر در نوجوانی همراه برادرش هانی به مدینه آمد و اسلام را پذیرفت. بعدها جزو یاران امیرالمؤمنین و فرماندهان سپاه آن حضرت بود. او که حاضر به همراهی با حاکم کوفه نشد همراه با تعدادی از یارانش به اتهام خروج از بیعت با معاویه به شهادت رسید.
[16] ـ از یاران خاص و اصحاب سرّ امیرالمؤمنین، امام حسن و امام حسین بود. او از امیرالمؤمنین علم احوالات مرگ افراد و ابتلائات آینده را آموخته بود. او همان گونه که مولایش به او فرموده بود، با دست و پای قطع شده زبانی بریده بر دار رفت و به شهادت رسید.
[17] ـ خیلی زشت و زننده
[18] ـ میثم بن یحیی، غلامی بود که به دست امیرالمؤمنین آزاد و جزو یاران خاص ایشان گردید. از آنجا که خرما فروش بود، به تمّار معروف گشت. او علاوه بر تفسیر قرآن، از امیر المؤمنین علم منایا و بالایا را فرا گرفته بود. عبیدالله بن زیاد پس از ورود به کوفه میثم را بر درخت خرمای که امیرالمؤمنین به او نشان داده بود، به دار آویخت.
[19] ـ عمربن عبدالعزیز در زمان امام سجاد حاکم شهر مدینه بود، در سال نود و نه هجری به خلافت رسید و تنها دو سال حکومت کرد. در زمان حکومتش از سخت گیریهای خلفای پیش بر مردم کاسته شد. از جمله اقدامات او عبارت است از: منع خطبا از لعن امیر المؤمنین در بالای منابر که از زمان معاویه رسم بود، باز گرداندن فدک به اهل بیت، لغو منع کتابت حدیث، سهل گرفتن بر علویان.
[20] ـ عبدالملک مروان در سال شصت و پنج هجری در حالی حکومت را دست گرفت که حجاز و عراق در سلطه آل زبیر بود. اگر چه قبل از خلافت، مشهور به عبادت بود، لکن پس از خلافت جز نیرنگ و خونریزی از او چیزی دیده نشد. او با تکیه بر شمشیر و با همراهی سردار خونریزی چون حجّاج بن یوسف ثقفی، بر تمامی سرزمین اسلامی تسلط پیدا کرد و بیست سال حکومت کرد.
[21] ـ فرزند بزرگ زبیر، صحابی رسول خدا بود. او از مؤثرین جریانات زمان خلیفه سوم بود و پس از آن نقش کلیدی در به راه انداختن جنگ جمل داشت. امیر المؤمنین دربارة او میفرمایند: «زبیر همواره با ما اهل بیت بود تا زمانی که پسر نامبارکش، عبدالله پدید آمد.» او بعد از شهادت امام حسین، در منطقة حجاز خود را خلیفه خواند. علاوه بر حجاز بر مناطقی از عراق مسلط شد. سال هفتاد و سه در لکشر کشی حجّاج به مکه و به آتش کشیدن کعبه کشته شد.
[22] (رف ض) ترک کننده، اصطلاحی که در زمان ائمه به شیعیان ایشان اطلاق میشد.
[23] ـ شریح بن حارث از زمان خلیفة دوم بر منصب قضاوت کوفه نشست. امیرالمؤمنین او را برای منصب ابقا کرد، به شرط آنکه احکام را با هماهنگی ایشان اجرا کند. شریح مردی دنیا گرا بود. امیرالمؤمنین در نامة سوم نهج البلاغه، شریح را به دلیل خانهای هشتاد دیناری سرزنش و موعظه میکند. شریح پس از ورود عبیدالله زیاد به کوفه، به او پیوست. به دروغ خبر از سلامت هانی بن عروه داد و قبیله او را از دور قصر عبیدالله پراکنده کرد، خون امام حسین را حلال شمرد. بعدها هم که حجاج بر کوفه مسلط شد، از نردیکانش به شمار میرفت.
[24] ـ محمد بن شهاب، از شاگردان امام سجاد بود که جذب دستگاه حکومت شده و در خدمت ایشان در آمد. او اولین کسی است که پس از دستور عمربن عبدالعزیز مبنی بر کتابت حدیث، مشغول جمع آوری حدیث شد.
[25] ـ (ت ب ع) دنبال چیزی رفتن، پگیر شدن
[26] ـ سوره مبارکه نور / آیات 46 تا 52
[27] ـ (وضح) توضیح خواستن
[28] ـ شک، دودلی، دو دل شدن
[29] ـ سوره مبارکه ق / آیه 37
[30] ـ سوره مبارکه نور / آیه 55
[31] ـ تنگ نظری
[32] ـ متعالی
[33] ـ این سماور از آلیاژی خاص متشکل از مس و نیکل وروی ساخته شده است. جلایی مانند نقره دارد و در برابر زنگ زدگی مقاوم است. چون این سماور اولین بار از کشور لهستان به ایران آمد، در ایران با نام پایتخت لهستان، ورشو نام گرفت.
[34] ـ تنبلی، بی عاری
[35] ـ سوره مبارکه نور / آیه 55: «و من کفر بعد ذلک فأولئک هم الفاسقون»